🍷Part 77🍷

322 103 2
                                    

تق ...تق...تق...
صدای در مثل پتکی توی سرش کوبیده میشد و از خواب عمیقی که رفته بود بیدارش کرد...
سعی کرد پلک هاش رو باز نکنه و به اون صدای روی مخ بی اعتنایی کنه ...
بعد از اون همه سختی... این اولین شبی بود که تونسته بود راحت بخوابه و به هیچ وجه  دلش نمیخواست به این زودی ها از خواب بیدار بشه...
همه چیز توی این اتاق کوچیک بوی آرامش میداد... و بکهیون رو وادار میکرد بیشتر سرش رو بین ملحفه های تخت فرو کنه....
چیزی نگذشت که صدای در زدن و شخصی که اسمش رو صدا میزد قطع شد و بلافاصله در با صدای قیژی باز شد....
پلکهاش  رو باز کرد و به تصویر زنی که بهش نزدیک میشد خیره شد…  
-وقتشه برگردی انسان... ارباب اگه ببینه تو اتاق نیستی عصبانی میشه...
بک به زور  خودشو بالا کشید و پاهاش رو از تخت آویزون کرد و با صدایی که بر اثر خواب گرفته شده بود لب زد...
-‌سلول، سلوله! ..چه بوی عطر بده و چه بوی گوه...
-پس زود باش  برگردیم... سلولی که بوی عطر بده بهتر نیست؟...
بک پوزخندی زد و در حالی که از جاش بلند میشد لب زد...
-همینطوره... بخاطر همین ترجیح میدم تو همین اتاق بمونم...
با این حرف لبخند هیونا محو شد و درحالی که خارج شدن بک از در رو تماشا میکرد گفت...
-هی... داری میگی اتاقی که برات توی عمارت اماده کردم بوی گوه میده؟...
بک درحالی که به محیط سبز اطرافش نگاه میکرد و طبق عادتش باسنش رو میخاروند خمیازه ای کشید و لب زد...
-میگم....
هیونا کنارش ایستاد و دستشو به کمرش زد...
-چیه...میخوای بگی نمیای توی اون اتاق؟..میدونی که نمیشه...
بک سری به نشونه منفی تکون داد و به پشت گردنش دست کشید....
-پس کی میخوای بهم یه مسواک بدی؟...شما خون آشاما بهداشت دهانو دندان ندارید؟....
با این حرف هیونا زبونشو گوشه لبش کشید و دستهاش رو جلوی سینه اش قلاب کرد...
-واقعا که پررویی...ولی محض اطلاع ما به نظافتمون اهمیت زیادی میدیم...
اینو گفت و جلو تر از بک راه افتاد و نیشخند انسان رو ندید.....
خورشید بالای سر بک  همه جا رو روشن کرده بود و حالا میتونست بهتر اطراف این قلمرو رو ببینه...
مسیرشون تا عمارت پر بود از درخت های انبوهی که باعث میشد این قبیله کوچیک ، مخفی بمونه و خون اشام ها توی روشنایی روز راحت از سایه اونها برای رفت و آمد استفاده کنن...
شاید اگر بوی خون نمیداد.. اینجا یه جای بکر و زیبا بود....
هیونا در حالی که چتر سفیدشو باز میکرد و بالای سرش میگرفت سرعت قدم هاش رو کم کرد و خودش رو در سکوت کنار بک رسوند و باهاش هم قدم شد...
بک درحالی که به لکه های پاشیده شده ی خون که خاک زمین رو گه گاهی رنگ کرده بود خیره بود ، نگاهشو به پسر بچه ای که با دوتا چشم سرخ بهش خیره شده بود و قدش تا نصف بک هم نمیرسید و خودش رو توی تاریکی سایه های درخت ها پنهان کرده بود داد....
ایستاد و به پسرک خیره شد... یه بچه بود... یه بچه کوچیک که دندان های نیش داشت و دور دهنش خونی بود...!!!...
-هی بچه... تو نباید اینجا باشی.. برگرد پیش مامانت....
هیونا به محض دیدن پسرک در حالی که دستشو برای دور کردنش تکون میداد گفت ، اما پسر بچه همچنان به بکهیون خیره بود...
-میتونم یکم ازش بخورم؟.... اون یه انسانه!!.....
پسر بچه در حالی که بهشون نزدیک میشد و تصویر بک توی چشمهای سرخ رنگش خودنمایی میکرد گفت و باعث شد بدن بک کمی سرد بشه...
هیونا چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و روبروی پسرک روی پاهاش نشست...
-نمیشه... اون صبحانه نیست بچه... اونجارو ببین.. مامانت داره دنبالت میگرده...
پسر به زنی که کمی دور تر ایستاده بود و بهشون نگاه میکرد نگاه کرد و سریع به سمتش دوید...
زن دستی روی سر پسرش کشید و بعد از تعظیم کوتاهی دست بچه اش رو گرفت و ازونجا دور شد....
هیونا از جاش بلند شد و دوباره چترشو روی سرش گرفت...
-حتی ورود خون اشام های عادی به این عمارت ممنوعه ولی بچه ها زیادی کنجکاون...
چند دقیه بعد هر دو وارد عمارت شدن و هیونا بک رو سمت اتاقش راهنمایی کرد اما قبل ازین که بک بتونه وارد اتاق شه این کانگ دائه بود که از اتاق خارج شد...
اشراف نگاهی به هیونا کرد و دستش رو از روی دستگیره در برداشت....
-نباید اونو بی خبر بیرون ببری... فکر کردم اتفاقی افتاده...
بک سری تکون داد و لب زد...
-جای بدی نبودم... چیزی شده؟...
دائه دوباره نیم نگاهی به هیونا کرد و بعد دستش رو روی شونه بک گذاشت...
-هیچی... فقط میخواستم چیزی بهت بدم بخوری.....
بک سری تکون داد و با اشاره دست اشراف وارد اتاق شد و در رو بست...
نگاهی روی میز انداخت و به جای غذایی که فکر میکرد براش اماده کرده باشن  یه کاغذ کوچیک دید...
به سرعت سمت میز رفت و کاغذ رو برداشت و روش رو خوند...
- «هی بک... امیدوارم حالت خوب باشه...من خیلی نگرانت شدم  اما اون احمقا طبق چیزی که تو بهشون گفتی میگن میتونیم تورو ازونجا بیاریم بیرون...پس نگران نباش به زودی میبینمت...»
- بک نوشته روی کاغذ رو خوند... این خط کیونگ بود... پس حالش خوب بود....
احساس میکرد باز چشمهاش دارن تر میشن و تند تند پلک زد و دماغشو بالا کشید...
هنوز کامل  تنها نشده بود و این خودش میتونست یه دلگرمی تازه باشه....
نیمچه نفس راحتی کشید... امیدوار بود که چان بتونه از پس اون خون بر بیاد... حالا فقط کافی بود یکم بیشتر برای اون دورگه وقت بخره...
-عوضی.....پس چرا اون همه وقت مثل جن غیب شدی و جواب تماسامو نمیدادی...ینی چی که نگران نباشم...فکر کردم تو هم مردی...
با دلخوری خطاب به دستخط کیونگ گفت و کاغذ رو توی دستش مچاله کرد....

🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️Where stories live. Discover now