-زود باش ...میتونی اینکارو کنی ...
کای درحالی سعی میکرد اعتماد به نفس بک رو بالا ببره گفت و باعث شد نگاه پسر کوچک تر بالا بیاد ...
شش جفت چشم منتظر با نگاه اطمینان بخششون بهش خیره شده بودن ..اب دهانشو قورت داد و نگاهشو روی صفحات دفترچه لغزوند...
از روی خاطره محوی که حلقه بهش نشون داده بود میدونست باید چطور اون نوشته هارو بخونه ولی با این حال کمی درمورد نوشته های داخلش نگران بود...نگران این بود که چیز تلخ دیگه ای از گذشته چان بفهمه و نتونه به اون دورگه بگه و بخاطر این نتونستن عذاب وجدان بگیره....این حق چان بود که گذشته خودش و خونوادشو بدونه ..ولی ..ولی بک نمیتونست....دورگه ای که هر روز میدیدش اونقدر اتفاقات تلخ و بد براش افتاده بود که با دونستن خاطرات حلقه هیچ کمکی به بهتر شدن حالش نمیکرد و فقط شکسته تر میشد...
نگران این بود که اگه چشمش به اون کلمات بیوفته و اونا چیزی نباشن که تموم مدت دنبالش بودن و به خاطرش خودشون رو به خطر انداختن ، باید چه کار میکرد؟...
-نگران چی هستی...فقط تو میتونی اینکارو کنی..
صدای بم و آروم چان باعث شد نگاهشو به چشمهای مشکی رنگش بده...اون چشمهای درشت که همیشه خالی از هر حسی به نظر میرسید حالا ذره ای برق امید داشت...برق امیدی که پر رنگ تر شدن و یا از بین رفتنش ، توی دست های بک بود...
بکهیون دستشو آروم بالا آورد و بالای صفحات دفترچه گرفت...به خودش اعتماد کرد...اعتماد کرد که چهره شش نفری که روبروش با نفس های حبس شده نشستن رو نا امید نکنه و چشم هاش رو بست...
از کف دستش نور ملایمی به طرف دفترچه تابید و انرژی نور باعث درخشش پوست مهتابی بک و طلایی شدن تار های مو و مردمک های چشمش شد...
پلک هاش رو با تردید باز کرد و وقتی نوشته های دفترچه رو واضح و خوانا دید لب های باریکش به لبخند دندون نمایی باز شد و نگاهشو به چشم های درشت شده دورگه روبروش داد.....
-م...میتونی ببینیش؟....
با شک و تردید گفت و بیشتر از قبل خودشو جلو کشید....
بک سرشو به نشونه تایید تکون داد و آروم دفترچه رو بست....
سهون با تعجب به دفترچه بسته نگاه کرد و با اشاره بهش پرسید....
-پس چرا بستیش...بخونش..!
بک سری به نشونه نتونستن تکون داد و لبخند پهنشو خورد...
-خب....کلماتی که قبل از تابوندن نور می دیدیم با خط عجیب نوشته نشده بودن...
فقط قسمتهای کوچکی از این کلمات با یک جوهر خاص نوشته شده که با چشم نمیشه دید...نوری که بهشون تابوندم باعث شد بتونم واضح و خوانا ببینمشون...ولی..
-ولی چی؟...
بک نگاهشو به چهره کنجکاو لوهان داد و شونه هاش رو نا امیدانه پایین انداخت...
-ولی این به زبون چینی باستان نوشته شده...نمیتونم بخونمش...
با این حرف نگاه چان و سهون همزمان به طرف لوهان چرخید و نیش اشراف زاده باز شد...بک با ابروی بالا رفته پرسید...
-کجای این خنده داره؟....
-نمیتونی بخونی ولی میتونی چشمهای لوهان بشی...
چان با لبخند محوی گفت و نگاه گیج بک رو به طرف اشراف زاده کشوند...
لوهان دست بک رو گرفت و از جا بلندش کرد..
-بکهیونا..ازین به بعد ما گروه دونفره خودمون رو تشکیل میدیم با این بو گندوها هم کاری نداریم...من میتونم زبان چینی رو بفهمم...پس تو چشم های من شو ..
با این حرف نگاه بک از دستهای سرد لوهان گرفته شد و روی چشمهای زرشکی رنگش نشست....لبخند دوباره به لبهای باریکش نشست و دست لوهان رو سمت اتاقش کشوند و اشراف زاده رو مجبور کرد گوشه ای بشینه...
سریع چند تا کاغذ سفید با خودکار از وسایل های دی او برداشت و جلوی لوهان به صورت چهار زانو نشست...
-بیا شروع کنیم...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Hayran Kurgu🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...