کای درحال عبور از جایی بود که چند لحظه پیش پنجمین جسد توی اون روز لعنت شده رو پیدا کرده بود..
نگاه کلافشو از بیمارستانی که چند وقت پیش داخلش بود و به خاطر اون پسر تنها فرصتشو برای شکار یک خون خوار از دست داده بود گذروند و مکثی کرد ..به پرستار ها و دکتر هایی که سعی میکردن زندگی اون جسد رو برگردونن نگاه کرد..با خودش فکر کرد..چی میشد دغدغه های منم فقط به برگردوندن زندگی یک انسان از مرگ ختم میشد و فقط مثل اون پرستار چشم گنده ، زندگی پرمشغله و عادی ای داشت و میتونست با خوشحالی زندگی کنه..
سرشو پایین انداخت و به راه خودش ادامه داد..مثل یک انسان عادی قدم برداشت و سرمای هوا رو حس کرد..شاید با احساس سرما توی بدنش میتونست افکارشو به ته مغزش بفرسته و بهشون فکر نکنه..
چشمش به کوچه ای افتاد ..چیز عجیبی اطراف اون کوچه توجهشو جلب میکرد....نیرویی که هر بار کنار اون اجساد حس میکرد رو توی این کوچه هم احساس میکرد با این تفاوت که داخل کوچه نیروی بیشتری بود و هرچه جلو تر میرفت هم بهش افزوده میشد..
تقریبا حدسایی بر این که اون عجوزه بی ریخت اونجا بود میزد ولی قبل از مطمئن شدنش صدای بهم خوردن دری رو شنید و نگاهشو به اون سمت داد..
پسر قد بلندی از در خونه کوچکی اومد بیرون و نگاه عمیقی به کای انداخت و بعد از چند لحظه ایست دست هاشو توی جیب هودیش کرد و از کنار کای رد شد..
کای با عبور از کنار پسر و چند قدمی دور شدن ازش نیرویی ناشناخته که نه از طرف انسان بود و نه هر موجود دیگه ای رو حس کرد و سریع به طرف پسربرگشت..یعنی درست میدید؟..موهای پسر داشت قرمز رنگ میشد و نیروی بدنش از نا معلومی به خوناشامگی تغییر میکرد ..کای تاحالا این مدلیشو ندیده بود..خوناشامی که میتونه تبدیل شه! مسخرست!
-هی ..تو!
پسر نیم نگاهی به کای انداخت وکلاه هودیشو روی سرش کشید و لحظه بعد در کثری از ثانیه شروع به دویدن کرد..کای هم بی خبر از این که پرستار کوچکی توی اون خونه به شدت به کمکش احتیاج داره به دنبالش دوید و از اونجا دور شد ... برخلاف انتظارش سرعت اون خون اشام به شدت زیاد بود و با سرعت خودش برابری میکرد..به هرحال دوباره فرصتی به دست اورده بود و میتونست ماموریتشو به اتمام برسونه و هم نوعان گمشدشو پیدا کنهچان با تمام توانی که داشت میدوید ..اون جن با چشمهای سبز حتما یک عفریته بود و امکان نداشت از جن های تسخیر شده اون عوضی پست فطرت باشه ..پس چرا داشت دنبالش میکرد اونم توی منطقه بی طرف؟..
لعنتی به اختلالاتی که توی نیروش پیدا کرده بود فرستاد..اونقدر بدنش به خون احتیاج داشت که نتونست در حضور اون جن حالت انسانیشو حفظ کنه و تبدیل شد..
نیروی کافی برای مبارزه با اون جن نداشت پس ترجیح داد کل قدرتشو برای فرار کردن مصرف کنه..حالا که از زخم شکمش فقط خراشی مونده بود میتونست سمت جنگل ها بره و دیگه خونی ازش نمیومد تا موجودات دیگه حضورشو حس کنن..!بکهیون بعد از غیب شدن یکدفعه ای چان از خونش باید خوشحال میبود ولی اصلا اینطور نبود و از نظر خودش حتی ناراحت هم نبود..درواقع احساس پوچ و خنثی ای داشت..به هرحال چرا باید از رفتن یک غریبه از خونه اش ناراحت میبود؟..
بعد از کلنجار رفتن چند ساعته با خودش و خیره بودن به انگشت بریده شدش به این نتیجه رسیده بود..اهی کشید و ملحفه های جدید رو روی تختش پهن کرد ..ملحفه قدیمی که لکه کوچکی از خونِ رو به سیاه رنگ چان ،روش بود رو برداشت و از روی کنجکاوی به بینیش نزدیک کرد..
بوی تن اون غول رو میداد..همون بویی که شب اول دیدارشون و خوابیدن با بدن های برهنشون با هم احساس کرد....عطری سازگار با عصب های بینی بک!
کلافه دستی بین موهاش کشید..اخه چش بود؟..
ضربه نسبتا ارومی با کف دو دستش به صورتش زد و نفسشو بیرون داد...
-خب بک..بیا دیگ بهش فکر نکنیم..اتفاقا خوب شد که رفت..اگه یک روز دیگه میموند یا از استرس میمردی یا بر اثر شکستگی کمر ناشی از سه روز
روی مبل تخمی خوابیدن..!
ملحفه رو توی سبدی انداخت و با قدم های بلند از اتاقش اومد بیرون... باید با چندتا چیز دیگه میبرد خشکشویی تا خوب تمیزش کنن..
نگاهی به در اتاق دی او انداخت و سری به نشونه تاسف تکون داد.. با خودش فکر کرد شاید شکست عشقی خورده باشه ولی دیگه داشت شورشو در میاورد...
-احمق..حتی گشنش هم نمیشه که بیاد بیرون...همینطور پیش بره تموم چربیاش اب میشه..اونوقت به کی بگم تپل..هووف..
صداشو بلند تر برد طوری که دی او هم بشنوه گفت...
-هوی چاقالو من دارم ملحفه کثیفارو میبرم خشکشویی..از اون خرابشدت بیا بیرون یه چیزی بخور نمیری..بای..
اینو گفت و در خونه رو به هم کوبید و به سمت جای مورد نظر راه افتاد..
STAI LEGGENDO
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfiction🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...