انگشتش رو روی میز خاک گرفته کشید و گرد و غبار روی انگشتش رو فوت کرد...
این اتاق قدیمی و کثیف از آخرین باری که خودش 100 سال پیش برای پیدا کردن گوی نور فضای داخلشو بهم ریخته بود هنوز دست نخورده باقی مونده بود....
اون وقت ها برادر احمقش همراه اون زن هرزه اش اینجا وقت کشی میکردن واین ووبین بود که آزمایشات مسخره اشو به جای اون به زنش نشون میداد و همیشه برای این که برادرش به جای اون به یک انسان بی ارزش اعتماد میکرد عصبانی میشد....
آزمایشاتی که هیچ وقت نفهمید هدفشون چیه... آزمایشاتی که برادر احمقش میگفت برای قوی تر شدنمونه و حتی با وجود این که خنجری رو توی قلبش فرو کرده بود و تهدید به کشتن زن و بچه اش کرده بود باز هم حاضر به فاش کردنشون برای کسی جز همسرش نشده بود...
پوزخندی زد و جعبه کوچکی که جلوی پاش افتاده بود رو با پا گوشه ای پرت کرد و بی توجه به محتویات داخل جعبه که شامل یه لباس گلدوزی شده بچه بود ، روی صندلی کهنه کنارش نشست...حتی وقتی ذره ای به خاطرات گذشته فکر میکرد حالش بهم میخورد....
اگه وقتی اون هارو کشته بود، بچه تخم حرومشون رو هم نابود میکرد الان سر در گم وسط این اشغال دونی کثیف نمی نشست.
بالاخره یه روز اون دفترچه رو از چنگ آخرین پارکه اون خونواده کثیف در میاورد و بازی چند صد ساله اشو خاتمه میداد....
درِ کهنه کلبه با صدای قیژ نا فرمی باز شد و اشراف زاده ای با تردید داخل شد و تعظیم نود درجه ای کرد....
با دیدنش نیشخندش تبدیل به اخمی شد و غرید...
-بهت گفتم تا پیداشون نکردی به قلمرو بر نگردی اشراف....
اشراف رنگ پریده کلاه سیاه رنگشو عقب داد و روبروی اصیل زاده ایستاد....
-پیداشون کردم قربان!.....
با شنیدن این حرف ابروش بالا پرید و از روی صندلی بلند شد....
-مطمئنی خودش بود؟... میدونی اگه اشتباه کنی....
اشراف سرشو بیشتر خم کرد و سریع گفت...
-خودش بود قربان... اونا محدوده شرقی پنهان شدن... تا اونجا تعقیبش کردم....
دست خاک و خونیشو روی شونه اشراف گذاشت و فشاری بهش آورد...
-به عنوان پاداش یکی از زن های توی قفس رو بردار....
با نیشخند گفت و به سرعت از در کلبه بیرون زد....وقت شروع بازیش با آخرین پارک خاندان آتش بود!!***
در سکوت به موجود پشت میز که تا خرخره مشروب خورده بود و حالا مثل خرس تنبل سرشو روی میز گذاشته بود و هر دو دستشو با فاصله روی میز پهن کرده بود خیره شد...
لبهاش به خاطر فشاری که سطح میز به لپش میاورد غنچه شده بود و گونه ها و نوک دماغش بخاطر مستی گل انداخته بود....
با وجود اون خط چشم و لباس های شیکش که جذابش میکرد اما وضع الانش نَمَکی نشونش میداد...
این چهره و تیپ همون استایلی بود که اولین بار بک رو باهاش دیده بود... همونقدر جذاب و همونقدر کیوت...
لبخندی زد و جلو رفت و روی صندلی روبروش نشست و تا زمانی که بک وولی خورد و سرشو بالا آورد خیره نگاهش کرد...
بک با چشمهای نیمه بازش به شخصی که دست به سینه روبروش نشسته بود خیره شد و بعد از شناساییش، لبهاش به لبخند گشادی کش اومد....
-اووووه... چا (سکسکه).... چانیولیییی....
پسر بزرگ تر ابروش رو بالا برد و جلو تر اومد...
-زیادی داشت بهت خوش میگذشت بیون.... تنها اینجا چکار میکنی؟... الان باید پشت کانتر باشی....
بک با انگشت اشاره اش سیخونکی به بازوی چان زد و همون طور که انگشتشو توی بازوی چان پیچ میداد با لحن کش داری گفت...
-اِهِی.... تاحالا کجا بودی؟...
چان انگشت بک رو که داشت بازوشو سوراخ میکرد گرفت و توی دستش فشرد...
-انگار خیلی منتظر موندی توله....
اینو زیر لب گفت و شات خالی مشروب بک رو برداشت و پرش کرد... بک تلو تلو خوران از جاش بلند شد و درحالی که شل ایستاده بود کنار چان ایستاد و با اخم ریزی به خودش اشاره کرد...
-هی...ببین...من(سکسکه)... من خیلی جذابم.... حتی بدون این (سکسکه) این شلوار تنگ....
پسر کوچک تر ناگهان با اخم گفت و دستشو به لبه شلوارش رسوند و ازونجایی که قبلا کمربندشو هم باز کرده بود شلوارو تا زیر باسنش پایین کشید و شورت جوجه ایش رو به نمایش گذاشت و شات چان رو که توی هوا از شدت تعجب توی دستش مونده بود رو قاپید...
چان شوکه از حرکت ناگهانی بک از جاش پرید و با کنار زدن دستهاش خواست شلوار بک رو دوباره بالا بکشه اما اون توله لجبازانه پسش زد.... دورگه میتونست صدای خنده چند نفر که شاهد این نمایش بودنو بشنوه....
-بک... بکهیون.. باید برگردی خونه....
اینو گفت و خواست لیوان مشروبو از دستش بگیره اما بک دستشو عقب کشید....
-حالا که جذاب نیستم... میخام درش بیارم... ههه... درش بیار واسم یودای احمق اون تنگه...پامو به خارش میندازه....
چان جلو رفت و زیر نگاه خمار بک جلو کشیدش و بعد از بالا کشیدن شلوارش زیپشو بست و در حالی که صورتش با فاصله کمی از صورت بک بود زمزمه کرد...
-میدونی؟..تو یه دردسر بزرگی بک... مخصوصا وقتی که مستی....
بک لبخند کش داری زد و درحالی که مستانه میخندید شاتشو بالا آورد و چند قلپشو تو دهنش کشید...
چان لیوانو از دستش بیرون کشید و روی میز گذاشت و دستشو پشت کمر بک برد....
نگاهشو به لبهای غنچه بک که بخاطر نگه داشتن مشروب توی دهنش بهم پرس میشد داد....
-تو نباید بیشتر از دوشات بنوشی بک...
نگاه خمار بک روی لبهاش افتاد و دستهاشو تا شونه چان سر داد و لحظه بعد چیز داغ و خیسی که طعم تلخ و شیرینی داشت روی لبهای درشت چان نشست و داغیشو مثل شریان برق توی کل وجود دورگه پخش کرد...
بک لبهای باریک و کوچیکشو روی لبهاش گذاشته بود و سعی میکرد ببوستش...
دست هاش که روی باسن بک بود اتوماتیک وار بالا اومد و کمر پسر کوچک تر رو گرفت و سرش رو برای راحتی بک کمی پایین تر آورد... اون توله سگ کوچولو وقتای مستی زیادی بی پروا عمل میکرد... و این بی پروایی میتونست چان رو به جنون بندازه و هرچه لبهاشون بیشتر روی هم میرقصید قلب دورگه احساس مالکیت بیشتری نسبت به موجود توی آغوشش میکرد و باعث میشد گوش هاشون حتی با وجود صدای موسیقی بلند و همهمه اطرافشون چیزی نشنوه جز صدای ضربان قلبهاشون..
فشاری به پهلوهای باریک بک آورد و دهانشو برای دسترسی بیشتر بک باز کرد و بلافاصله محتویات توی دهان بک به همراه طعم تلخ الکل به دهانش منقل شد و کامشو تلخو شیرین کرد...
این بچه حتما قصد دیوونه کردنش رو داشت.. چون لعنت طعم این الکل طوری براش شیرین شده بود که زبونش داشت برای بیشتر چشیدن اون طعم توی دهن بک میچرخید و بیشتر میخواست اما موج لذتی که داشت می چشید با عقب کشیدن بک متوقف شد...
پلک هاشو باز کرد و منتظر به چشمهای براق بک خیره شد..
دستهای کوچیکش چنگی به سینه چان زد و قبل ازین که پلک هاش بسته بشه و وزنش روی تن دورگه بیوفته ناقص زمزمه کرد..
-چرا داری میچرخی....
چان برای نیوفتادن بک دستشو پشت کمرش حلقه کرد و لعنتی فرستاد....
حداقل این که وضع الان بک به بیهوشی ختم شده بود جای شکر داشت وگرنه باید باز بالا آوردن های بک رو تحمل میکرد....
کمی خم شد و تن بک رو روی شونه اش انداخت و قبل ازین که از در بار خارج شه دستشو به معنی خداحافظی به سمت رن و دختری که با چشم های از حدقه بیرون اومده اش بهشون نگاه میکرد بلند کرد و از بار خارج شد... بک رو روی شونش تنظیم کرد و بعد از چک کردن اطرافش به بالای ساختمونی پرید و به سرعت سمت خونه راه افتاد....
-ایگووو... اون باز زهر ماری داده بالا؟....
این اولین حرفی بود که بعد از افتادن نگاه هلمونی به بک از دهنش بیرون اومد و باعث شد چان شونه ای بالا بندازه....
پیر زن جلو اومد و نگاهی به نوه اش انداخت و در حالی که به یکی از اتاق ها اشاره میکرد غر زد...
-نگاش کن...باز مثل پسرای جیگیله بیخود و خنک لباس پوشیده و رفته تنها خوری... ببرش تو اون اتاق تن لششو بنداز رو تخت....
اینو گفت و روشو ازشون گرفت و مشغول پاک کردن سبزیجاتی که امروز صبح خریده بود شد....
چان بک رو روی تخت گذاشت و باعث شد تن کوچیکش از سردی ملحفه تخت کمی جمع شه.....
لبخندی زد و دستشو نوازشگونه روی گونه بک کشید...
نگاهشو به لباس های بک داد... با اونا نمیتونست راحت بخابه پس با تردید دستشو سمت دکمه های پیراهن بک برد و درحالی که سعی میکرد انسان کوچولو رو بیدار نکنه دکمه هاشو باز کرد و پلک هاشو از دیدن بدن مهتابی و بی نقص بک به هم فشار داد.... این حالت بک براش پرستیدنی بود و با تمام وجودش میخواست لمسش کنه و تک تک سلول های بدنشو بوسه بکاره...
انگشت هاش رو روی شکم نرم بک سر داد و لبه شلوارشو گرفت و به سختی از پاش بیرون کشید... دوباره ران های سفید بک و اون شورت لعنتیش جلوی چشمهاش بود... حالا بیشتر شبیه فرشته ها شده بود... یه فرشته لخت که تک تک حسای چان رو انگولک میکرد و به سمت خودش میکشوند.....
دورگه تموم سعیشو برای خود داری کرد اما ناله ای که بک همیشه وقتی میخوابید از بین لبهای باریکش فرار کرد و کلمه ای که نامفهوم زمزمه کرد تحمل اصیل زاده رو به صفر رسوند...
-لمسم... کن....
چان آب دهانشو قورت داد و با تردید لبه تخت نشست... اون توله حتما داشت خواب های شیرین میدید... خواب هایی که چان با فکر کردن بهشون هم دیوونه میشد...
-فقط یه بوسه....
نهایتا جنون مردونش بهش غلبه کرد و زیر لب این جمله رو به خودش گفت و روی بدن بک خم شد و عطر خوشِ تنشو توی ریه هاش کشید و با تردید بوسه آرومی روی شونه لخت بک، دقیقا جایی که زخمش درحال ترمیم شدن بود کاشت... خواست عقب بکشه اما نفهمید چی شد که بوسه دوم رو روی سینه و بوسه سوم رو روی شکم نرم بک گذاشت و پوست شکمشو بین دندون هاش کمی بالا کشید و مکی برای کاشتن یه مارک کوچیک بهش زد...
تن بک اونقدر شیرین بود که نمیتونست ازش دور شه.... برای خون آشامی مثل اون که هیچ طعمی جز خون رو نمیتونست بچشه طعم شیرین پوست بک مثل هدیه بود.... درواقع این بک بود که همیشه بر خلاف زندگی تاریکش طعم های خوب بهش هدیه میداد...
دستش رو از پهلوهای بک به سمت ران های سفید و نرمش سر داد و بوسه خیسی به قسمت داخلی ران پاش زد و پوست نرمشو مکید و ناله ی یواشی از سمت بک به گوش هاش رسید و باعث شد همونجا منجمد شه...
لب هاشو جدا کرد و سرشو برای دیدن صورت بک بالا آورد...
چشمهای خمارش نیمه باز بود و با لبهای باز داشت به چان نگاه میکرد...
نگاه دورگه پایین اومد و روی قسمت برجسته شده شورت بک نشست.... تحریک شده بود....
پلک هاشو بهم فشار داد... طمع وجودش برای لمس اون بدن مهتابی، باعث بیدار شدن تموم نقاط بدن بک و خودش شده بود....
پسر کوچک تر خیره به صورتِ مردد چان، پلک آرومی زد... وقتی با حس بوسه های خیس چان بیدار شده بود فکر میکرد داره خواب می بینه اما گازی که چان از کشاله رانش گرفت بهش فهموند خواب نیستی بک... اون دورگه قبولت کرده...و اون موقع بود که مستی به کل از سرش پرید و به غولش اجازه داد به بوسه های یواشکیش ادامه بده....
دستشو روی تخت گذاشت و با فشاری بلند شد و روی زانو درحالی که پاهاش رو از هم فاصله داده بود نشست و خودشو به سمت چانیولی که گوشهای بزرگش کمی رنگ گرفته و نگاهش به زانو های بک قفل شده بود سر داد....
-من واست چیم چان....
نگاه چان بالا اومد و لبهاش نیمه باز شد... توی چشمهاش هنوز هم پر از تردید بود... اما توی نگاه بک اونقدر ناامیدی بود که دورگه رو به حرف بیاره....
-تو جفتمی...
-توی دنیای ما آدما به جفت میگن دوست پسر...
چان سری به معنی منفی تکون داد و دست چپ بک رو که حلقه مادرش دور انگشت باریکش خودنمایی میکرد بین دستهای بزرگش گرفت و نوک انگشتش رو روی حلقه بک کشید...
-توی دنیای شما آدم ها بهش میگن همسر...!
اینو گفت و نگاهشو توی چشمهای انسان روبروش قفل کرد.... چشمهای کوچولوی بک داشت وجب به وجب صورت و چشم هاشو به دنبال صداقت رصد میکرد و وقتی که پیداش کرد چشمهاش برقی زد و لبهای باریکش به لبخندی باز شد..... لبخندی که اینبار چان بهش داده بود و قلب دورگه رو به تپش می انداخت....
-ت...تو به خاطر نشانه گوی نور اینو نمیگی نه؟... خودت هم... خودت هم اینو میخوای درسته؟ ...
بک با تعجب و کمی تردید و ترس پرسید و چان دستهای داغ شده بک رو جلو کشید و روی سینه اش جایی که قلبش داشت برای بیرون اومدن خودشو به درو دیوار سینه اش میکوبوند گذاشت و به چهره متعجب بک خیره شد...
-یه نشونه نمیتونه اینکارو باهام کنه بک...
بک کامل میتونست حس کنه... اون تپش قلب چان رو که اینبار برای بک بود رو میتونست حس کنه و هرچه که ضربات اون قلب رو کف دستش حس میکر بیشتر و بیشتر داغ و هیجان زده میشد....
لبهاشو روی هم فشار داد و نگاهشو از دستش که بین دست های چان بود گرفت و به چشمهاش که اینبار عاشقانه تر بهش خیره بود داد...
دستش رو از روی سینه چان سر داد و دور گردنِ دورگه حلقه کرد و خودش رو روی پای چان کشید و نشست....
-باهام چکار کردی بک؟ .....
اصیل زاده خیره به چشمهاش پرسید اما سوالش با نشستن دوباره لبهای بک روی لبهاش بی جواب موند... برای بار دوم توی این شب لبهای گرم بک رو حس کرده بود... انگار اون گرما رفته رفته سردی تنشو میخورد و خودشو توی وجود چان حل میکرد....
سرشو برای دسترسی بهتر بک به لبهاش بالا گرفت و به تاج تخت تکیه داد....
دست هاشو از باسن بک تا کمرش سر داد و مک عمیق و صدا داری به لبهاش زد.. حرکت باسن بک روی عضوش داشت به جنون میرسوندش و میخواست هر چه زود تر پارچه های مزاحم بین بدن هاشون از بین بره...
وقتی بک دهانشو برای عمیق تر کردن بوسه باز کرد چان فشاری به کمرش آورد و روی تخت به کمر پرتش کرد و روش خیمه زد....
بک شوکه از پرت شدن ناگهانیش هینی کشید و قوسی به کمرش داد اما وقتی لبهای چان روی گردنش نشست هینی که کشیده بود تبدیل به ناله خفه ای شد.... بوسه های چان درد شیرین همراه با لذت بهش میداد و بک رو مجبور به وول خوردن میکرد....
لبهای چان داشت وجب به وجب گردنش رو مارک میکرد و بک رو به جنون میرسوند....
انگشت هاش خود به خود برای باز کردن پیرهن چان بالا اومدن اما چان از روش بلند شد و خودش درحالی که نگاه خیره و دورنگش به بدن بک بود پیرهنشو از تنش کند و بک داشت به این فکر میکرد که این خون آشام روبروش واقعا همون احمقیه که ازش دوری میکرد...؟
پاهاش رو که به هم چسبونده بود برای دید بهتر چان با شیطنت باز کرد و چان بی درنگ خودش رو بین پاهای بک کشوند و دستش رو به لبه شورت بچه گونه بک سر داد اما قبل ازین که بتونه اون شورت لعنتی و مزاحم رو کنار بزنه صدای تقه ای که به در اتاق خورد هردوشون رو از حرکت خشک کرد....
چان شوکه سرشو به طرف در چرخوند و صدای هلمونی از پشت در به گوششون رسید...
-هی شما دوتا بی شرفا .... من میرم معبد و تا 45 دقیقه دیگه میام.... برگشتم خواب باشیدا....
و بعد صدای قدم هاش که از اتاق دور شد به گوششون رسید....
-اوه شت!! ....
این کلمه ای بود که بعد از رفتن هلمونی از زبون بک خارج شد.... به کل وجود هلمونی رو فراموش کرده بودن و لعنت اون حتما فهمیده بود!! ....
چان نفس حبس شدشو بیرون داد و نگاهشو به چشمها و لب بک که در حال پرس شدن بین دندونش بود خیره شد و با صدایی که رگه های خنده توش بود آروم لب زد....
-اون گفت 45 دقیقه.... نه؟؟
اینو گفت و شورت بک رو پایین کشید و از پاش خارج کرد....
عضو زیبای بک نیمه سخت شده بود و سینه اش از هیجان بالا و پایین میشد....
لبخندی زد و زبونشو روی خط سکس بک تا روی شکمش کشید... قصدش این بود که بک رو ازاینی که هست هیجان زده تر کنه و اصلا هم براش مهم نبود که بک از ترس هلمونی تنش یخ کرده ....اون انسان کوچولو باید براش ارضا میشد.... طوری ارضا میشد که هیچ وقت لمس دست هاشو فراموش نکنه....
زبونشو تا کناره عضو بک کشید و مکی به کشاله رانش زد و به ناله آزاد بک که از ته حلقش بیرون میومد گوش سپرد.... اون توله شیطون چون حالا میدونست هلمونیش رفته ، داشت بی پروا ناله میکرد....
زبونشو رویی سر عضو سخت شده بک چرخوند و اونو توی دهانش سر داد و مشغول لیسیدنش شد..
دستهای بک از شدت لذتی که چان با زبونش بهش میداد ، به ملحفه تخت چنگ زد و نفس های عمیق کشید....
بعد از این همه مدت سکس نداشتن ، بدن بک تشنه تر از همیشه بود و میخواست زود تر چان رو داخل خودش حس کنه...
گازی از لبهاش گرفت و نالید....
-چ... چان... لطفا... آههه... تمومش کن...
چان مکی به زیر عضو بک زد و سرش رو از بین پاهای باریکش بیرون کشید و از جاش بلند شد....
خیره به پلک های بسته و صورت گل انداخته بک کمربندشو باز کرد و شلوار و لباس زیرشو با هم پایین کشید و خودشو بین پاهای بک جا داد....
یه دستشو کنار سر بک روی تخت تکیه داد و با دست دیگه اش عضوشو کمی ماساژ داد... نگاه بک با برق روشن توش به بدنش خیره بود و با لبهای باز نفس های تند میکشید.... پاهاش رو برای دسترسی بیشتر چان باز کرد و لحظه بعد این عضو کینگ سایز چان بود که روی سوراخ نبض دارِ خیسش نشست و آروم و تا نصفه واردش شد و باعث شد بک سرشو به عقب پرت کنه و آهی از ته گلوش فرار کنه....
چان پهلوهاشو برای تکون نخوردنش گرفت و مابقی عضوشو هم به آرومی با چند حرکت نرم فرو کرد و نفس بک رو حبس کرد....
دست هاشو دو طرف سر بک روی تخت گذاشت و روش خیمه زد و لبهاش رو روی لبهای باز بک کوبید و همراه با حرکت پایین تنه اش مشغول بوسیدن بک شد....
پاها و دستهای بک بعد از عادت کردن به عضو چان دور گردن و کمر اصیل زاده حلقه شد و وقتی لبهای چان برای مکیدن گردنش از لبهاش جدا شد ناله هاشو از سر گرفت و چان ازین که با هر ضربه عمیقی که داخل بک میزد شونه هاش توسط انگشت های باریک بک فشرده میشد و گه گاهی اسمش ازبین لبهای بک فرار میکرد لذت میبرد....
موهاش با حس اون لذت عجیب به رنگ قرمز در اومد و دندان های نیشش بیرون زد.... حس تشنگی کم کم با سرعت گرفتن ضربه هاش بیشتر میشد و حالا این ناله های بم چان بود که بین ناله های بک اتاق رو پر میکرد.....
بدن پسر کوچک تر لرزش خفیفی رفت و شروع به حرکت دادن باسنش همراه با عضو چان کرد...یکی از دست هاشو از روی شونه چان برداشت و دور عضو خودش پیچید و شروع به حرکت دادنش کرد ....
تقریبا نزدیک بود و چان داشت عمیقا داخلش حرکت میکرد و مستقیما به پروستاتش ضربه میزد....
لبهاشو به گردن چان نزدیک کرد و زبون داغشو روی شاهرگ چان کشید و بین نفس نفس زدن هاش زمزمه کرد....
-ای کاش منم میتونستم ازت بنوشم چان....
اینو گفت و گازی از گردن چان گرفت و همراه با ضربه عمیق چان و لرزش بدنش خالی شد و همراه با آبش که روی سینه و شکم چان پاشید، ناله اشو توی گوش های کبود شده از هیجان خون آشام خالی کرد و بدن شل شده اش رو روی تخت آزاد کرد.... کل تنش غرق عرق شده بود و تنش هنوز هم توی لذت شنا میکرد.....
چان خودش رو بیشتر جلو کشید... تنش به مور مور افتاده بود و اوج لذتو داشت از حفره داغ بک میگرفت و جای دستهاش روی تخت داشت ملحفه سفید رنگو میسوزوند و بال هایی از جنس آتش از کمرش شروع به شعله ور شدن کرد و بک میتونست قسم بخوره این صحنه زیبا ترین صحنه تمام عمرش بوده..و لعنت عاشق این چانیوله جدید شده بود...
چان خیره به چشمهای براق جفتش که تصویر زیبایی از خودش رو داخلش منعکس میکرد اخرین ضربه رو داخل حفره بک زد و با ناله بمی داخل بک خالی شد....
بدن سنگینش رو روی بک انداخت و توی گردنش نفس کشید....
ملحفه تخت داشت میسوخت اما به طور عجیبی شعله اش آسیبی به تن بک نمیزد و اون شعله های به ظاهر داغ ، پوست بک رو خنک میکرد!!....
بال های شعله ورش رفته رفته فروکش کرد و آروم گرفت....
بک تک خند بی حالی کرد و دستش رو پشت کمر غول سنگینش کشید...
-هلمونی میکشتم چان... ما تختو خراب کردیم....
-این تویی که توی دردسر افتادی بک....
دورگه با صدای بمی دم گوشش زمزمه کرد و خودشو ازش بیرون کشید....
بک به نیش های بیرون زده اش نگاه کرد و انگشتش رو روی لب پایین چان تا فکش کشید...
-تشنه ای دورگه.....
چان در سکوت به بک خیره شد... تشنه بود ولی نمیخاست دردی به بک بده... لبهاشو از هم باز کرد...
-میتونم ننوشم بک....
بک لبخندی زد و بوسه ای روی لبهای چان نشوند....
-حق نداری لذتشو از من بگیری....من منتظر این لحظه بودم...
اینو گفت و گردنش رو به لبهای چان نزدیک کرد....
چان خیره به گردن بک لبخندی زد...ادم توی آغوشش فوق العاده بود...
-اگه میدونستم اثر نشونه گذاری اینقدر به نفعمه خیلی وقت پیش اینکارو میکردم....
بک اخمی کرد و ضربه ای به شونه چان زد...
-این اثر نشونه نیست یودای احمق....
چان خنده ای کرد و بک رو دوباره روی تخت خابوند...
-عاشقتم بک....
اینو گفت و خودش رو پایین کشید و پاهای بک رو دوباره از هم فاصله داد و قبل ازین که بک بتونه از خوشحالی حرفی که چان الان بهش زده بود یک دور دور اتاق پرواز کنه، دندان های نیش چان توی قسمت داخلی ران پاش فرو رفت و دردی همراه با لذت رو توی کل وجودش پخش کرد و لبهاش رو برای ناله نکردن روی هم فشار داد....
خون گرمش شره کرد و اینبار تخت زیرشون رو کامل به گند کشید اما برای هیچ کدوم مهم نبود.... مهم نبود چی میشه... دیگه مهم نبود چی در پیش دارن....
تنها چیزی که از حالا به بعد برای جفتشون اهمیت داشت چسبیدن به هم و محافظت از هم بود....
دورگه میخواست از حالا به بعد، به بعدش فکر نکنه و از عشقی که بک بهش میداد لذت ببره... تنها خوشیِ توی کل زندگیش به این پسرِ کوچک جسه توی آغوشش ختم میشد و هیچ جوره دیگه نمیخواست از دستش بده...
دندان های نیششو از گوشت بک بیرون کشید و خون اطرافشو که با کامِ سفید رنگه بک قاطی شده بود رو لیسید و خودشو روی تخت بالا کشید و بک رو توی سینه اش فشرد....
دستهای بک دورش حلقه شد و سرشو توی سینه چان مخفی کرد....
چقدر این تنِ درشت برای بک امن بود... اون یه هیولای امن بود..... امن ترین هیولای دنیا...پارک چانیول....
YOU ARE READING
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfiction🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...