توی عمارت، دونگ وو توی اتاق گرگ سیاه جا خوش کرده بود و با رضایت به نمای داخل اتاق نگاه میکرد...
انگشتش رو روی میز بزرگ اون الفا کشید و قدم هاش رو به سمت تابلوی نقاشی بزرگی که به دیوار وصل بود کشید...
تابلویی با تصویر زن زیبایی به همراه دو توله گرگ....!
پوزخندی با یاد آوری این که چطور اون زن بخاطر مرگ بچه اش فریاد میکشید زد و تابلو رو از روی دیوار برداشت و به صورت برعکس روی زمین گذاشت تا تصویر نگاه اون زن رو نبینه.....!!... و سمت میز برگشت و روی صندلی پشت میز نشست...
سال ها تصور این رو داشت که جن ها و گرگ ها در مقابل خون آشام ها سر تعظیم فرو بیارن....
تصوری که که پدرانش مخالفش بودن و بجاش اتحاد و صلح احمقانه ای رو پیش بینی میکردن...
حالا دونگ وو آرزوی چند صد ساله اش رو به حقیقت نزدیک کرده بود و فقط یک قدم دیگه تا رسیدن بهش فاصله داشت....
با کشتن آخرین وارث پارک ها و وارث های دو قبیله دیگه میتونست به هدفش برسه و جهان جدیدی از افسانه هارو شروع کنه....توی این افکار بود که حضور شخصی رو پشت در اتاق حس کرد و نگاهشو سمت در نیمه باز برد....
-کی هستی.... بیا تو....
با صدای بلند گفت و منتظر به در خیره شد....یکم طول کشید که اون شخص در رو باز کرد و جلو اومد و دونگ وو با دیدنش به پشتی صندلی تکیه داد و با لبخند محوی لب زد...
-فکر میکردم تا الان فرار کرده باشی....
هیونا طبق عادت معمولش موهاش رو پشت گوشش داد و جلو اومد...
-چطور میتونم بدون تو فرار کنم....
دونگ وو سری تکون داد و از جاش بلند شد و نیم قدمی هیونا ایستاد و یک دستش رو بالا اورد و روی صورت اشراف گذاشت و با انگشت شصتش گونه اش رو نوازش داد...
-درسته... بدون من نباید جایی بری...نباید بهم خیانت کنی...
هیونا نگاهش رو توی چشمهای دونگ وو چرخوند و با تردید لب زد...
-چرا همش راجب خیانت حرف میزنی... شاید یک نفر بخواد به صلاحت کاری رو انجام بده تا بعدا به مشکلی بر نخوری... اونوقت اگه تو با اون کار مخالف باشی.. این خیانته؟..
دونگ وو دستش رو زیر چونه ظریف هیونا برد و سرش رو که پایین رفته بود بالا ورد و جدی توی چشمهای زرشکی زن خیره شد....
-امیدوارم اون یک نفر تو نباشی هیونا... وگرنه مجبورم کاری بکنم که اصلا دلم نمیخاد...
این رو گفت و چونه زن رو ول کرد و دستهاش رو از هم باز کرد و یک بار دور خودش چرخید و بلند لب زد...
-اینجارو ببین... دنیا توی چنگ منه....فقط تا اخر این بازی صبر کن... تو رو ملکه دنیا میکنم...
هیونا سری به نشونه منفی تکون داد و جلو رفت..
-نه دونگ وویا... من نمیخام ملکه دنیا بشم... یادت میاد.. اونوقتا قول دادی با هم به یه جای دور بریم... قرار بود من فقط ملکه تو باشم... اما تو عوض شدی دونگ وو... انتقامتو از خونوادت گرفتی اما هنوز هم دست بردار نیستی...
به پاهاش اجازه داد تا به اصیل زاده نزدیک بشه و به بازوی دونگ وو چنگ بزنه و ادامه بده...
-بیا تمومش کنیم... خواهش میکنم... تو میتونی بدون کشتن اونا هم رهبر باشی... اون بچه برادر زاده تو هست.. چشمی به ریاست قبیله نداره... بیا برگردیم دونگ وو... خواهش میکنم...
دونگ وو در سکوت به چهره هیونا و انگشت هاش که بازوش رو میفشرد نگاه کرد... این زن چی میگفت... چرا داشت برای اینکه اون رو عقب برونه اینطوری التماس میکرد..
دستش رو بالا آورد و روی دست هیونا گذاشت و انگشتهای زن رو از روی بازوش کنار زد و غرید...
-من الان به تو گفتم که میخوام تورو ملکه کنم... و الان تو اینو پس میزنی و برای جون اون بچه التماس میکنی؟...
هیونا سری به نشونه منفی تکون داد و خواست چیزی بگه که در اتاق با شدت باز شد و اشراف زاده ای توی اتاق پرید و نگاه هردوشون رو به طرف خودش کشید...
اشراف با چشمهایی درشت و دستی که تا شونه اش سوخته بود و تاول های وحشتناکی روش نقش بسته بود، با دیدن دونگ وو جلو اومد و به سختی دهن باز کرد...
-ا... اون برگشت.. برگشته...
دونگ وو همونطور که با اخم دست سوخته اشراف رو نگاه میکرد یقه اش رو گرفت و جلو کشیدش...
-درست بنال.. چه مشکلی پیش اومده...
اشراف چنگی به بازوی اصیل زاده زد و به سختی جمله اش رو لب زد..
-چ... چانیول... برگشته..
با این حرف ابروی دونگ وو بالا رفت و یقه اشراف رو رها کرد... باورش نمیشد که اون دورگه با پای خودش اومده باشه...
خواست از در برای دیدن اون بچه خارج بشه که بازوش بار دیگه بین دستان هیونا اسیر شد و مجبورش کرد بایسته....
-خواهش میکنم دونگ وو... بیخیال اون شو و بیا ازینجا بریم... اون بچه رو ول کن... اون دیگه مثل قبل نیست...
دونگ وو با عصبانیت بازوش رو از چنگ هیونا بیرون کشید و قبل از اینکه از در خارج شه جمله « این التماس کردنت برای محافظت از اون دورگه داره حالمو بهم میزنه هیونا...» رو توی صورت زن فریاد زد و از اتاق خارج شد..
با قدم های بلند راهروی طولانی عمارت رو طی کرد و وقتی به اون سالن بزرگ و تاریک رسید وسط سالن ایستاد و به ورودیش خیره شد...
صدای قدم های شخصی که به اونجا نزدیک میشد لبخندشو پر رنگ تر میکرد و وقتی تک چشم سرخ اون شخص توی تاریکی اونجا نمایان شد و هیکلشو به رخ کشید لبخند دونگ وو که برای خوشامد گوییِ گرمی باز شده بود به سرعت از روی لبش پاک شد و با ابرویی بالا رفته و سوال هایی که مرتب توی ذهنش بالا و پایین میشد به چهره جدید برادر زاده جوانش خیره شد...
موهایی به سفیدی برف و چشمهای دورنگ و نگاه عمیق اون دورگه چیزی نبود که انتظارشو داشت و حالا حس میکرد قراره چیز سرگرم کننده ای توی راه باشه....
چانیول دستهای خون آلودشو توی جیب کت جلوبازی که پوشیده بود فرو برد و روبروی عموی میانسالش ایستاد و در سکوت به چشمهای سرخش خیره شد....
دونگ وو پوزخند صداداری از اون نگاه خیره زد و دستهاش رو جلوی سینه اش توی هم گره کرد...
-مشتاق دیدار برادر زاده... کم پیدایی....
چان دستهاشو از جیبش بیرون آورد و درحالی که با نگاهش سالن خالی رو وجب میکرد با صدای بمی لب زد....
-باید برای دیدنت آماده میشدم عمو جان...
دونگ وو نگاهی به سرتاپای چان انداخت و بهش اشاره کرد...
-عوض شدی چان... موهاتو رنگ کردی؟..
چان پوزخندی زد و کمی جلو تر اومد....
-نه فقط موهام... کل وجودمو رنگ زدم... به امید این که این رنگ توی قلبت بشینه...
دونگ وو ابروش رو از طعنه نامفهوم چان بالا برد و دست هاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد....
-نباید میومدی اینجا چان.... بهت گفتم تا جایی که میتونی از اینجا دورشی... درست مثل بچگیت بازی گوشی نکن چانیولا.... میدونی داری چکار میکنی؟...
ESTÁS LEYENDO
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfic🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...