🍷Part 94🍷

797 137 49
                                    


نیمه های شب توی خونه چوبی هلمونیش ،درحالی که توی اتاق نشیمن و روی مبل خوابش برده بود عرق های سردی از پیشونیش میریخت و دندان هاش رو توی خواب بهم میسایید...

پسرک هر دم درد هاش رو توی خودش میریخت و گریه هاش رو از کیونگ و بقیه مخفی میکرد و توی این 5 سال با این که همه چیز تموم شده بود اما بک هنوزم شبهاشو با کابوس سپری میکرد..... کابوسی که همه در اون ترکش میکنن و اون تنها درحالی که داره غرق میشه رها میشه و دست آخر چان رو میبینه که دستشو سمتش دراز کرده و برای کمک بهش آماده هست و وقتی بک دستشو میگیره باعث میشه که چان بسوزه و از جلوی چشم هاش نابود بشه و خودش هم توی عمق دریای تاریک فروبره....

در حالی که به مرز خفگی رسیده بود و نفس نفس میزد از خواب بیدار شد و سر جاش نشست....

نگاهی به فضای تاریک اطرافش انداخت و آهی کشید و انگشت شست و اشاره اش رو روی چشمش کشید و دستی توی موهاش برد....

درحالی که سرشو به پشتی مبل تکیه میداد چند دقیقه پلک هاش رو بست و در آخر با حس این که گلوش بیش از حد خشک شده پلک هاش رو باز کرد و از جاش بلند شد و سمت آشپزخانه به راه افتاد...

در یخچال رو باز کرد و بطری آبی از توش برداشت و سر کشید و دست آخر بطری رو همونجور روی میز رها کرد.....

از کابوس های یک شکلش سر درد گرفته بود و شب ها خواب راحتی نداشت...

ذهنش سمت حرف های غریبه ای که عصر دیده بود رفت... شاید باید به توصیه اش عمل میکرد و برای رفتگانش دعا میکرد تا شاید خودش هم به آرامش برسه.... شاید باید برای شادی روحشون خیرات میداد و دست آخر اون شکلات فراموشی رو میخورد و زندگیش رو تغییر میداد....

دستی پشت گردنش کشید و سمت اتاق نشیمن راه افتاد و به شکلاتی که روی میز گذاشته بود خیره شد و بعد از مکث طولانی ای اونو از روی میز برداشت و از در خونه بیرون زد....

سمت معبدی که قبلنا زیاد گذرش به لطف هلمونیش به اونجا میگرفت، توی تاریکی شب به راه افتاد و وقتی که رسید نگاهی به نمای قدیمی معبد انداخت و با تردید وارد شد....

راهبی در حالی که چهار زانو زده بود و پلک هاش رو بسته بود روبروی شمایل بودا نشسته بود..

بک با دیدنش در سکوت جلو رف و کنارش با فاصله نشست و به بودا خیره شد....اعتقادی به اون مجسمه ها نداشت.. اما به این باور بود که اگه دعا کنه خودش به آرامش میرسه و حد اقل کمی از درد هاشو با اون مجسمه های پوکر فیس درمیون گذاشته و دردو دل کرده...

با این فکر به تقلید از اون راهب چهار زانو نشست و پلک هاش رو بست و کف دست هاشو بهم چسبوند و مشغول دعا شد....

نفهمید چقدر گذشت... نفهمید چقدر از درد هایی که این همه مدت توی خودش حبس کرده بود رو بیرون ریخت... اما با حس این که سبک تر شده پلک هاشو باز کرد و دست هاشو که بهم چسبونده بود رو پایین آورد...

🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️Where stories live. Discover now