توی دل قلمرو انسان ها و بین شلوغی شهر، اصیل زاده منتظر به دیواری تکیه داده بود و دست هاش رو توی هم گره کرده بود...با دیدن شخصی که انتظارش رو میکشید که با قدم های تند و در حالی که صورتش رو با ماسک و کلاه مشکی ای پوشونده بود، تکیه اش رو از دیوار گرفت و دستش رو برای اشراف روبروش بلند کرد....
دائه با دیدن کریس جلو اومد و روبروش ایستاد و با اصیل داده دست داد....
-امانتی رو آوردی؟....
دائه به نشونه مثبت سری تکون داد و سه شیشه کوچک خونی که توی جیبش مخفی کرده بود رو بیرون آورد و به کریس داد....
-اون خون با ارزشیه... برای چی لازمش داری....؟
کریس شیشه هارو توی دستش چرخوند و نگاهی به دائه انداخت و لب زد...
-رازی هم که از اون کشف میشه با ارزشه اشراف....
دائه سری تکون داد و خواست در مورد اون راز بپرسه اما کریس ضربه ای به شونه اش زد و قبل از این که اشراف بتونه چیزی بگه از جلوی چشمهاش محو شد....
دائه اهی کشید و بعد از این که کلاه کپشو جلو تر کشید، دستهاش رو توی جیبش فرو برد و از اونجا دور شد...
اصیل زاده در حالی که ساعت ها برای کاری که میخواست کنه فکر کرده بود با قدم های بلند خودش رو به خونه جدیدش رسوند و وارد خونه شد....
لباس هاش رو که توسط بارون خیس شده بود رو عوض کرد و در حالی که به سه شیشه خون خیره میشد اونارو از روی میز برداشت و با قدم های آروم سمت اتاق کار سوهو رفت و با تقی که به در زد، در رو باز کرد و با لبخند وارد اتاق شد...
سوهو سرش رو از روی کاغذ هاش بلند کرد و نگاهشو به کریس داد و از جاش بلند شد....
-چرا اینقدر دیر اومدی.؟....
کریس لبخندی زد و قدمی به سوهو نزدیک شد...
-تحقیقاتت به کجا رسید؟....
سوهو سری به نشونه ندونستن تکون داد و دستاش رو از هم باز کرد...
-هیچی.... بدون داشتن اون خون نمیتونم فرضیه ام رو قطعی کنم....
کریس سری تکون داد و دستی رو که پشت بدنش قایم کرده بود رو بالا آورد و شیشه های خون رو به سوهو نشون داد و لب زد....-این اندازه از خون بدردت میخوره؟...
سوهو با چشم های درشت به شیشه های خون نگاه کرد و اون هارو از دست کریس گرفت....
-و... ولی تو چطور...
ناباورانه لب زد و به چشمهای کریس خیره شد....
-متاسفم... ولی چون میدونستم میری و راجع به اتفاقاتی که افتاد تحقیق میکنی اون خون هارو یه جای امن قایم کردم.... فقط میخواستم ازت محافظت کنم ...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Hayran Kurgu🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...