🍷Part 71🍷

315 98 12
                                    

در حالی که بدنش کاملا گارد گرفته بود و برای محافظت ازش آماده بود ، قدم هاشو از لا بلای انبوه درخت ها بیرون کشید و اجازه داد نورِ قرصِ کامل ماه صورتش رو روشن کنه...
چشمهای دورنگش رو اطرافش چرخوند و بعد از این که مطمئن شد هیچ موجودی جز خودش اطرافش نیست قدم هاش رو به سمت ورودی کلبه ی قدیمی ای که مدت ها پیش فراموشش کرده بود کشید و با هُل دادنِ درِ قدیمی و درب و داغونش وارد کلبه تاریک شد...
نگاهی به وسایل های کهنه و قدیمی اطرافش کرد و نفسش رو همراه با آهی بیرون داد...
هنوز گلدون های گل پوسیده ای که مادرش کاشته بود و کتابخونه و میزِ کار پدرش اونجا خودنمایی میکرد..
چان هیچوقت روزایی رو که عموش باهاش بد رفتاری میکرد و اون از شدتِ آزار های مرد ، به این کلبه نقلی پناه میبرد و کل روز رو گریه میکرد رو فراموش نمیکرد...
روزهایی که توی تخیلاتش فرو میرفت و خودش رو توی این خونه با مادری که دستهای مهربونش رو روی موهاش میکشه و پدری که شکار کردن و کتاب خوندن رو یادش میده تصور میکرد و روی همین تخت چوبی کهنه خوابش میبرد....
لبخند تلخی زد و دستش رو روی میز خاک گرفته کشید و روی یه صندلی قدمی که پایه هاش رو تارهای عنکبوت پوشونده بود نشست و دستش سمت کشوی میز رفت و با صدای قیژی بازش کرد...
بار ها توی این کلبه قدیمی اومده بود... اما هیچ وقت نواخسته بود وسایل هاشو کنکاش کنه... همیشه دلش میخواست اینجا همونطوری که پدرو مادرش رهاش کردن، دست نخورده بمونه...
همیشه دوست داشت دکوری که مادرش با سلیقه چیده و وسایل های پدرش دست نخورده باقی بمونه... اما حالا وقتش بود اینجارو لمس کنه...
وقتش بود چیزی که بخاطرش با وجود این همه دشمن که دورو برش پرسه میزدن و به دنبال گوشت و خونش بودن به اینجا بیاد و خطر رو به جون بخره ، پیدا کنه....
توی کشو رو گشت و به نوبت کل قفسه ها رو زیر و رو کرد و با دیدن صندوقچه ای که بنظر میرسید کسی اونو زیر تخت پرت کرده کمرشو صاف کرد....
دستشو برای بیرون کشیدن صندوقچه دراز کرد و برش داشت و با دستش خاک های روشو کنار زد...
قفل  صندوقچه شکسته بود و درش باز بود...
بی درنگ در صندوقچه رو باز کرد و با تردید دستشو جلو برد و لباس کوچولویی که در اثر گذر زمان کثیف و چرک شده بود رو برداشت و انگشتش رو روی گلدوزی زیبایی که با ظرافت کار شده بود کشید...
یادش میومد بک توی خاطراتی که از گذشته پدر و مادرش نوشته بود ازین لباس کوچیک که مادرش براش دوخته بود و براش به یادگار گذاشته ، نوشته بود...
با لبهای لرزون لبخند تلخی زد و لباس رو توی مشتش فشار داد و به بینیش نزدیک کرد...
پلک هاش رو بست و بوی دستهای مادرشو از روی پیرهن استنشاق کرد و لباس رو به سینه اش فشرد...
برای این که آب جمع شده توی چشماش جاری نشه سرشو بالا گرفت و تند تند پلک زد و بعد از چند دقیقه از جاش بلند شد...
خواست صندوقچه رو جای اولش برگردونه اما با دیدن این که تخته چوب  کف صندوقچه بالا اومده دست نگه داشت...
کف دستش رو به چشم های درشت و خیسش کشید و با تردید انگشتش رو زیر چوب برد و با فشاری که بهش وارد کرد کاملا تخته چوب رو جدا کرد  و با دیدن تکه کاغذی که زیر اون تخته جا سازی شده بود ابرو هاش رو بالا برد...
کنجکاو کاغذ رو باز کرد و روش رو خوند و با دیدن کلمات نوشته شده داخلش چشمهاش گرد شد و زیر لب متن رو زمزمه کرد..
-نمونه 61: پارک چانیول... نتیجه دگردیسی و پیوند سه جهان... موفقیت آمیز خواهد بود...
آب دهانش رو به سختی قورت داد.. این.. این یعنی واقعا باید به عنوان بدن پایه دو خون اصیل رو قبول میکرد؟....
نفس حبس شده اش رو بیرون داد ...این یعنی پدرش خواسته خیلی واضح این پیام رو بهش برسونه...
باورش نمیشد....یعنی ممکن بود تمام این مدت جواب معما خودش باشه...پارک چانیول؟....
دستی به صورتش کشید و خواست بلند شه اما با صدایی که از پشت سرش شنید سر جاش خشک شد...
-چانیول؟....
چان با تشخیص صدا سریع کاغذ رو توی دستش مچاله کرد و ایستاد و به طرف هیونا چرخید و سعی کرد چهره اش چیزی رو نشون نده و خونسرد لب زد....
-اوه... مشتاق دیدار.. هیونا...
-اینجا چکار میکنی؟... فکر کردم با دائه از قلمرو خارج شدی...
چان در سکوت بهش نزدیک شد و سری تکون داد...
-قبل از رفتنم.. باید ازت تشکر میکردم.. نه؟... تو بهمون کمک بزرگی کردی...
هیونا لبخند محوی زد و و به چان نزدیک شد...
-دیگه داشت قیافتو یادم میرفت...
چان  هم کمی بهش نزدیک شد و دستش رو روی شونه زن گذاشت و بهش خیره شد....
- چرا اینکارو کردی؟...منظورم کمکه... شنیدم با دائه معامله کردی.. اما هم من و هم تو میدونیم که تو ازین ریسکا نمیکنی.....نکنه جاسوس اون حرومزاده ای...
هیونا با شنیدن این حرف و حس فشار انگشت های چان روی شونه اش آب دهانش رو قورت داد و سعی کرد لبخندش نماسه و به حرف بیاد...
-چ... چرا این فکرو میکنی... چطور جاسوس یکی باشم که زندگیمو نابود کرده...اون اشراف گفت میتونه منو ازینجا بیاره بیرون...
چان فشار دستش رو کم کرد و سرشو برای دیدن صورت زن خم کرد..
-هیونا.... منو تو سالها همو میشناسیم و خوب میدونیم که دونگ وو  کسی نیس که بخواد به کسی در عوض انجام یه کار کوچیک باج بده...
-چرا فکر میکنی من جاسوسم... من فقط میخوام کمک کنم چان... من فقط میخوام ازینجا بیام بیرون...
چان کمی جلو تر رفت و دستهای هیونارو که شروع به لرزیدن کرده بود گرفت و فشاری بهشون آورد..
- من فقط دارم برات پیشگویی میکنم....میدونم چقدر میخوای ازین زالو دونی بزنی به چاک...یادته قبلا چند بار مخفیانه بردمت بیرون....بازم میتونم این کارو بکنم ولی اینبار فرقش اینه که برای همیشه اینجارو ترک میکنی....میدونم چه حسی داری و امیدوارم کاری که میکنی عاقلانه باشه...من اینجا اون بچه رو بی دفاع به تو سپردم...امیدوارم ازت نا امید نشم و بتونیم بعدا بازم همو ببینیم...
هیونا نگاهش رو توی چشمهای جدی چان چرخوند و زبونش رو به لبهاش کشید....
-واو...چقدر عوض شدی چان...
چان لبهاش رو بهم فشار داد و بعد از رها کردن دست زن  ، از کنارش رد شد و قبل ازین که از در بره بیرون جمله  «تو ارزش دیدن اون دنیای بیرون رو داری....» رو خطاب به هیونا زمزمه کرد و پشت درختها پنهان شد...
هیونا اهی کشید... بغضش گرفته بود... اون فقط میخواست ازین جای نحس بره بیرون.. چرا همه اوضاع رو براش پیچیده میکردن؟...
فقط کافی بود چیزی که دونگ وو میخوادو بهش بده... اونوقت دیگه لازم نبود به چیزی فکر کنه و راحت ازینجا میرفت و پشت سرشو هم نگاه نمیکرد ... حتی این طوری لازم نبود قاطی ریسک های ترسناک اون دورگه بشه....
حق با چان بود...اون اونقدرا شجاع و بی پروا  نبود که ازین ریسکا کنه...
نفس عمیقی کشید و سرشو به دو طرف تکون داد...
اره فقط کافی بود همین کارو کنه و خودشو از کارای چان بیرون بکشه...


🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️Where stories live. Discover now