عمارت توی تاریکی فرو رفته بود و تنها چیزی که به وضوح توی اون تاریکی دیده میشد چشمهای سرخ شاه عمارت و صدای ضرب آروم انگشتانش روی دسته صندلی بزرگش بود...
خیره به دفترچه پاره شده روبروش توی فکر فرو رفته بود و پوزخندی به روی لبهاش نشونده بود...
خاطرات.... خاطرات.... محال بود اون نوشته ها فقط یک مشت خاطره پوچ باشه...
سال ها کنار برادرش ایستاده بود و شاهد نوشته شدن تک تک اون جملات نا مفهوم و شرایطی که توش قرار داشتن بود... ووبین هیچ وقت بازیگوش نبود و حتی وقت هایی که اون به شکار میرفت و یا توی عمارت جشن میگرفتن اون تنها کسی بود که توی اتاقش میموند و مشغول کتاب خوندن و تحقیقات و خیال پردازی های واهی میشد....
اون پارک ووبین اونقدر ها هم وقت خالی برای دیدن پدرشون نداشت چه برسه به نوشتن یه دفتر خاطرات مسخره با نوشته های درهم....!!!
با صدای ناله ضعیفی که شنید نگاهشو از دفترچه کند و به جسم کوچک انسانی که توی قفس زندانی کرده بود داد...
تن کوچکش داشت میلرزید و ناله های کوتاه و مبهمی از بین لبهای باریکش بیرون میومد...
با فشاری که به دسته صندلیش وارد کرد از جا بلند شد و جلوی قفس ایستاد و به بکهیونی که کف قفس افتاده بود و پلک هاش همچنان بسته بود زل زد...
بوی خون سرخ بک زیادی شبیه به بوی خون مین یونگ بود و این نمیتونست اتفاقی باشه...
ندایی توی سرش تکرار میکرد که این بچه چیزی فراتر از متن های توی این دفترچه میدونه و داره ازش مخفی میکنه....
شاید باید یکم بیشتر زنده نگهش میداشت...
به هر حال کشتنش سودی به حال الانش نداشت...
دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو برد و با پوزخند به جای نیش هاش روی گردن خون آلود بک خیره شد....
-به زودی میفهمم چی توی اون سر کوچیکت مخفی کردی انسان...
اینو زیر لب گفت و درحالی که دفترچه رو از روی زمین برمیداشت، به طرف کتابخونه مخفیش راه افتاد و بک بار دیگه توی تاریکی عمارت تنها شد....
بدن کوچک و لرزونش رو در عالم خواب توی خودش مچاله کرد و ابرو هاش رو در هم کشید.. پیشونیش عرق سرد کرده بود... انگار که داشت کابوس میدید هذیون وار ناله میکرد و نهایتا با دیدن آخرین صحنه از کابوس ناتمومش پلک هاش تا آخرین حدش باز شد و نفس عمیقی کشید...
آب دهانش خشک شده بود و احساس ضعف و ناتوانی شدیدی بهش هجوم آورد....
مردمک های چشمشو چرخوند و اطرافشو نگاه کرد..آخرین چیزی که از قبل از بیهوش شدنش بِیاد می آورد درد زیادِ توی گردنش و صدا زدن اسم چان بود...
قطره اشکی از گوشه چشمش بخاطر فشاری که روش بود چکید و روی گونه اش سر خورد... لبهاش رو از هم فاصله داد و به امید این که دورگه ای کنارش باشه تا بلندش کنه به سختی لب زد...
-چان...
اما مثل چندین ساعت قبل تنها جوابش سکوت بود....
بغض سنگینی گلوش رو فشرد اما سعی کرد قورتش بده....
دستشو سمت میله قفس برد و سعی کرد با کمک اون از جاش بلند شه و وقتی تونست کمرشو صاف کنه تازه متوجه موش سیاه رنگی که گوشه قفس روی دوتا پاش نشسته بود و چیز توپ مانند و سیاه رنگی توی دستهای کوچیکش بود شد....
بیتوجه نگاهشو از موش گرفت و به نرده ها تکیه داد اما موش از جاش حرکت کرد و اینبار روبروش نشست...
-هی... از جونم چی میخوای؟ ...
بی حال و بریده لب زد و به موش خیره شد...
-دیوونه شدم... دارم با یه موش حرف میزنم...
نهایتا بعد از چند دقیقه خیره موندن به موش زیر لب با پوزخند لب زد و یه دستش رو بی حال روی زمین انداخت و دست دیگش رو روی پیشونیش گذاشت اما با حس حرکت چیزی توی دستش با تعجب به دستی که روی زمین گذاشته بود خیره شد....
موش چیزی که با خودش حمل میکرد رو کف دستش گذاشته بود و دوباره با چشم های ریز قرمز رنگش بهش خیره شده بود....
-این چه کوفتیه....
با اخم های در هم رو به موش گفت و به گوی سیاه رنگ کف دستش خیره شد.... عجیب بود... رفتار این موش عجیب بود...
از روی کنجکاوی به موش خیره شد و هرچند فکر میکرد کارش احمقانست ولی با تردید از جونور سیاه رنگ روبروش پرسید...
-این چیه؟...
موش دهانش رو باز کرد و صدایی از خودش تولید کرد و وقتی بک چیزی نفهمید جلوی چشمهای انسان با دندانهای تیزش گازی از پنجه هاش گرفت و وقتی خون ازش جاری شد شروع به مالیدن خون روی زمین و کشیدن اشکالی کرد...
بک با چشمهایی درشت شده حرکات موش رو نگاه کرد و وقتی کلمه حک شده روی زمین رو دید شوکه پلک زد...
اون موش کوچیک دو کلمه « Pcy» و«eat» رو روی زمین نوشت و دوباره گوشه ای ایستاد و به بک خیره شد....
بک بعد از کمی فکر به گوی سیاه رنگ توی دستش خیره شد و لب زد...
-ازم میخوای اینو بخورم؟ ... تو از طرف چانیول اومدی؟...
موش سرشو کمی تکون داد و تا وقتی بک گوی رو با اکراه توی دهنش گذاشت و از تلخی طعمش چهره اش رو مچاله کرد، اونجا ایستاد و قبل از ازین که انسان بتونه چیزی بگه اون موجود کوچیکه عجیب ،غیبش زده بود...
طولی نکشید که بعد از خوردن اون دارو انرژی از دست رفته اش برگشت و تنفس و نبضش نرمال شد و دیدِ تاری که داشت از بین رفت...
زانو هاش رو توی بغلش جمع کرد و پیشونیش رو روی زانوش گذاشت... اون موش بهش فهمونده بود که چان یه جایی اون بیرون هست و به زودی برای نجاتش میاد...
دوباره امیدوار شده بود...فقط باید یکم بیشتر صبر میکرد و یکم بیشتر دونگ وو رو فریب میداد... اونوقت دوستاش به کمکش میومدن و دوباره میتونست برگرده خونه... کنار هلمونیش.. هلمونیش؟...
با یاد آوری اتفاقی که برای هلمونی افتاده بود قیافش مچاله شد و بلافاصله سرشو به دو طرف تکون داد... امکان نداشت... مطمئن بود اون الان زندست و الان نگرانشه....سوهو یه پزشکه...حتما اونو نجات میداد....
فشار انگشت های باریکش رو روی بازو های کبودش بیشتر کرد و پلک هاش رو بست و سعی کرد به چیزی فکر نکنه ..اما به محض بسته شدن پلک هاش صحنه هایی از کابوسی که چند دقیقه پیش بخاطرش بیدار شده بود جلوی چشمش زنده شد و بار دیگه نفسش رو بند آورد...
این اولین باری نبود که چنین رویایی رو میبینه و حالا خوب میدونست اینا چیزی فراتر از یه خواب و رویاست... خوب میدونست که باز هم تکه ای از خاطرات گذشته حلقه و پدر چان رو دیده....
اینبار بخشی از خاطره ای رو دیده بود که همه چیز رو معلوم میکرد... جواب همه سوال های دوست هاش رو حالا خوب میدونست.....آب دهانشو به سختی قورت داد و برای این که مبادا رویایی که دیده رو فراموش کنه ، سعی کرد تموم چیزی رو که توی رویاش دیده و شنیده رو مو به مو مرور کنه...
YOU ARE READING
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfiction🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...