دی او بعد از خارج شدن از خونش و تنها گذاشتن بک به طرف بیمارستان راه افتاد..حتی صدای هورای خوشحالی بک رو وقتی درو پشت سرش بست تونست بشنوه ..نمیدونست چرا از بین این همه همخونه جورواجور تو دنیا باید یه ادم خوشگذرون و لجباز و شلخته مثل بک نصیبش میشد..
تو دلش مرتب قسم میخورد که اگه برگرده و ببینه روی تختش اون اسپرمهای گندیده کثیف ریخته و یه تن لش غریبه اونجا خوابیده بک رو تیکه تیکه میکنه..
یه فاک با انگشتش برای سرنوشت رقم خوردش با اون پسر تخس تو هوا نشون داد و به سمت سر خیابون دوید....خیلی دیرش شده و مطمئن بود دکتر چو میخواد پدرشو دراره و همینطور ووک..
باعجله تاکسی گرفت و اونقدر حواسش پیش خرابکاری های بکهیون بود که از بیمارستان رد شد و جای اشتباه پیاده شد..لعنتی فرستاد و بعد از پرداخت پول از تاکسی پیاده شد ...بی توجه به لرزی که از سرما به بدنش افتاد قدم هاشو تند کرد ..حالا باید یک خیابون رو پیاده برمیگشت..
هنوز چند قدمی برنداشته بود که صدای جیغ زنی رو شنید ..سر جاش ایستاد و به اطرافش نگاه کرد.. کسی نبود!
سرشو تکون داد..فکر کرد خیالاتی شده ولی با صدای بعدی ای که شنید شکش به یقین تبدیل شد ..
-نجاتم بدین!..
به سمت جایی که صدا ازش اومد دوید و با زنی رو برو شد که روی زمین افتاده بود...به سمتش رفت و شونه هاشو تکون داد..
-هی..هی خانوم..حالت خوبه؟؟..صدامو میشنوی؟؟
جوابی نشنید..زن رو چرخوند و با چشمهای باز و سفید شدش مواجه شد..
اون مرده بود!..
دی او از شدت شوک خودش رو روی زمین انداخت..
از روی شکم بزرگ زن میتونست بفمهه اون بارداره..دستای لرزونشو سمت گوشیش برد و به امبولانس زنگ زد..باید حد اقل اون نوزاد رو نجات میداد..
چند دقیقه بعد امبولانس اومد و زن رو با کمک چنتا مامور دیگه توی ماشین سوار کردن..
وقتی خواست سوار امبولانس شه گوشیش از جیبش افتاد ولی متوجه نشد و به سمت بیمارستان رفتن..
با رفتن امبولانس خنده شخص سومی که تمام مدت گوشه ای مرگ زن و وحشت دی او رو تماشا میکرد فضای ساکت و تاریک کوچه رو پر کرد..
یونا قدمی به جلو برداشت و زیر نور چراغ خیابونیه توی کوچه که کم کم داشت میسوخت و به پت پت افتاده بود ایستاد..
تکه اخر جگر زن رو که از درونش بیرون کشیده بود توی دهانش گذاشت و دستان خونیشو لیسید..
-انسان های بیچاره..چرا اینقدر تلاش میکنید هم رو نجات بدین؟؟ درحالی که حتی متوجه نمیشید که علت مرگ این زن چی بوده؟..من عاشق اون نگاه قبل از مرگ زنان و نگاه وحشت زدشونم...
خنده مستانه ای سر داد و خواست غیب شه که چشمش به گوشی دی او روی زمین افتاد..با نگاهش ، گوشی از روی زمین کنده شد و توی دستان یونا فرود اومد..
صفحه قفل گوشی رو باز کرد و به تصویر زمینه که عکسی از چهره دی او بود نگاه کرد..دور لبش رو لیسید و انگشتشو روی صورت دی او توی تصویر گذاشت....
-چشم های درشت و مشکی...پوست سفید...لبهای قلبی شکل..درست همون طور که کای گفت!؟..
چشمان اتشینش از روی عصبانیت سایه تیره ای گرفت و لحظه بعد موبایل دی او توی دستانش تکه تکه شد..
-پس تو از نظر کای زیبایی؟؟..پس تو کسی هستی که کای حرف هات رو گوش میکنه؟؟..اینطور که خیلی بده ..نه؟
از این که نمیتونست بخاطر موقعیتش به اون پسر اسیب برسونه جیغی کشید و باعث شد تموم چراخهای توی خیابون بترکن..
چیزی به ذهنش رسید..لبخندش برگشت ..
-من نمیتونم..ولی اون عجوزه ترد شده میتونه...نه؟
YOU ARE READING
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfiction🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...