دی او از تاریکی میترسید..اونم نه یکم ..بلکه خیلی زیاد..اونقدر که شبا به سختی خوابش میبرد و مجبور بود چراغ اتاقشو روشن بزاره و یا این که اونقدر توی بیمارستان بمونه و خودشو سرگرم رسیدگی به بیماراش کنه تا صبح بشه و بتونه کمی در آرامش بخوابه..ولی حالا چی؟..حالا باید چه غلطی میکرد؟؟..حالا که توی این کوچه ترسناک و تاریک با اون درد فجیح توی سرش و خنده های آزار دهنده اون دختر بچه ترسناک گیر افتاده بود چکار میکرد؟..اونقدر ترسیده بود که جرعت نداشت چشمهای درشتشو باز کنه و بدنش یخ زده ، همونجا خشک شده بود..
صدای اون موجود که اسمشو صدا میکرد و دویدنشو دور خودش احساس میکرد..نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته ولی خوب میتونست درک کنه باید از اون موجود انسان نمای ترسناک و اون کوچه تاریک دور شه..
تموم قدرتشو جمع کرد و با صدای لرزونش فریاد زد...
-چی ...چی از جونم میخوای؟..تنهام بزار!..تنهام بزار...یکی بهم کمک کنه..خواهش میکنم..
تند تند جملات کوتاهشو به سختی پشت هم ردیف کرد ..موهاشو توی مشتش میفشرد و اصلا حس نمیکرد تار های سیاه موهاش از ریشه کنده میشن و مثل یک جنین توی خودش گوشه دیوار سرد خیابون مچاله شده بود...
-خواهش میکنم...دست از سرم بردار..خواهش میکنم..
چند دقیقه ای توی همون حال با صدایی که از ته چاه بیرون میومد التماس کرد و وقتی که که دیگه صدای اون خنده های گوش خراش قطع شد کم کم جرعت کرد لای چشم هاشو باز کنه و با ترس نگاهی به اطرافش بندازه..
اثری از اون موجود ترسناک نبود و کوچه دوباره تو سکوت غرق شده بود...
دستو پاش هنوز هم میلرزید و به سختی تونست خودشو با چنگ انداختن به دیوار بالا بکشه ...دور تا دورش پر بود از کاغذ هایی که انگار روش نقاشی کودکانه ای کشیده شده بود..
دستشو دراز کرد و یکیشو برداشت..نقاشی زیاد قشنگی نبود و دی او با دیدنش و خوندن اون جملات نامفهوم روی کاغذ، تموم موهای تنش سیخ میشد..جملاتی مثل " کای رو رها کن...بیا با من بازی کن..فرار نکن"...نقاشی رو مثل دیوونه ها پاره کرد و با ته مونده قدرتی که داشت از اون جهنم به طرف خونش فرار کرد و هنوز هم فکر میکرد داره یک کابوس بد میبینه و اتفاقات گیج کننده و ناخوشایند امروزش که اصلا ازش هیچی نمیفهمید فقط یک خواب و یا توهمه و تموم شده..اره حتما دیگه تموم شده!...لوهان با بالا اومدن قرص ماه از اتاق چانیول بیرون اومد و به طرف خروجی مخفی قلمرو راه افتاد..هیچ ایده ای برای اینکه چطور میتونه بی سرو صدا وارد قلمرو اون گرگ هایی که با تمام وجود ازشون میترسید بشه ولی باید هر طور شده چان رو پیدا میکرد..
اون به کمک نیاز داشت پس باید پیداش میکرد ، حتی اگه بخاطرش خودشو به کشتن میداد..
نیمه های شب به قلمرو گرگ ها رسید و قدم هاشو اروم و با تردید دنبال خودش به داخل کشید..از همین فاصله دور هم اون بوی تعفن انگیز گرگ ها رو میتونست حس کنه..دستشو جلوی بینیش گرفت و با استفاده از چشمهایی که توانایی دید در شبش رو بهش میداد، کل جنگل تاریک رو به دنبال تنها دوستش آنالیز میکرد..
هرچه که از نیمه شب میگذشت نگرانی لوهان برای پیدا نکردن چان بیشتر میشد و همینطور امیدش کم و کم تر..... آروم پیش خودش لب زد...
-پسر..هنوز زنده ای؟؟..زود باش خودتو نشون بده ..اومدم دنبالت..
سکوت تنها جوابی بود که به گوشهاش رسید..باید عقلشو بکار می انداخت..اطلاعاتشو توی ذهنش پردازش کرد ..چان زخمی بود و برای ترمیم کامل بدنش باید خون میخورد ..چان خون انسان نمیخوره پس برای پیدا کردن خون حتما میاد قلمرو گرگ ها ..حالا توی قلمرو گرگ ها چه حیوونی به وفور پیدا میشه ؟؟..زیر لب تکرار کرد...."گوزن"..
به قدم هاش سرعت داد باید گله گوزن هارو پیدا میکرد..رفیقش حتما اونجا بود!
تقریبا به وسط جنگل رسیده بود و خوب میدونست از اینجا به بعد ممکنه گرگینه ها ببیننش پس سعی میکرد حتی نفس هم نکشه ..!..
وجود گرگهارو میتونست اطرافش حس کنه..
به رودخانه که رسید با شنیدن صدای شلپ آب مکثی کرد و پشت تخته سنگی پنهان شد ..سرکی کشید و با دیدن اون آلفای بزرگ که به آرومی آب مینوشید چشماش گرد شد و از ترس کمرشو به تخته سنگ چسبوند ..لعنتی فرستاد..اگه اون گرگ میدیدش کارش تموم بود!..
چند دقیقه بدون هیچ حرکت و صدایی همونجا موند و وقتی دیگه صدایی از طرف رودخونه نشنید دوباره سرکی کشید و با دیدن اینکه اون گرگ اونجا نیست نفس راحتی کشید و خواست عقب گرد کنه که اون هیکل بزرگ رو جلوش دید..
هینی کشید وبا ترس عقب پرید..گرگ روبروش کمی بهش نزدیک شد و غرشی کرد ...
-پس بالاخره از سوراختون اومدید بیرون..
چشمای لوهان به دنبال راه فرار اطرافو رصد میکرد..لعنت بهش! نباید گیر می افتاد..با صدایی که نهایت صداقتشو توش جا داده بود نالید..
-من برای جاسوسی نیومدم..تا صبح نشده ازینجا میرم..لطفا بزار برم..باشه؟.. افرین گرگ خوب.. باشه؟
اینو گفت و خواست به بالای درختی بپره ولی گرگ با یک ضربه به گوشه ای پرتش کرد..
لوهان غلتی توی برفا زد و سعی کرد بلند شه اما گرگ بالای سرش ایستاد و با گذاشتن پنجه های بزرگش روی سینه لوهان مانع از بلند شدنش شد..
-فکر کردی میزارم مثل دفعه قبل از چنگم فرار کنید..؟
فشاری به سینه لوهان داد و ادامه داد..
-حرف بزن..اون موجود خون اشام نما کجاست..
لوهان سعی کرد پنجه های گرگ رو که هر لحظه فشار بیشتری بهش میاورد و ناخون های بزرگش روی سینه اش خراش می انداخت رو کنار بزنه اما موفق نبود..اون آلفا قوی تر از اون چیزی بود که لوهان فکر میکرد و حتی قدرت جابجایی اجسامش هم نمیتونست اون لعنتی رو کنار بزنه..!..
حس کرد اخر عمرش نزدیکه و حتی نتونسته به چان کمک کنه..با این فکر
یک دفعه زیر گریه زد و تند تند سرشو تکون داد..
-ولم کن..ولم کن...ولم کن بزار برم..باید اون عوضی رو پیدا کنم وگرنه میمیره...بزار برم لعنتییییییییییی..بزار برم...
سهون با تعجب به اون خوناشام کوچیک که زیر پنجه های قویش وول میخور و با پرخاشگری داد میزد و گریه میکرد نگاه کرد..با خودش گفت این یک دفعه چش شد؟؟ ..
خیره به اون اشک های درخشان که با سرعت از چشمای آهوییه خون اشام میچکید فشار دستشو کم کرد..اون اشک ها به شدت اونو یاد اشکهای برادرش وقتی داشت میمرد وبه سهون خیره شده بود می انداخت و باعث شد کمی از خشونتش کم کنه و بخواد دلیل اینجا بودن این پسر رو بفهمه...لوهان نفس عمیقی کشید و نالید..
-بزار برم لعنتی..
استخوان های سهون شروع به جا به جا شدن کردن و لوهان با دیدنش ساکت شد و به تبدیل شدن گرگ که به نظر دردناک هم میومد خیره شد....لحظه بعد اثری از گرگ نبود و بجاش پسری جذاب با مو و چشمهای مشکی درحالی که دستاشو دوطرف سر لوهان به زمین تکیه داده بود و روش خیمه زده بود در مقابلش ظاهر شد..لوهان آب دهنشو صدا دار قورت داد و سهون به آرومی گفت..
-حرف بزن..برای چی اینجایی ؟
لوهان نگاهشو از بدن لخت و به شدت سکسی پسر و اون دیک بزرگش گرفت و به چشماش داد..نفس های داخ و گرمای زیاد بدن سهون رو حس میکرد ..و زبونشو بند آورده بود...
سهون از دیدن نگاه خیره اشراف روی بدنش پوزخندی زد..
-نمیخوای جواب بدی؟
لوهان که نگاش بین چشمها و پایین تنه سهون در نوسان بود ..بخاطر بوی بد بدن گرگ ها که فقط خون اشام ها میتونستن حس کنن سعی کرد فقط با دهن نفس بکشه و اصلا از دماغش استفاده نکنه که این کارش باعث میشد تو دماغی حرف بزنه..
با من من گفت..
-ب...بزار برم..ا..اومدم دوستمو نجات بدم..
ابروهای سهون به هم گره خورد ..
-کدوم دوست...
لوهان سرشو به طرف دیگه چرخوند و با دستش بینیشو پوشوند..خیالش راحت شده بود که این گرگ نمیخواد بکشتش..
-میشه از فاصله دور تری حرف بزنیم؟؟
دستشو روس سینه سهون گذاشت و به عقب هلش داد..لعنتی دمای بدن این گرگ زیادی با مال خودش فرق داشت..
-برو اونور..بو گند سگ میدی!...اَه..
سهون چند لحظه با تعجب نگاش کرد و بعد کمرشو صاف کرد و روی پاهاش نشست..باورش نمیشد..این جونور چند لحظه پیش داشت از ترس گریه میکرد ولی الان داشت با نهایت گستاخی بهش توهین میکرد؟؟..
ادم چقدر میتونه پررو باشه؟؟..هه ..بوی سگ میداد؟؟
خنده عصبی ای کرد..
-س...سگ؟؟؟..تو الان به من گفتی سگ؟؟؟
لوهان اخمی کرد و خودشو از بین پاهای سهون بیرون کشید..
-اره سگ !..بلند شو خفم کردی..
این بد ترین توهینی بود که سهون میتونست بشنوه چون روی بدنش و تمیزیش خیلی حساس بود..با این حرف حتی دیگه نمیخواست از دهن اون خون اشام تخس و گستاخ کلمه ای بیرون بیاد..
با عصبانیت یقه لوهان رو گرفت ...نمیدونست میخواد باهاش چکار کنه فقط بدون توجه به جیغو دادای لوهان و وول خوردنش دنبال خودش کشوندش..گرگای دیگه با تعجب بهشون نگاه میکردن چون سابقه نداشت اوه سهون..پسر الفای بزرگ، یه خون اشام پست رو حتی لمس کنه چه برسه به این که با خودش بکشونتش سمت خونش!!..!..
آلفا بعد از کشوندن لوهان توی یک عمارت بزرگ ، در اتاقشو باز کرد و لوهان رو پرت کرد داخل و باعث شد خون آشام مثل آدامس بچسبه به زمین..
سمت کمدش رفت یک دست لباس برداشت و با عصبانیت غرید..
-همینجا میمونی تا یک قفس برات پیدا کنم و بهت ثابت کنم کی بوی گند میده..
اینو گفت و با شدت درو بهم کوبید..
لوهان با تعجب به درِ بسته اتاق خیره شد و بعد سریع بلند شد و پشت در رفت و خواست بازش کنه اما هر چقدر زور زد نتونست حتی یک میلی اون در رو تکون بده..
ضربه ای با پا به در بسته زد و با عجز نالید...
-چی..قفس؟؟...بابا چیز خوردم..تو فقط بوی گلو سنبل میدی..بیا این در لعنتی رو باز کن مردیکه..باید برم..
جوابی نگرفت ..پس سعی کرد در یا دیوار رو خراب کنه ولی لعنتی مگه اونا از چی ساخته شده بودن که نمیشد؟؟ اهی کشید و مشتی به دیوار زد..هر طور شده باید ازینجا فرار میکرد..
قدماشو سمت تخت وسط اتاق کشوند و روش ولو شد..بوی چندش اور اون آلفا توی کل ریه اش پیچید و عقی زد..
قطعا اینجا اتاق اون نره غول بود..اشک تو چشاش جمع شده بود..
-چرا من اینقده بد شانسم؟؟سهون بعد از کوبیدن و قفل کردن در اتاقش ازونجا فاصله گرف..با بد خلقی به گرگ های نگهبانی که دم در بودن دستور داد" حواسشون به اون خون اشام باشه و حتی اگه در حال مرگ هم بود در اتاقو باز نکنید..."
لباسای توی دستشو پوشید و به همراه دوتا از بتا ها از خونش خارج شد..
-برید کل قلمرو رو بگردید..اون گفت دنبال دوستش اومده ..حتما منظورش اون خوناشام نماست..باید پیداش کنیم...
بتا ها تعظیمی کردن و هرکدوم به سمتی رفتن..
سهون سرشو خم کرد و شونه و بازوشو به بینیش نزدیک کرد و بدنشو بو کشید..هیچ بوی بدی نمیداد..اخمش غلیظ تر شد و با گفتن جمله " اشراف حرومزاده" زیر لب خطاب به لوهان ، با حرص ازونجا دور شد..صبح بکهیون با نوری که توی تخم چشماش افتاده بود از خواب بیدار شد ..لعنتی فرستاد و لای چشمهاشو باز کرد..
-کدوم خری این پرده تخمیو عقب کشیده..اه..
با اخم خودشو توی جاش بالا کشید و پتو رو کنار زد..با دیدن این که لباس تنش نیست چشماشو کامل باز کرد..سعی کرد یادش بیاد دیشب با کسی خوابیده یا نه و با یاد اوری اتفاق دیشب پتو رو کامل از روی تخت پاین انداخت..
اون پسر هنوز هم کنارش بود ..با این تفاوت که توی خودش مثل یک جنین مچاله شده بود و رد سوختگی هایی روی کل بدنش بود و پوستش زیر نور افتاب مثل الماس میدرخشید..!
ترسش بیشتر شد..مطمئن بود این پسر لعنتی دیشب به غیر از شکمش جای سوختگی نداشت...از جاش بلند شد..بازوی چان رو گرفت و به سختی روی کمر خوابوندش..هنوز نفس میکشید و این کمی خیال بک رو راحت کرد ولی بدنش هنوز هم سرد بود..
-لعنتی ..چته تو ؟؟
پرده پنجره رو کشید تا دیگه نور به داخل نیاد و بدون لباس پوشیدن با حواس پرتی سمت در اتاقش رفت..باید دی او رو پیدا میکرد..
توی اتاق نشیمن دی او رو دید که مثل چان روی کاناپه توی خودش مچاله شده و موهاش به شدت بهم ریختست..
سریع سمتش رفت تکونی بهش داد..
-هی..هی دی او ..بلند شو..
دی او با سرعت چشماشو باز کرد و مثل جن زده ها جیغی کشید و بک رو با شدت پس زد ...
بک از واکنش دی او شکه قدمی به عقب برداشت و به صورت وحشت زده پرستار نگاه کرد..
-چ...چته؟؟..بابا منم چرا وحشی بازی در میاری؟؟
دی او اب خشک شده دهنشو قورت داد و بعد ازینکه مطمئن شد ادم جلوش فقط بک هست نه موجود دیگه ای ، روی کاناپه نشست و سرشو با دستاش گرفت..
-چیه..؟؟؟
-حالت خوبه سو؟؟
دی او سرشو به نشونه اره تکون داد..بعد از این که خودشو به خونه رسونده بود در خونه رو قفل کرده و کل چراغهای خونه رو روشن گذاشته بود و تا دم دمای صبح از ترس دوباره دیدن اون موجود ترسناک نخوابیده بود..تا این که از روی خستگی شدید چند دقیقه چشماش روی هم رفت..
نگاهی به بک که هنوزم مشکوک بهش نگاه میکرد انداخت و بی حال غرید..
-چرا باز تو لختی؟؟..باز گند زدی به خونه.. نه؟؟
با این حرف بکهیون یادش اومد برای چی دنبال کیونگ میگشته و سریع بازوشو گرفت و به طرف اتاقش کشوندش..
-زود باش وقت این حرفارو نداریم کیونگ..
اینو گفت و دی اوی بیچاره رو هل داد توی اتاق..
-چه مرگته بک..چرا هلم میدی..
بکهیون به طرف تخت رفت و نگاه دی او رو دنبال خودش کشوند..به چان اشاره کرد ..
-بیا ببینش..زخمی بود اوردمش خونه ..فکر کنم داره میمیره..جون جدت یه کاری کن..
دی او با تعجب به طرف تخت رفت و به چان نگاهی انداخت..
-بک ..ت..
بکهیون جفت پا پرید وسط حرفش..و تند تند گفت..
-میدونم میدونم کارم اشتباه بود که یه غریبه زخمیو که ممکنه قاتلم باشه اوردم خونه ولی فعلا یه کار کن نمیره باشه؟؟؟..بعدا هرچی خواستی بگو..
دی او اخمی کرد و به زور سری تکون داد..خسته تر از اونی بود که بخواد با بک کل کل کنه و حرفی هم برای توصیف زیادی احمق بودن همخونش نداشت ....
ESTÁS LEYENDO
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfic🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...