🦇🥀Part 27🥀🦇

589 148 8
                                    

بعد از دعوایی که بین لوهان و سهون اتفاق افتاده بود سهون برای پیدا کردن لوهان به جنگل رفت همه جارو دنبال اون خون اشام دیوونه زیرو رو کرده بود ولی هیچ اثری از لوهان نبود.. هیچی...انگار که آب شده بود و زیر زمین رفته بود...
-لوهااااااانن..لوهااان بچه بازی در نیار و خودتو نشون بده ..ببین نمیخواستم این حرفو بزنم..
سکوت..
-لوهااااااااان...
از روی کلافگی مشتی به درخت زد...تمرکزش بهم ریخته بود و توی دلش آشوب بود..
کلافه بود چون این آشوب دلش اصلا به اراده خودش نبود ..چرا باید این اتفاق میوفتاد...چرا باید اون نشونه گذاری انجام میشد و حالا باعث این حرف ها و دردسرا میشد؟؟..
سهون نمیخواست..از ته دلش نمیخواست لوهان بمیره و اون حرف رو فقط از روی حرصش زده بود ...ولی حالا..
-اون احمق کجاست..نکنه بلایی سر خودش بیاره...
دستی توی موهای بهم ریختش کشید ...باید تمرکز میکرد..باید برای یک بار هم که شده از غریزش استفاده میکرد..به زبون اوردنش سخت بود ولی لوهان جفتش بود ...پس حتما میتونست وجودشو یه جایی حس کنه..
چشمهاش رو بست و گوش های گرگیشو تیز کرد..سعی کرد بشنوه..صدا های مبهمی از کوبیده شدن چیزی به جسم دیگه می شنید ولی خیلی ازش دور بود ..چشمهاشو باز کرد..حسش میگفت باید دنبال صدا بره..اخرین امیدش برای پیدا کردن اون بچه همین بود..
به سرعت به سمت اون محل دوید و وقتی به اونجا رسید لوهان رو دید که با تموم قدرتی که داشت خودش رو به این ور و اون ور میکوبوند...با تعجب جلو رفت و خواست کاری کنه اما بازوش توسط چان گرفته شد...
-صبر کن...
سهون با تردید سر جاش ایستاد و به چان خیره شد..
-ا...اون چرا داره همچین میکنه؟؟
چانیول اهی کشید و دستشو از روی بازوی سهون برداشت..
-داره سعی میکنه گوی قدرتو از بدنش خارج کنه..دیوونه شده..نمیدونم چشه..
با این حرف اخم های سهون توی هم رفت و با گفتن کلمه "عوضی" سمت لوهان رفت و محکم شونه های پسر رو گرفت و تکونشون داد...
-دیوونه شدی لوهان؟؟...داری چکار میکنی؟؟
لوهان دست سهون رو با شدت پس زد..
-ولم کن..میخوام اون گوی مسخره رو بهت برگردونم..من نمیخوامش...از اول هم نمیخواستم..اگه بهت برگردونم بازم باید بمیرم؟؟
سهون فشار دستشو روی بازوی لوهان کم کرد..
-چی میگی لوهان..
لوهان خنده عصبی ای کرد..
-لوهان؟؟..داری اسممو میگی!!..چون قراره بمیرم اسممو میگی؟؟
سهون هوفی کشید و لوهان رو به جلو هل داد...
-بیا برگردیم خونه...داری چرت میبافی..قرار نیست بمیری...
لوهان با قدرتش سهون رو از جا کند و به سنگ بزرگی چسبوند ، به طوری که سهون فشار زیادی رو روی سینش احساس میکرد و هر لحظه ممکن بود آلفای روبروش رو بکشه..
چانیول جلو اومد و دستشو روی شونه ی لوهان گذاشت..
-هی لوهان بس کن..اروم باش ..بیا با هم حرف بزنیم..
با این حرف لوهان چشمهای سرخ شدشو  به دورگه دوخت و باعث شد چان هم به طرف دیگه ای پرت شه..
چشمهاشو به سهونه درحال خفه شدن داد ..و وقتی چهره مچاله سهون رو دید بی اراده اشکهاش سرازیر شد..
بین اشکهاش خنده ی تلخی کرد...
-ببین دارم گریه میکنم...مسخرست نه؟؟..دارم بخاطر توی عوضی گریه میکنم...بازم میخوای بمیرم؟؟
سهون سرفه ی خشکی کرد ..توان حرف زدن نداشت....میتونست با قدرتش از اسارت قدرت لوهان بیاد بیرون ولی اینکارو نکرد...این کارو نکرد تا لوهان عصبانیتشو خالی کنه...
اشرافزاده هقی کرد...
-فکر کردی من چیم هان؟؟...منم نمیخوام روح برادرتو داشته باشم..منم نمیخوام جفتت باشم ....میتونی این گوی مسخره رو از بدنم درش بیاری؟؟
سهونو رو زمین انداخت و روبروش ایستاد..
-بیا ...بیا منو بکش و گوی رو بردار...اینطور این نشونه ای که اینقدر ازش متنفری هم از بین میره...مگه همینو نمیخواستی؟؟بیا برش دار...
سهون به سختی از جاش بلند شد و به سنگ پشت سرش تکیه داد..با هر اشک لوهان قلبش تیر شدیدی میکشید..دردش اونقدر زیاد بود که حس کرد الانه که بمیره..همش بخاطر اون نشونه گذاری بود؟؟..ناراحتی جفتش برابر درد کشیدن خودش بود؟..
-هی اروم باش..ببین نمیخواستم بمیری..فقط یه حرف بود خب؟؟...گریه نکن لعنتی..
چانیول با دیدن این صحنه اهی کشید..این دردسری بود که هردو دوستاش درست کرده بودن و باید خودشون حلش میکردن..
قدمی به عقب برداشت و اون دوتارو تنها گذاشت ..مطمئن بود سهون میتونه راهی برای حل مشکلشون پیدا کنه ...
لوهان یقه سهون رو توی مشتش گرفت و تکونش داد...
-پس چرا منو نمیکشی؟؟...ببین خودم گفتم گوی رو بردار و نشونه رو از بین ببر...این تنها راهشه..
سهون اخمی کرد..به شدت این حرف ها براش آزار دهنده بود..ولی چرا؟؟..اون از لوهان متنفر بود و اینا همون چیزی بود که میخواست ولی چرا وقتی از زبون این بچه می شنید اینقدر قلبشو میسوزوند؟؟..
لوهان با مشت ضربه ای به سینه سهون زد ..به هق هق افتاده بود و دیگه نمی تونست حرف بزنه ..انقدر به سینه سهون ضربه زد تا بالاخره خسته شد و سرشو به سینه گرم و پهن سهون چسبوند..خسته و ناراحت بود..میدونست که این ناراحتی فقط بخاطر نشونه ای که با گرگ روبروش بسته هست ..ولی چرا اینقدر نیاز به دوست داشته شدن از طرف همین گرگ بیشعور میکرد؟ مگه از سهون متنفر نبود!..
سهون اهی کشید..این یک بار اشکالی نداشت..فقط همین یک بار برای درست کردن اشتباهش ..اگه فقط همین یک بار رو بیخیال قانونای توی سرش میشد اشکالی نداشت..
دستشو آروم بالا اورد و با تردید روی کمر باریک لوهان گذاشت و بدن سردشو به خودش فشار داد...
-متاسفم..
لوهان ازین حرکت سهون متعجب شد..حس لمس دست گرم سهون روی کمرش خوب بود..دیگه مثل قبل آزار دهنده نبود..صدای قلب تپنده سهون زیر گوش هاش مثل موسیقی بود..و دیگه بوی بدِ بدن گرگیه سهون رو حس نمیکرد..!
سرشو بالا اورد و چشمهای اشکیش رو به چشمهای سهون که در سکوت و با صورتی که کوچک ترین چیزی از توش معلوم نبود داد..
آلفا بعد از چند دقیقه خیره موندن روی چشمهای اهوییه لوهان زمزمه کرد..
-اینقدر دوست داری برای من فقط لوهان باشی؟؟..خیله خب..ازین به بعد لوهان صدات میکنم ..ولی  تمام تلاشمو میکنم تا یه روز این نشونه لعنتی رو از بین ببرم...برای نگه داشتن اون گوی ازت ممنونم و با محافظت ازت جبرانش میکنم..این یعنی حالا حالا ها باید زنده بمونی..پس اینقدر جبهه نگیر..
لوهان بعد از شندیدن این حرف ها از زبون سهون لبهاشو بهم فشار داد..هر حرف این گرگ بزرگ براش یک درد جدید داشت ولی همین که قرار بود با اسم خودش صداش کنن براش کافی بود..
سری تکون داد و خواست از بدن داغ سهون فاصله بگیره اما الفا فشار دستشو بیشتر کرد و لوهان رو بالا تر کشید و توی صورتش ادامه داد..
-با این که ازت متنفرم ولی تو باید  تا اون موقع بی چون و چرا برام لوهان باشی ...
اینو گفت و چشمهاش رو بست و لبهاش رو روی لبهای باز مونده لوهان گذاشت و اروم شروع به سردادن لبهاش روی لبهای سرخ و سرد اشرافزاده کرد..
لوهان با چشمهای گرد شده به پلک های بسته سهون خیره شده بود و قلبش دوباره شروع به تپیدن کرده بود..حس لبهای سهون فوق العاده بود ..باید برای این گرگ لوهان میشد؟؟..تا اینجا برای شنیدن این اسم از لبهای سهون پیش رفته بود..اون فقط لوهان بود نه کس دیگه..پس باید کاری میکرد تا سهون رو تسلیم خودش کنه..باید میجنگید ..این بازی رو خودش شروع کرده بود ..پس باید تا اخرش میرفت..
دستشو بالا اورد و شونه ی الفارو گرفت..چشمهاش رو بست و با قدرت، با بوسه ی خشن سهون رو همراهی کرد..
لحظه ای سهون برای نفس گرفتن عقب کشید و دم گوش لوهان زمزمه کرد..
-ازت متنفرم..لوهان..
لوهان لبهاشو به گردن سهون چسبوند و بوسه عمیقی زد..
-منم با تک تک سلولای تنم  ازت متنفرم اوه سهون..


🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️Onde histórias criam vida. Descubra agora