🍷Part 51🍷

450 124 7
                                    

با لبخند به پسر مو زردِ رو برروش که در حالی که یک کلاه خرسی کیوت روی سرش بود و  با یک لبخند پسر کش و جذاب به سمتش با قدم های تند  بهش نزدیک میشد،خیره بود ...
کای درحالی که یک بستنی وانیلی و یک بستنی شکلاتی توی دستش بود خودش رو به کیونگ رسوند و وقتی که روبروش ایستاد و بستنی وانیلی رو به سمتش گرفت ، کیونگ لبخندشو پر رنگ تر کرد و بستنی رو از دست های مردونه اش گرفت...
-من بهت نگفتم بستنی وانیلی دوست دارم...چطور فهمیدی؟...
-چیزی نیست که در موردت ندونم....به هر حال من ی...
-یه عفریته ای...
در حالی که بستنیش رو به سمت دهنش میبرد قبل ازین که کای حرفشو تموم کنه گفت و باعث شد کای نیشخند کجی به ابروی بالا رفته ی کیونگ بزنه و کنارش به نرده های کنار پیاده رو تکیه بده...
دستش رو جلو برد و در حالی که انگشت هاش رو بین انگشت های نرم دست کیونگ قفل میکرد به مردمی که رو بروشون در حال رفت و آمد بودن و یا مثل چند دقیقه پیشِ کای ، منتظر توی صف خریدِ بستنی ایستاده بودن و یا عده ای که کمی اون طرف تر با شادی در حال بازی و یا دوچرخه سواری بودن خیره شد...
دی او نگاهی به نیمرخ خیره کای به روبروش کرد و انگشتش رو بالا آورد و توی لپ کای فرو کرد و باعث شد نگاه پسر بلند تر به طرفش کشیده بشه...
نیشخندی زد و به بستنی شکلاتیه کای اشاره کرد...
-به چی فکر میکنی؟...توی دنیای ما ادما بستنی ها زود آب میشه...
کای بستنیشو کمی توی دستش چرخوند و کمی ازش چشید...
-به این فکر میکردم که توی دنیای ما چیزی به اسم بستنی شکلاتی خوشمزه و شیر برنج کیوت وجود نداره....من یه عفریت خوش شانسم که میتونم هر دوش رو داشته باشم...اینطور نیست؟..
-شیر برنجِ کیوت؟...
کای نگاهی به سر تا پای کیونگ که از نظرش دقیقا مثل یه شیر بزنج سفید و کیوت و خوشمزه بود کرد و با خنده انگشت شستش رو روی لب پسر کوچک تر که کمی با بستنی کثیف شده بود کشید و توی دهن خودش گذاشت....
کیونگ مشکوک نگاهشو ازش گرفت و بعد سرشو به شونه ی کای تکیه داد و بوی گل های بهاری رو توی ریه هاش کشید...
از این که این پسر پوست شکلاتی و فوق جذاب رو کنارش داشت احساس خوشحالی میکرد...
این که کل روز رو مثل دوتا زوج عادی بدون هیچ مزاحمت و یا خبر نا خوشایندی کنار هم بودن حس آرامش رو بهش میداد و باعث میشد حتی به ایستادن زمان توی همین حالت فکر کنه...
اونا با هم دوچرخه سواره کرده بودن...غذاشون رو دو نفری خورده بودن و وقتی دستهاشون به هم گره خورده بود با هم قدم زدن و با هم عکس زوجی گرفته بودن و حتی کای با کلی التماس و بی توجه به مخالفت های بی نتیجه اش ، مجبورش کرده بود کلاه کاپلی بپوشن و اینطوری با هم بستنی بخورن...این همه شیرینی که کای به قلبش داده بود براش زیاد نبود؟...
نمیدونست...تنها چیزی که الان براش اهمیت داشت محکم کردن انگشتهاش بین انگشت های کای و حس عطر بدن اون عفریته بود....
- کار دیگه ای هست که بخوای با عفریتِ جذابی مثل من انجام بدی؟...
اروم لای پلک هاشو باز کرد و سرشو برای دیدن چهره خود شیفته کای بالا آورد...
-میخوام برم خونه قبلی...شنیدم باز سازیش تقریبا تمومه...
کای کمی به چشم هاش خیره شد و بعد روبروش ایستاد....
-ولی سو...اونجا شکار گاه خون خوار هاست...ممکنه امن نباشه...
-فقط میخوام یه نگاه بندازم....
اونقدر با چشم های درشت و مشکیش به چشم های سبز روبروش خیره شد تا این که عفریته پلک هاشو بست و بعد از بوسیدن پیشونیش سری تکون داد...
-خیله خب...ولی باید بعدش برگردیم محوطه...باشه؟..
کیونگ سری تکون داد و خودشو از پهلو به کای چسبوند و چشمهاش رو بست...
-من آمادم....
کای نیشخندی به این حرکت دی او زد و با پیچیدن حلقه دستش دور کمر کیونگ دروازه ای به سمتِ اون خونه ی کوچیک باز کرد و با هم واردش شدن...
لحظه بعد وقتی کیونگ چشمهاش رو باز کرد خودش رو درست وسط اتاق نشیمن قدیمیشون دید ...
از کای جدا شد و نگاهشو دور تا دور خونه چرخوند....
همه چیز مثل قبل بود..با این تفاوت که خونه خالی از وسایل بود و باعث میشد صداشون توی خونه کمی اِکو بشه...
-چطوره؟...دیگه اثری ازون خرابکاری ها نیست...
نگاهشو به کای که دست به کمر به درو دیوار خیره بود داد و سری تکون داد...
دیگه اثری ازون سوختگی ها و سوراخ های گشاد  روی دیوار نبود و در چوبیه سوخته شده اتاق هاشون تعویض شده بود....
به سمت اتاقِش رفت و درو باز کرد و با اتاق خالی ای که زمانی بد ترین چیزهارو توش تجربه کرده بود مواجه شد و نگاهشو به درِ نیمه باز کمد دیواری ای که اخرین بار  ام صبیان جسد قلابی دی او رو از توش به سمتش پرت کرده بود داد و پلک هاش رو بهم فشار داد...حتی فکر کردن بهش هم باعث میشد دستاش از ترس مشت بشه...
کای متوجه عوض شدن حالتش شد و دستش رو روی شونه اش گذاشت و به طرف خودش چرخوندش...
-میدونی که باید همه چیزو فراموش کنی ....
کیونگ لبخندی زد و سری تکون داد و دست کای رو توی دستهای نرمش گرفت...
-میخوام تو این اتاق یه خاطره خوب بسازم...یه خاطره که وقتی بهش فکر میکنم خاطرات شومه قبلش هیچ به حساب بیاد...
کای لبخند شیطونی زد و با جلو کشیدن بدن کیونگ خودش رو کمی روش خم کرد...
-مثل یه خاطره شرین روی تخت؟...باعث میشه همش فکر من بیوفتی...
دی او چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و قبل ازین که گونه هاش گل بندازه کای رو کنار زد و گوشه تختی که فقط ملحفه سفیدی روش رو پوشونده بود نشست...
-میخوام توی این اتاق جن گیری شم....همه چیز ازینجا شروع شد...پس همینجا هم تمومش میکنم...
با این حرف لبخند کای محو شد و جاشو به اخم ظریفی بین ابروهاش داد و چهرشو جدی کرد...
-میخوام اینجا بدون این که بک چیزی بفهمه تمومش کنم...میخام وقتی چشمهامو باز میکنم با خیال راحت تو چشمهاتون نگاه کنم و به جای نگرانی کمی برق خوشحالی ببینم...
از لبه تخت بلند شد و روبروی جنی که هر لحظه آشفته تر میشد ایستاد...
-نگاه های نگران بک چیزِ خوبی بهم نمی فهمونه کای ...جوری بهم نگاه میکرد که انگار قراره تنها چیزِش توی این دنیا رو ازش بگیرن...میخوام وقتی چشمهامو باز میکنم بجای اون نگاه یه چیز بهتر ببینم...
کای سری تکون داد و بدن پسر کوچک تر رو به سینه اش فشرد و دستشو نوازش گونه پشت سرش کشید...
-اینقدر نگران اون بچه ای؟...
دی او روی شونه ی پهن کای لبخندی زد و سری تکون داد...
-منو و اون فقط همو داریم....نمیتونم به این زودی تنهاش بزارم..به نظر خیلی ترسیده میومد...
حرکت دست کای روی موهاش متوقف شد و باعث شد نگاه پرستار بالا بیاد و به پلک های بسته اش خیره بشه...
لبخند تلخی زد و  از آغوش عفریت جدا شد و روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد...
ازین که با حرفهاش اینطور کای رو زجر میده قلبش به درد میومد اما امیدوار بود با این کار اون عفریت رو مجبور به اعتماد کردن به خودش کنه...همون طور که دی او بهش اعتماد داشت اون هم باید به خودش اعتماد کنه...به هر قیمتی که شده...
بعد از چند دقیقه تخت کمی تکون خورد و لحظه بعد جسم گرم کای کنارش جا خوش کرد و بدن کوچیکش رو توی خودش حل کرد و سرشو توی گردنش فرو برد و لب زد...
-این کارو برات میکنم...هر کاری که بخای برات میکنم...
دی او چشم هاشو بست و لبخندی زد و بی هیچ حرفی منتظر شد تا دوباره اون صدای بم و گرم رو که کنار گوشش نجوا میکرد رو بشنوه و وقتی که به خواسته اش رسید چشمهاش تا اخرین حدش باز شد..
-قبلش...میخوام اولین خاطره شیرینمون رو تو این اتاق با من داشته باشی...
کای با صدای خفه ای دم گوشش زمزمه کرد و بوسه ای به پوست خواستنیه گردنش نشوند و اروم دستشو از زیر لباس روی شکم نرم کیونگ کشید و نوازش کرد....
دستهای کیونگ حرکت کرد و زیر پیراهنش روی دست کای نشست و صورتش رو به سمت صورت کای چرخوند و توی چشم های ملتمسش خیره شد....اون چشمها برای بیشتر حل کردن هم و یکی شدنشون بهش التماس میکرد و باعث هیجان پرستار کوچک میشد...
کای نگاهشو توی اون چشم های درشت چرخوند و وقتی کوچک ترین نشانه ای از خواستن و رضایت رو توی چشم های کیونگ دید نگاهشو به لب های قلبی شکل و نیمه بازش انتقال داد و لبهای ملتمسش رو بهشون رسوند و بوسه عمیقی بهشون زد و بعد از مکث طولانی ای کمی فاصله گرفت....
نگاهشو به پلک های نیمه باز دی او داد و خواست بیشتر و بیشتر بدنی رو که بین بازوش اسیر شده بود رو لمس کنه اما دست کیونگ فشارمحسوسی به دستش آورد و مانع از حرکتش شد....
نگاه پسر کوچک تر از دست هاشون گرفته شد و دوباره توی چشم های نا امید و منتظر کای قفل شد...
نمیتونست این کارو با کای کنه...نمیتونست اجازه یکی شدن باهاش رو به خودش بده و یک دفعه از جلوی چشم های عاشق این عفریت ناپدید بشه...
هر چند امید داشت زنده بمونه و تمام تلاشش رو میکرد..اما ...اما برای یک درصد هم که شده نباید بیشتر ازین اجازه وابسته شدن به عفریته روبروش رو میداد و همینطور هم ته دلش میترسید....میترسید که اگه با کای یکی شه سرو کله جن درونش پیدا شه و گند بزنه به همه چی...میترسید خاطره خوبی که الان کای اینقدر مشتاقانه میخواست براش بسازه توسط اون جن به یه خاطره بد و غیر قابل تحمل دیگه تبدیل بشه و این  همه چیز رو سخت تر میکرد...
پس فقط  فشار دستش رو روی دستِ مشت شده عفریته اش بیشتر کرد و با لبهایی که سعی داشت از لرزششون کم کنه ، با صدای ضعیفی زمزمه کرد...
-الان نه کای...الان نه...نمیخوام اون هم ازین حس لذت ببره....الان نه...
کای نگاه غمگینشو بی هیچ حرفی توی چشمهاش چرخوند و بعد از چند دقیقه خیره موندن بهش سری به نشونه تایید تکون داد و در حالی که دستش رو از زیر لباس کیونگ بیرون میکشید دوباره صورتش رو توی گردنش فرو برد...
-قسم میخورم نابودش کنم...قسم میخورم کاری کنم که تاوان گرفتن این لحظه ازم رو با تک تک سلول های کثیفش پس بده...

🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora