🥀🦇 Part 16

592 177 7
                                    


سهون با عجله دوید و جلوی پدرش ایستاد و مانع از عبور اون گرگ سیاه شد..
-پدر...میفهمی الان چکار کردی؟..متحد شیم؟..باورم نمیشه..چطور میتونی این کارو کنی؟؟...تا الان سکوت کردم و فقط از دستورات شما اطاعت کردم ولی انگارشما مرگ مادر و برادرمو یادتون رفت...
گرگ پیر حرفشو با سیلی محکمی که به صورت سهون زد قطع کرد..
سهون شوکه حرفشو خورد و در سکوت به چشمای پدرش که رگه های عصبانیتی توشون دیده میشد خیره شد..
-احمق...من مرگ عزیزانمو فراموش نکردم و هیچوقت هم نخواهم کرد..به زودی انتقام مرگشون رو توسط کسی قوی تر از دونگ وو میگیرم..من و تو گوشه کوچکی از بازو و قدرتی هستیم که به اون شخص کمک میکنه تا به هدفمون برسیم..پس احمق نباش و کاری که میگم رو بکن..
سهون کلافه داد زد..
-پدر چه شخصی..من حتی نمیدونم تو درباره چی حرف میزنی..نمیدونم چه نقشه ای تو سرتونه..اخه چرا من باید با اون جن و خوناشام های پست یکی شم ..چرا ..
گرگ سیاه چشمهاشو روی هم فشار داد..شاید الان وقتش بود ماجرای اصلی اتفاقات گذشته رو به تنها پسری که براش مونده بود میگفت..پشتشو به سهون کرد تا الفای جوان  تغییر حالات صورتش که از بیحسی و پوکری همیشگی بیرون میومد رو نبینه و لبهاشو تر کرد ..
-سالها پیش..وقتی که تو و برادرت هنوز توله گرگ بودین و وقتی که هنوز خانوادمون از هم نپاشیده بود..دسته ای از خون اشام ها به رهبری دونگ وو بهمون حمله کردن..من و مادرت خیلی تلاش کردیم تا از تو و مینهو محافظت کنیم ولی تعداد اونها زیاد تر بود..برادرت مینهو رو از دست دادم و مادرت هم زخمی شده بود..تو توی بغل من بیهوش شده بودی و..
مکثی کرد و بغض خفه توی گلوش رو قورت داد..
-اونها مارو دوره کرده بودن .. اون موقع من فقط یک الفای معمولی و تنها بودم..تقریبا کارمون تموم بود ولی لحظه اخر خون اشام دیگه ای به اسم ووبین اومد و با گفتن این که "خودش مارو میکشه و موردی پیش اومده و بقیه باید سریعا به قلمروشون برگردن" اونها هم سریع مارو ترک کردن..
ولی اون خون اشام بجای این که من و تو و حتی مادرت که دشمنان قسم خورده ای براش بودیم رو بکشه گذاشت زنده بمونیم و زندگی کنیم..کمک کرد تا به اینجایی که هستم برسم..اون فقط دنبال صلح بود..اون قانون شکنی بود که هم با گرگ ها هم با انسان ها و هم با جنیان ارتباط داشت ..اون دانشمندی بزرگ بود و من تا الان احترام زیادی براش قاعلم..
من قسم خوردم که این دینی رو که به گردنش دارم ادا کنم..ولی نتونستم چون بعد از مدتی خبر رسید اون و خانواده اش از بین رفتن..و من هر روزم رو با حسرت گذروندم تا این که امشب اون دورگه رو دیدم...خیلی طول کشید که فهمیدم ووبین پسری از خودش به جا گذاشته و تو این مدت هم بهش دسترسی نداشتم ...اون دورگه ...
چشمهای سهون با این حرف ها هر لحظه درشت تر میشد و قیافش هر لحظه از پوکری بیرون میومد و جاشو به شوک میداد..باورش نمیشد که کسی که جزو دشمنان خونیش حساب میشد درواقع ناجی جونش بود..و حالا درواقع اوه سهون کسی بود که باید برای جبران این کار مطیع همون دشمن باشه..باورش نمیشد این همه سال داستان زندگیش اون طور نبوده که همه میگفتن و واقعیت توی سرش کوبیده میشد...
چهره اش رفته رفته جمع تر و غمگین تر میشد و سرش رو پایین انداخته بود و احساس عصبانیت میکرد اما نمیدونست چی بگه و فقط دستهاش رو مشت کرده بود..
دستی رو روی شونش حس کرد..گرگ سیاه فشاری به شونش داد ..
-سهون ..پسرم..میدونم الان عصبانی هستی ..من این همه سال ازت مخفیش کردم تا تو قدرت مقابله با هاش و قبول این داستان رو داشته باشی ..الان که همه چیز رو فهمیدی فقط تویی که میتونی ازون دورگه حمایت کنی..پارک چانیول.. پسر پارک ووبین ..اون شخصیه که قطعا میتونه به این فلاکت و جنگی که قراره توسط دونگ وو به پا بشه خاتمه بده..اون خون ووبین رو توی رگ هاش داره و میتونه با کمک شما این کار رو انجام بده..
سهون دست پدرش رو پس زد..فکرش درگیر تر از چیزی بود که به حرفای چرت پدرش گوش بده..عقب گرد کرد تا ازاونجا فاصله بگیره ولی با جمله بعدی پدرش خشکش زد..
-برادرت مینهو هم همراه اون دورگه خواهد بود..و کنارش خواهد جنگید..
سهون گیج به طرف پدرش برگشت..
-منظورتون چیه..؟
گرگ سیاه مکثی کرد
-اون اشراف زاده ای که توی اتاقت حبسش کرده بودی..حتما قدرتشو دیدی!.نه؟
سهون شوکه لب زد..دلش میخواست چیزی که حدس زده بود واقعیت نداشته باشه ..امکان نداشت..امکان نداشت..
-قدرت مینهو بعد از مرگش توی گویی حبس شد..ووبین برای حفظ اون قدرت اینکارو کرد و بعد از مرگش اون گوی ناپدید شد..اون گفت قدرت رو جای امنی مخفی میکنه ..نمیدونم چطور..ولی اون قدرت الان توی بدن اون اشراف زادست..اون جای مخفی ،بدن اون خون اشام اشراف زادست سهون..برادرت الان در بدنی دیگه درحال زندگی کردنه..اون..
قطره لجوج اشکی از چشمهای سهون روی گونه هاش چکید..
نمیدونست این احساسی که الان داره چیه..نمیدوست ناراحته یا خوشحال..عصبانیه یا گیج..هیچی نمیدونست و فقط با تمام قدرتی که داشت شروع به دویدن سمت خروجی قلمرو کرد..جمله لوهان توی سرش تکرار میشد"این قدرت از اجدادم به من رسید..و خوشبختانه فقط منم که این قدرتو دارم...من جزو نژاد اصیل حساب میشم.."
اشک دیگه ای از گونه اش چکید که با کشیدن پشت دستش پاکش کرد..حالا میفهمید چرا تموم مدت به اون بچه اسون میگرفت و تبدیلش کرده بود به زندانی وی ای پی توی اتاق شخصیش و حتی گاهی هم به مغزش رسیده بود که به جای زنجیر کردنش ، خودش تموم مدت کنارش باشه و چشم ازش برنداره..حتی با این که اینقدر از خون اشام ها متنفر بود ازین که لوهان لباس های عزیز تر از جونشو می پوشید احساس بدی نداشت..
دستی به صورتش کشید و پوزخند عصبی ای زد..واقعا سرنوشت داشت با همشون بازی میکرد!
-احمق..تو یک صندوقچه زیبا برای نگه داری اون گویی ..نه یک نژاد اصیل..!
اینقدر احمقی که داستان اجدادتو باور کردی؟؟..مینهو ..تموم این مدت اونجا توی بدن تو بود..توی بدن تو..
..پاهاش خود ب خود برای پیدا کردن لوهان ، سهون رو دنبال خودشون میکشوندن...





🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️Where stories live. Discover now