کای نیم نگاهی به چان که خیره به پانسمان روی گردن بک بود کرد و هوفی کشید..نگاهشو به دی او که مضطرب دست بک رو گرفته بود کرد و جلو رفت..دستشو روی شونه ی پرستار گذاشت و به نرمی فشرد..
-هی کیونگ....چیز خاصی نیست..اون حالش خوبه فقط احتیاج به استراحت داره..بلند شو یه چیزی بخور..
دی او سری به نشونه منفی تکون داد...
-همینجا میمونم..اون بیدار میشه و حتما ترسیده..
کای شونه هاشو گرفت و به سمت خودش چرخوندش..
-گوش کن..فقط بریم یه چیزی بخوریم ..وقتی استراحت کردی باز میارمت..اوکی؟
در اتاق باز شد و ووک با تردید داخل شد.. کای با دیدنش کمرشو صاف کرد و باعث شد ووک معذب سلام کوتاهی کنه..
-چرا اومدی ووک؟
-عا..فکر کنم شیفتت تمومه ..خواستم بهت بگم بریم غذا بخوریم...ولی میبینم با دوستاتی...پس..
اینو گفت و اشاره ای به چانیول و کای کرد..
دی او خواست پیشنهادشو رد کنه اما کای پیش دستی کرد و با گرفتن بازوی دی او و بالا کشیدنش از روی صندلی به سمت ووک رفت و لبخندی زد..
-چرا که نه...اتفاقا ما هم داشتیم میرفتیم چیزی بخوریم....
ووک متقابلا لبخند دوستانه ای زد و سری تکون داد..کای ضربه ای به شونه چان زد و پسر بلند تر رو از فکر بیرون آورد..
-ما میریم ..خوب مراقبش باش..باشه؟؟..زیاد هم تو فکرش نرو..اون حالش خوبه..
اینو گفت و بدون توجه به تقلای دی او برای موندن دستشو گرفت و به همراه ووک از اتاق بیرون رفتن...چان با نگاهش رفتنشون رو دنبال کرد و بعد کلافه دستی به صورتش کشید...میدونست حال بک خوبه میدونست که فقط خوابیده ولی به شدت دلش میخواست همین الان چشمهاش رو باز کنه و دوباره لبخند بزنه...همش تقصیر خودش بود اگه فقط چند دقیقه زود تر رسیده بود این اتفاق نمیوفتاد...اگه بی اجازه بک رو نبوسیده بود اونوقت این پسر برای نیوفتادن چشمش به چان ، تموم وقتشو توی بار نمیگذروند و حالا این اتفاق براش نمیوفتاد...گل کاشتی چان..از حالا به بعد حتی همون یک نیم نگاه هم از سمت بک نصیبش نمیشه..
با این که نمیدونست چرا به این که بک دیگه نگاهش نمیکنه فکر میکنه و چرا اینقدر براش چنین چیزی مهم شده ولی بازم ...باز هم نگران بود..بهرحال چان به این بچه مدیون بود و در قبالش باید ازش محافظت میکرد .. این که نتونسته این وظیفشو انجام بده عصبی و ناراحتش میکرد...
قدم هاش رو به سمت تخت کشید و کنارش ایستاد...نگاهی به پلک های بسته و لب های نیمه باز بک کرد و بعد خم شد و دستهای ظریف پسر کوتاه تر رو توی دستهای بزرگ خودش گرفت ...پوستش سرد و رنگ پریده بود...
روی صندلی نشست و همون طور که اروم پشت دست بک رو نوازش میکرد سعی کرد با ذره ای از قدرتش اون دستهای ظریف رو گرم کنه و بعد، سوزن سرم رو که چند دقیقه از تموم شدنش میگذشت و کبودی ای روی پوست سفید بک به جای گذاشته بود رو به ارومی از رگ هاش بیرون کشید..پنبه رو جای سوزن گذاشت و بی توجه به بوی خوش عطرهِ خونی که از رگ بک بیرون اومد فشار داد...دیگه حتی نمیتونست به عطر اون خون هم فکر کنه..
چتری های روی پیشونی بک رو آروم کنار زد و دستشو عقب برد...
-متاسفم..دوباره..
YOU ARE READING
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfiction🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...