تق...تق...تق....تق....تق....
-ت....تو...تو...کی هستی؟...
تق....
با بیرون اومدن این حرف از دهان بک که به محض بیرون اومدن از اتاقش و دیدن یه زن غیر معمولی و ترسناک رو بروی دوستاش ، سکوت کر کننده بینشون که تا چند دقیقه پیش با صدای تق تق باز و بسته شدنه عصبیِ درِ خودکارِ توی دست کیونگ ، همراه شده بود شکسته شد و نگاه پرستار از چهره زن روبروش که از اعماق وجودش چندش اور به نظر میرسید گرفته شد و خودکارش رو روی میز و روی خروار کاغذی که چند ساعت پیش لوهان بهش داده بود انداخت...حس میکرد تموم تنش داره بی حس میشه و حتی قدرت حرکت کردن نداره...
نگاه درشتشو از روی دست کای که برای اروم کردنش روی دستش گذاشته بود گرفت و به چهره رنگ پریده بکهیون که چندان تفاوتی با چهره خودش نداشت داد...
-بهت گفتم برگردی قلمرو ...چرا اینقدر زود برگشتی؟....
کای درحالی که دست کیونگ رو میفشرد و نگاهشو از چهره رنگ پریده اش میگرفت گفت و نگاه یونا رو به سمت خودش کشوند...
-وضع قلمرو بهم ریخته کای...اینطور پیش بره دونگ وو میتونه هممون رو نابود کنه....اون حتی تونست منو هم تسخیر کنه ..اومدم اینجا بهت بگم ....
-این چیز جدیدی نیست یونا...اومدی چیزی رو که جلوی چشمامه بهم بگی؟...
کای با تن صدای بلند تری وسط حرفش پرید و باعث شد آل بیشتر از پیش توی خودش جمع شه...
نگاه آتشینشو به چهره سفید شده از ترس کیونگ داد و خواست دست پرستار رو بگیره اما به محض جلو بردن دستش کیونگ عینِ برق گرفته ها بلند شد و با وحشت ازش فاصله گرفت و گوشه اتاق درحالی که دستهاش رو روی سرش گذاشته بود توی خودش مچاله شد...
میتونست صدای زنگ رو توی گوش هاش بشنوه و صحنه های خوف ناکی که براش اتفاق افتاده بود و زندگیش رو به گند کشیده بود با دیدنن یونا جلوی چشمهاش تکرار بشه....
-ت...تنهام بزار..ت...ت...
دی او با صدای لرزونی گفت و باعث شد کای از جاش بپره و با گرفتن بازوش ، تنش رو سمت خودش بکشه و صورتشو بین دستهاش بگیره...
-اروم باش سو...چیزی نیست...چیزی نیست...اون کاری بهت نداره...
یونا سرشو پایین انداخت و نیم نگاهی به بکهیون که حالا با چشمهایی که دیگه داشت از شدت گشادی بیرون میوفتاد و به کیونگ نگاه میکرد ، کرد و تا جایی که میتونست با فاصله از اون دوتا انسان ایستاد...
بک سمت کای و کیونگ رفت دستشو روی شونه دوستش که توی آغوش عفریته فشرده می شد گذاشت...
-ه...هی کیونگ...چ..چی شده؟...
یونا رو بروی پرستار و با حفظ فاصله اش با اون ، زانو زد و درحالی که موهاش صورتش رو پوشونده بود التماس کرد...
-متاسفم انسان...من کای رو خیلی دوست داشتم ولی اون منو پس زد و گفت که کسی با چهره تو رو دوست داره.....و...وقتی اون روز داشتم شکار میکردم تو اتفاقی اومدی توی کوچه و فهمیدم تو همون شخصی هستی که کای گفت....ک..کای نباید عاشق یه انسان میشد...اون با این کارش باید از قلمرو تبعید میشد...نمیتونستم بشینم و کاری نکنم ....پس...پس از اون عجوزه خواستم عذابت بده و تو رو از کای دور کنه.....متاسفم ...حق بخشیده شدن ندارم...ولی میخوام اشتباهمو جبران کنم....میدونم اون عجوزه داره جسمتو میخوره و به زودی میکشتت...لطفا بزار کمکت کنم...
با این حرف لرزی به بدن کیونگ افتاد و کای عصبی به طرف یونا چرخید و عربده کشید..
-چطور میخوای گندی که زدی رو جمع کنی یونا...
اینو گفت و دوباره شونه های کیونگ رو گرفت و تکونی بهشون داد...
-لازم نیست به حرف های این زن گوش کنی...نمیزارم اتفاقی برات بیوفته ...بلند شو...میبرمت یه جای دیگه...
اینو عصبی گفت و خواست بلندش کنه اما پسر کوچک تر دستشو کشید...و چشمهای درشتشو به طرف آل چرخوند...
-ا...اون داره منو میخور...
لبهاش رو ضعیف بهم زد اما قبل ازین که حرفش تموم شه جوهر سیاهی کل چشمشو پوشوند و رنگ پوستشو مثل گچ سفید کرد...
بک که تا اون موقع با شک شاهد اتفاق روبروش بود با دیدن چهره کیونگ ترسیده به دیوار پشتش چسبید...
این چهره رو قبل ازین که خونشون توی آتش بسوزه هم از کیونگ دیده بود....
ترسیده اسم پسرک رو زمزمه کرد..
-ک....ک...کیونگ؟....
-کیونگ؟....داره میمیره انسان...چطور جرعت میکنی منو با اسم این بدن ضعیف صدا کنی؟...
دی او با نیشخند ترسناکی رو بک گفت و چنگی به شونه کای که با چشم های سبز و درشت شده اش بهش خیره شده بود انداخت و با یک حرکت عفریته رو گوشه اتاق پرت کرد....
یونا خودش رو از روی زمین بالا کشید و ایستاد...چشمهای آتشینشو از کای که هنوز هم روی زمین افتاده بود گرفت و به چشمهای سیاه شده کیونگ خیره شد....
-توی بزدل منو گول زدی عجوزه....منو مجبور کردی که اون گوی رو واست بیارم...قسم خوردی بعد از آزاد شدنت گوی رو برمیگردنی...
دی او نیش خند ترسناکی زد و به طرف آل حمله کرد و گردن یونا رو بین انگشتهاش فشرد و از زمین بلندش کرد...
-به چه حقی میخوای به اون عفریته کمک کنی...به چه حقی میخواین منو بکشین...وقتش که رسید همتون رو با همین دستام تیکه تیکه میکنم...
YOU ARE READING
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfiction🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...