مضطرب در حالی که سعی میکرد از پنجره اتاق بیرون رو نگاه کنه روی نوک پاش بلند شده بود.... تقریبا یه آشوب توی قبیله خوناشام ها به پا شده بود و بک میتونست حدس بزنه خبرای خوبی توی راه نیست...
دست از کندن پوست لبش برداشت و بی خیال دید زدن بیرون شد و خواست به تختش برگرده و دوباره چشم به راه خبری از اون اشراف زاده بشه اما در اتاق با شدت تا اخر باز شد و هیکل گنده یک خون آشام به جای دائه وارد اتاق شد....
بک با چشمهای گشاد شده کمی عقب رفت و لب زد...
-تو کی هستی...
خون خوار خیره به جسه کوچک بک با دو قدم جلو اومد و به شونه بک که با ترس بهش نگاه میکرد چنگ انداخت و از روی زمین بلندش کرد و دنبال خودش از اتاق بیرون برد....
لحظه بعد معلق بین زمین و هوا زیر نگاه سرخ و لبخند دندون نمای دونگ وو ایستاده بود و با ترس به اون موجود نگاه میکرد....
دونگ وو کمر هیونا رو که روی پاهاش نشسته بود رو گرفت و روی زمین گذاشت و از جاش بلند شد...
-صبح بخیر آدمیزاد....
بک نگاهشو از هیونا که بهش خیره بود گرفت و پلکهاش رو بست و دستی که برای نجات خودش روی دستهای سرد خون اشامی که گرفته بودش گذاشته بود رو پایین اورد.......
-و..... ولم کن...
با نهایت توانی که داشت داد زد و وولی خورد...
دونگ وو ابروش رو بالا اورد و رو به خون اشام لب زد...
-اوه... انگار اذیتش کردی... ولش کن...
و همین حرف کافی بود که خون خوار دستشو حرکت بده و بک رو با ضرب و محکم روی زمین درست جلوی یک قفس تنگ بکوبه...
بک از درد اون برخورد فقط تونست دهانشو چند بار از درد بازو بسته کنه و توی خودش بلرزه...
هیونا با برخورد بک به زمین دستش رو جلوی دهانش گذاشت و چند قدمی عقب رفت و با تته پته گفت...
-ل.... لازم نیست کتکش بزنید سرورم...
دونگ وو پوزخندی به لولیدن بک توی خودش زد و همینطور که از کنار انسان رد میشد گفت...
-اون فقط یه انسان بدرد نخوره... قبلا بهش اخطار داده بودم.... ولی اون مثل تو حرف گوش کن نبود هیونا....
اینو گفت و درحالی که به طرف نگهبان میچرخید حرفشو ادامه داد...
-و تو... نزارهیچ نوری بهش برسه... آماده اش کن و بیارش...
اینو گفت و بعد از فشاری که به بازوی هیونا آورد، قدم هاش رو به سمت خروجی کشید....
خون خار تعظیمی کرد و بک که نگاهش به دور شدن قدم های دونگ وو بود رو با لگد داخل قفس پرت کرد و درش رو با ضرب بست....
طولی نکشید که پسرک خودش رو روبروی جمعیت ترسناکی که با چشمهای سرخشون تنش رو رصد میکردن دید...
ترسیده و بی خبر از اتفاقات دورش گوشه قفسش پناه گرفت و پلک هاش رو برای ندیدن اون موجودات ترسناک روی هم فشار داد...
لحظه بعد صدای بلند دونگ وو که جمله «حرکت کنید» رو فریاد زد و صدای عربده پر شور اون جمعیت، گوش هاش رو خراشید و به همراه قفسش به حرکت در اومد....
هیونا خیره به نیزه توی دست دونگ وو که وسیله هدایت اون موجودات تسخیر شده و بی رحم بود تکه کاغذی که حکم زنده موندنش رو داشت و اون انسان بهش هدیه کرده بود رو از جیبش بیرون آورد و بهش خیره شد.....
اون هنوز هم عاشق دونگ وو بود... عاشق دونگ وویی که سال ها قبل جونش رو نجات داد و بهش زندگی و عشق داد... عاشق اون دونگ وویی که مدت ها قبل بهش لبخند میزد و اون رو با خودش برای دیدن طلوع خورشید کنار دریا میبرد....
ولی حالا انگار که اون دونگ وو ناپدید شده بود.. طوری که حتی رد پاش هم روی گذشته و خاطراتش نمونده بود.... انگار که کمی اون طرف تر داشت کس دیگه ای رو به جای دونگ ووی گذشته میدید....
با خودش فکر کرد... من دارم چکار میکنم؟... اینجا ایستادم و دارم با این تکه کاغذ بی ارزش چندین نفر رو قربانی میکنم تا خودم رو نجات بدم در حالی که این دونگ وو هست که باید نجات داده بشه...
این دونگ وو هست که الان باید از زیر خروار ها پلیدی و نفرت بیرون کشیده بشه...
با این افکار، کاغذی که حکم کارت برنده رو براش داش رو به سختی مچاله کرد و توی دهانش چپوند و به سختی قورتش داد تا مبادا بار دیگه وسوسه دیدن نوشته روش به سرش بزنه....
نگاهی به تن مچاله بک که حالا داشت توسط پارچه سفید رنگی پوشانده میشد کرد و چند قدمی عقب رفت و باسرعت ازونجا دور شد...
ESTÁS LEYENDO
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfic🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...