🍷Part 50🍷

517 128 21
                                    

-کجا به سلامتی؟....
سهون درحالی که به چهار چوب در تکیه داده بود و به اشرافی که سرشو از یقه هودیِ سهون که کمی روی تنش زار میزد عبور میداد ، نگاه میکرد گفت و منتظر به لوهان خیره شد...
اشراف زاده دستی بین موهاش کشید و درحالی که دفترچه ای که چان بهش داده بود رو توی جیبش می چپوند رو به روی سهون ایستاد و باعث شد آلفا تکیشو از چهار چوب در جدا کنه ....
-میخوام برم دیدن پدرت...
با این حرف ابروی سهون بالا رفت و بعد اخم ریزی بین ابروهاش نشست...
-تو با پدرم چه حرفی داری...
لوهان چشمهاش رو یک دور توی حدقه چرخوند و درحالی که بالای ابروش رو میخاروند با بیخیالی شونه ای بالا انداخت...
-بهت دید و بازدید خانوادگی یاد ندادن؟...باید صله رحم انجام بدی حتی اگه توی سخت ترین شرایط باشی اوه سهون....ما الان دیگه یه خانواده ایم و من میخوام برم دیدن پدر همسرم!...
با نیشخند خبیثانه ای گفت و با گفتن یه " بکش کنار"  سهون رو از جلوی در کنار زد و از اتاق خارج شد...
سهون که با هل خوردن به طرف دیگه تعادلش کمی بهم خورده بود صاف ایستاد و اهی کشید....
انگار حالا حالا ها لوهان قرار نبود دست از این حرف ها و در اوردن حرصش برداره...
انگشتهاشو بین ابروهاش گذاشت و بعد از فشاری که به اون نقطه داد ، به دنبال پسر کوتاه تر از اتاق خارج شد...
-مسخره نشو لوهان...چرا با اون دفترچه تخمی میخوای از محوطه بری بیرون...میدونی که دنبالشن..!..اگه بری نزدیک قلمرو درگیر میشی میفهمی؟..
لوهان در حالی که به سمت خروجی میرفت نیم نگاهی به سهون انداخت و در رو باز کرد...
-میخوای بگی نگرانمی؟...
سهون هوفی کشید....
با زبون خوش نمیشد توی کلهِ پوک این اشراف حرف فرو کرد..پس به قدم هاش سرعت داد و قبل ازاین که لوهان بتونه ازخونه خارج شه در رو گرفت و بستش و بدون این که دستش رو از روی در برداره همونجا نیم قدمیِ لوهان ایستاد...
اشراف زاده پلک ها و لبهاش رو بهم فشار داد و بعد ازین که دید قرار نیست سهون کنار بکشه، دستش رو از روی دستگیره در برداشت و اروم به سمت پسر بلند تر چرخید....
سهون با اخم و منتظر بهش خیره شده بود....
-سهوناااا...کار دارم جونِ تو...حتما باید بزنم توی تخمات تا بکشی کنار؟...
سهون بیشتر از پیش روش خم شد و باعث شد اشراف برای حفظ فاصله صورت هاشون کمی به سمت پایین خم شه و برای این که نیوفته به درِ بسته پشت سرش تکیه بده...
-گفتم با اون دفترچه چرا میخوای بری سمت قلمرو...
از بین دندون هاش غرید و باعث شد لوهان صدا دار اب دهانشو قورت بده اما سریع خودش رو جمع کرد و دستش رو روی سینه سهون گذاشت و خواست هلش بده اما اون آلفا اصلا قصد کنار رفتن نداشت....
نهایتا اهی کشید و زیر لب طوری که سهون هم بشنوه فحشی بهش داد و توی چشمهای آتیشی جفتش خیره شد....
-میخوام برم این دفترچه کوفتیو بدم اون پدرت تا شاید به کمک اون پیری ، تونستم یه کپیِ درست و حسابی ازش جعل کنم....
با حرص و تن صدای بالا تری گفت و از زیر دست سهون بیرون اومد و با باز کردن در از خونه خارج شد....
آلفا برای چند لحظه گنگ به رفتن جفتش خیره شد و بعد دنبالش از خونه خارج شد و قدم هاش رو به اشراف رسوند و روبروش ایستاد....
لوهان آهی کشید و سر جاش ایستاد تا سهون حرفشو بزنه....
-دفترچه رو جعل کنی؟...چرا میخای همچین کار احمقانه ای انجام بدی...
-منم نمیدونم ...چان یک دفعه ازم خواست یه کپی ازش جعل کنم...گفت باید از نوشته های داخلش محافظت کنیم...حتما نقشه ای داره...
سهون دستی توی موهاش کشید و سری تکون داد...
بعد از کمی سکوت بینشون مچ لوهان رو گرفت و به طرف خونه کشوندش ...
-برگرد تو خونه...میتونی این کارو وقتی هوا روشن شد انجام بدی...الان اون منطقه خطر ناکه...بهت گفتم دونگ وو...
-ولی تو هم باهام میای سهون...
اشراف زاده بی هوا گفت و باعث شد الفا سر جاش باایسته و آروم به سمتش بچرخه...
نگاهی به چهره جدیِ لوهان انداخت...حس کرد درست نشنیده پس دوباره پرسید...
-چی؟...
لوهان دستشو بالا آورد و روی مچ الفا گذاشت...
-تنهایی نمیرم توی اون گرگ دونی...
اینو گفت و مچ سهون رو کشید و الفا رو مجبور کرد دنبالش بیاد...
سهون کمی به نمای پشت اشراف خیره شد و بعد نگاهش رو به انگشت های لوهان که دور مچش گره خورده بود داد...میخواست بشنوه...میخواست چیزی که اون اشرافِ لجباز توی هزار تا لفافه بهش گفته بود رو واضح بشنوه..
-ولی منم یه گرگم...یادت رفته....
لوهان با این حرف ناگهانی سهون از تو لبش رو گاز گرفت و مچ سهون رو ول کرد...لعنتی...
-خب که چی؟...بالاخره میای یا نه....
-ازم میخوای باهات بیام تا توی قلمرو تنها نباشی...داری میگی فقط با من راحتی؟...من برات یه گرگ خاصم که با بقیه فرق داره؟
لوهان لبهاش رو بهم فشار داد و درحالی که به دستبند دور دستش خیره شده بود لب زد...
-اره ...تو با بقیه فرق داری...تو یه عوضیه بوگندوی هاتی ولی بقیه یه بوگندو هستن...راضی شدی؟...
اینو گفت و با اخم روشو گرفت و به سمت عمق جنگل دوید و از دید سهون محو شد...
آلفا نیشخند زد و دستی به صورتش کشید ...اون بزمجه نمیتونست زبونشو درست کنه...حتی نمیدونست چطور ابراز احساسات کنه...
نهایتا به گرگ بزرگی تبدیل شد و بعد از زوزه ای که کشید به طرف راهی که لوهان رفته بود دوید...
اشراف زاده بعد از رسیدن به نزدیکی قلمرو گرگ ها بین شاخ و برگ درخت بزرگی منتظر اومدن اون الفا ایستاد....میدونست که بدون وجود سهون تخم اومدن به همچین جایی درحالی که میدونه هر لحظه ممکنه سرو کله دارو دسته دونگ وو پیدا بشه نداشت ولی بازم دلش نمیخواست خودش رو ترسیده نشون بده تا خدایی نکرده اون الفا اینگورش نکنه و یا بخاطر اضطرابش خانومی یا جوجه خفاش صداش نکنه....
اطرافشو از دید گذروند و وقتی آلفا رو دید که به سمت درخت میاد نفس راحتی کشید..
سهون درست زیر پاهاش ایستاده بود و با چشمهای گرگیش بهش خیره شده بود....
پایین پرید و درحالی که با خیال راحت به سمت دروازه قدم برمیداشت دستش رو روی سر سهون گذاشت و سر پشمالوی گرگ رو نوازش کوتاهی کرد...
سهون در سکود داخل شدن لوهان به قلمروشو دنبال کرد و بعد وارد شد..
با وارد شدنشون به داخل قبیله، گرگ ها دورشون جمع شدن و تک تک با جلو اومدن سهون به الفا تعظیم کوتاهی کردن...
لوهان این دفعه احساس بهتری داشت...این دفعه میتونست سرشو بالا بگیره و بی توجه به نگاه هایی که با خشم و نفرت بهش خیره شده بودن کنار سهون قدم برداره و به سمت عمارت بره....
انگار که از همون اول مشکلش احساسات سهون بوده و چون اون الفا هر دفعه پسش میزده اینقدر ناراحتی کشیده...انگار از همون اول نگاه ها و حرف های مردم این قبیله براش مهم نبوده و تنها با فقط یک ذره خواسته شدن از سمت سهون اینقدر جرعت پیدا کرده...
هر چند هنوز ازین که رفتار های سهون روش تاثیر میگذاشت حرصی میشد و دلش میخواست با اذیت کردن اون الفا تلافی کنه اما حد اقل میتونست به خودش اینو اعتراف کنه...اعتراف کنه که اره سهون شده تمون شجاعتی که میخواست داشته باشه...شده تموم چیزی که میخواست...شده تموم خوشحالیش و این که تونسته بود بالاخره به دستش بیاره احساس پیروزیه شیرینی میکرد....
-چرا نیشت بازه اشراف...
سهون با صدایی که بیشتر شبیه به خر خر بود گفت و نگاه اشراف زاده رو به سمت خودش کشوند...
لوهان بالا فاصله نیشش رو بست و بی توجه به نگاه خیره گرگِ بزرگِ کنارش وارد عمارت شد...
وقتی پشت  در اتاقی که گرگ پیر توش بود رسیدن سهون جلو تر رفت و بعد از اطلاع دادن ورودش داخل شد و نگاه مرد مسن تر رو به سمت خودش کشید...
آلفای مسن تر نگاهشو از لوهان که بعد از سهون داخل شد گرفت و به پسر گرگ شکلش داد....
-اوه سهون...بهت نگفتم وقتی تبدیل شدی وارد عمارت نشی؟...
سهون بی توجه به حرف پدرش راهشو سمت گوشه اتاق نزدیکی میز کار پدرش کشید و گوشه ای در حالی که گاهی دمش رو تکون میداد نشست و به لوهان خیره شد...
الفای پیر وقتی دید پسرش قصد حرف زدن نداره نگاهشو به اشراف داد و پشت میزش نشست...
-اخرین بار که رفتی فکر میکردم بیخیال رابطت با سهون شدی اما حالا میبینم هنوز هم اون دستبندو داری....
لوهان زیر نگاه آروم سهون جلو رفت و درحالی که دفترچه رو روی میز الفا میگذاشت گفت...
-اینجا نیومدم تا در مورد رابطه من و پسرت حرف بزنیم....میخام درمورد این دفترچه حرف بزنم...
الفای پیر نگاهشو از لوهان گرفت و دفترچه رو از روی میز بداشت و توی دستش چرخوندش و بعد نگاهشو بالا آورد...
-این همون دفترچه...
لوهان سری تکون داد و دستش رو روی میز گذاشت...
-کمکم کن تا یکی از روی این جعل بزنم....اینطوری دونگ وو فریب میخوره...
گرگ به پشتی صندلیش تکیه داد و دستی به فکش کشید....
-میدونی این دفترچه چیه ؟....فکر نکنم دونگ وو اونقدرام احمق باشه...
-ولی حد اقل میتونیم با این کار یکم وقت بخریم...به زودی راز دفترچه رو میفهمیم...اما قبل ازون نباید از دستش بدیم...دونگ وو همین الان هم داره تموم سروراخ سنبه های اطراف رو دنبال این دفترچه میگرده....
الفا بعد از سکوت طولانی و خیره موندن به روبروش پرسید...
-نوشته های توش رو میخای چطور جایگزین کنی....
لوهان کمی از میز فاصله گرفت و با اطمینان گفت..
-اونش با من...
الفا سری تکون داد و از جاش بلند شد و درحالی که دفترچه رو به لوهان برمیگردوند گفت...
-دنبالم راه بیوفت...
سهون و لوهان بعد از نگاهی بهم دنبال الفای مسن تر از عمارت بیرون اومدن...
چند دقیقه ای از پیاده رویشون نگذشته بود که به ساختمون دیگه ای که نزدیکی عمارت بود رسیدن...لوهان قبلا هم اون ساختمون رو دیده بود و حالا میتونست داخلش رو هم ببینه...
الفا در رو باز کرد و با هم وارد شدن...
داخل پر بود از قفسه های بزرگ و کوچک کتاب و بین اون انبوه قفسه ها میز متوسطی بود که روش رو چند طبق کتاب گرفته بود و اطراف پر بود از کاغذ های مچاله شده...
پدر سهون جلو رفت و با صاف کردن گلوش توجه پیرمرد ریش سفید پشت میز رو که غرق در نوشتن چیزی توی کتابش بود رو جلب کرد.....
گرگ پیر با دیدن سهون و الفای بزرگ از جاش بلند شد و تعظیم کوتاهی کرد...
-چی به اینجا کشوندتتون قربان...
الفای بزرگ به لوهان اشاره کرد و اشراف چند قدمی جلو تر اومد...
-میدونم مشغول نوشتن کتابتی ولی ازت میخوام کمی از وقتتو به این بچه بدی ...میتونی کارشون رو راه بندازی؟....
گرگ پیر سر تا پای لوهان رو از نظر گذروند و سری تکون داد....
-درباره ات شنیدم اشراف زاده...خوش چهره تر از اونی هستی که میگن...
لوهان معذب سری تکون داد و دفترچه رو جلوی پیر مرد گذاشت...
-میخوام یه نمونه ازین دفترچه جعل بزنم ..بدون متن!...







🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora