جای دور تری از خونه پیر زن و کل کل های پسرهای جوون تر.. درست وسط قلمرو ای که زمانی خونه ی چانیول حساب میشد اصیل زاده پیر روی تخت بزرگ و اشرافیش در حالی که چشمهاش به سرخی میدرخشید و از فاصله دور هم شدت جوشش شعله های داخل مردمکش قابل دیدن بود، نشسته و به صندوقچه قدیمی ای که چند لحظه پیش روی زمین پرت کرده بود خیره شده بود....
اونقدر ناخونهای بلندش رو به دسته چوبی صندیش کشیده بود که رد ناخون هاش رو میشد روی صندلی دید...
کانگ دائه نگاه خیرشو به دو جسد زنی که بعد از خورده شدن خونشون توسط دونگ وو مرده بودن داد و پوزخند محوی زد...اون دورگه قوی نبود! ولی اونقدر باهوش بود که بدونه چطوری روی نرو دونگ وو باشه و دست روی چه نقاطی بزاره که اینطور باعث بشه اصیل زاده پیر کاسه چه کنم دستش بگیره....
دونگ وو دفترچه ووبین رو توی اون صندوقچه پنهان کرده بود ...سالها میدید که برادرش خاطراتشو توی اون دفترچه لعنتی مینوشت ..بار ها و بار ها متنهاش رو خونده بود و سعی کرده بود رمز گشاییش کنه ولی تنها چیزی که دستگیرش شده بود این بود که فقط با قدرت نور میتونه رمز نوشته هارو باز کنه..!..سال ها سوالی بود که میخواست به جوابش پی ببره..این که اون پارک ووبینه عوضی قدرت نور رو کدوم جهنمی مخفی کرده بود؟...ولی
حالا نمیتونست جوابشو پیدا کنه چون اون حرومزاده ای که ووبین پس انداخته بود دفتر چه رو ازش دزدیده بود و امیدوار بود چیزی از گوی نور نفهمیده باشه...
از جاش بلند شد و وقتی داشت به سمت کانگ دائه میومد جسد زنی رو که سر راهش بود با لگد به سمت دیگه ای پرت کرد و روبروی اشراف زاده ایستاد...
یقه دائه رو گرفت و جلو کشیدش..
-هر خری دم دستته رو جمع کن و دنبالم راه بیوفت..مرده و یا زنده اون دورگه تخم حروم مهم نیست...من اون دفترچه رو میخوام..
ایو گفت و یقه دائه رو با یک هُل جزئی ول کرد و از کنارش رد شد...
اشراف زاده پوزخند دیگه ای زد ..
-کی تونستی اون دفترچه رو کش بری پارک؟...
دستی به پشت گردنش کشید و سعی کر حالت تمسخر آمیز فیسشو پوکر کنه و دنبال اون اصیلِ خِرِفت ، راه افتاد....امیدواربود اون دورگه جای خوبی مخفی شده باشه...***
لوهان اخمو به شونه های پسر روبروش که با برداشتن قدم های بلند و ارومش بالا و پایین میشد خیره شده بود و عقب تر از الفا قدم برمیداشت...نمی فهمید این سالگرد کوفتی چه ربطی به اون داره که باعث شده سهون برخلاف میلش اونو به زور دنبال خودش بکشونه..
لبشو برای سهون کج کرد و اداشو در اورد و با سرعت دادن به قدم هاش از کنار پسر بلند تر رد شد و جلو تر راه افتاد اما طولی نکشید که سهون با اون پاهای بلندش کنار اشراف زاده رسید و بی توجه بهش مسیرشو عوض کرد ...
لوهان دوباره خودشو بهش رسوند ..ولی وقتی به ورودی قلمرو رسیدن برای جلو رفتن تردید کرد...
سهون وقتی حس کرد اشرافزاده دیگه دنبالش نمیاد ایستاد و پشت سرشو نگاه کرد..لوهان خیره به دروازه که شبیه ورودی غار بود روی پاهاش جا بجا میشد...
سهون چشمهاشو بست و اهی کشید...
-باید کارت دعوت بدم تا به پاهات زحمت راه رفتن بدی؟؟..بجنب!..
اینو گفت و به راهش ادامه داد و لوهان رو هم دنبال خودش کشوند...توی نور روز قلمرو گرگ ها اروم تر بنظر میرسید و کم تر میشد افراد قبیله رو توی حالت گرگینه ایشون ببینی...توی روز اونا مثل انسان ها رفتار میکردن...فقط...
فقط لوهان احساس میکرد نگاه های زیادی بهش میخ شده...نگاه هایی که از روی کنج کاوی نبود بلکه طعم تمسخر و نفرت میداد و لوهان لازم نبود بپرسه چرا...
جواب توی صورتش کوبیده میشد...لوهان از اونا نبود...با دنیای اونا خیلی تفاوت داشت و از همه مهم تر دشمن خونی این مردم بود پس چطور میتونست نگاه ها و لبخند های مهربون دریافت کنه؟...دنیا همیشه خشن بود...
بهرحال برای اشرافزاده ای مثل اون زیاد اهمیت نداشت..اول و اخر، چیزی بیشتر ازین نصیبش نمیشد...
سهون مثل یک شاهزاده از بین اون مردم رد شد و با صورت سردش نگاهشو از کسایی که براش تعظیم میکردن گذروند و مستقیم وارد عمارت روبروشون شد...
لوهان قبلا توی اون عمارت زندونی شده بود پس میدونست دقیقا کجا دارن میرن..اونجا خونه سهون بود...
در اصلی به محض رسیدنشون باز شد و قامت گرگینه مسنی روبروشون ظاهر شد ...سهون به چند قدمی مرد که رسید تعظیم کوتاهی کرد و لوهان فهمید این مرد پدر سهونه ...اخرین باری که این الفای پیر رو دیده بود به شکل گرگ سیاه و ترسناکی بود ولی حالا چهره آرومی داشت...با ضربه ی کوتاهی که سهون نامحسوس به پاش زد نا خود آگاه سرشو به نشونه احترام پایین آورد اما بعدش یه فحش بخاطر این کار به خودش داد...لعنت..حالا الفای بزرگ تر روبروش ایستاده بود و بهش خیره شده بود ...
-هردوتون بیاین اتاق من ..باید چیزی بهتون بگم...
سهون نیم نگاهی به لوهان انداخت و با اشاره سرش به اشراف زاده فهموند دهنتو ببند و فقط چیزی که میگه رو انجام بده..
لوهان با خودش فکر کرد که این مسخره بازی تا فردا شب تموم میشه و برمیگردن همون جایی که بودن..برمیگردن همون جایی که نخواد نگاه های عجیب رو روی خودش تحمل کنه ..
نمیدونست از کی نگاه های اطرافیان وقتی که کنار سهون راه میرفت براش مهم شده بود ..نمیدونست از کی و چرا...فقط نمیخواست کسی از راه رفتن کنارش شرمنده و عصبی باشه...نمیخواست کسی که کنارش راه میره حس شرمندگی کنه و این حالت مچاله ای که تموم مسیر دروازه تا عمارت ، سهون به صورتش گرفته بود رو داشته باشه...و از همه بد تر از کی احساساتش مثل آدما شده بود؟...مسخرست..چرا اینقدر این چیزا براش مهم شده بود؟
YOU ARE READING
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfiction🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...