🍷Part 44🍷

452 127 14
                                    

کت سیاه رنگی که مدتی میشد بتا طرفش گرفته بود رو پوشید و نگاهی توی آیینه ی قدی روبروش، به خودش انداخت....خوش تیپ شده بود...!
لبخندی به خودش زد و با گفتن جمله "تو یه مرد سکسی و جذابی"خطاب به خودش نگاهشو از آیینه گرفت و به بتای پشت سرش که داشت با نیش باز و زشتش میخندید داد...
-چرا نیش چندشت بازه؟..
با اخم گفت و روبروی گرگ جوان ایستاد...بتا دستبندی رو که پدر سهون به لوهان داده بود از توی جعبه بیرون کشید و در حالی که دست لوهان میدادش پوزخندشو جمع کرد...
-مرد جذاب؟...تو بیشتر شبیه دخترایی و ارباب جوان از چهره هایی مثل تو متنفره...و از همه بد تر تو یه خون آشامی..
لوهان که از وقتی بتا توی اتاقش اومده بود و مجبورش کرده بود برای مراسم حاضر بشه سعی کرده بود اون بوی تهوع آور گرگ رو تحمل کنه با این حرف چشمهاش رو درشت کرد و نفس حبس شدشو بیرون داد..
-توی بوگندو چی گفتی؟..
بتا چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و به تخت بهم ریخته گوشه اتاق که روش چند تار موی گرگ بود اشاره کرد..
-ولی برام سواله...چطور باهاش خوابیدی؟....اون هیچ وقت روی تختش تبدیل نمیشه....!
-من باهاش نخوابیدم..اون احمق با من خوابید ...فهمیدی بتای احمق؟...
حرصی گفت و به تخت اشاره کرد....
بتا پوزخند دیگه ای زد و کفش های لوهان رو روبروش گذاشت...
-که اینطور...ولی فکر نمیکنی که اگه اون باهات خوابیده باشه حد اقل باید الان پیشت میموند؟....اون همیشه وقتی برا تفریح با یه گرگ میخوابید حد اقل برای یک ساعتم شده پیشش میموند...اما تو چی اشراف زاده؟....با این که نشونه گذاری شدی بازم اونقدرا برات ارزش قائل نبود تا یکم پیشت بمونه ...
با این حرف دست لوهان که برای تو سری زدن به بتا بالا نگه داشته بود پایین اومد و ابروهاش بیشتر از پیش توی هم گره خورد.....حقیقت توی صورتش کوبیده شده بود ...حالا میدونست اون کسی هست که بازی رو کامل به سهون باخته و حالا احساس میکرد حماقتش فقط باعث احمق تر جلوه دادن خودش شده و فقط این وسط قلب اونه که اینطوری بخاطر خواسته نشدن و بی ارزش بودن فشرده میشه...
حرفهای نیش دار این بتا خیلی زننده به نظر میومد....
گرگ سری به نشونه تاسف تکون داد و در اتاق رو باز کرد....
-زود باش ...ارباب بزرگ و پسرشون منتظرن....
لوهان با قلب دردناک و چهره ای  که درخشش قبلشو نداشت ، نگاهشو از بتا گرفت و با تنه زدن به شونه اش از در خارج شد...
اونقدر توی خودش و سرزنش کردن خودش فرو رفته بود که متوجه نشد الفای پیر و پسرش منتظرش جلوی عمارت ایستادن و بی توجه بهشون جلو تر راه افتاد...
سهون با ابروی بالا رفته به رد شدن لوهان بدون اینکه حتی نگاهی بهشون بندازه خیره شد ...باز چه مرگش بود؟...
-معطل نکن ...
با صدای پدرش نگاهشو از لوهان گرفت و به سمت محل مراسم قدم برداشت...وقتی به اونجا رسید لوهان دم در ورودی ایستاده بود و قدم هاشو با تردید جلو عقب میکرد...
جلو رفت و بعد از نیم نگاهی بهش کنارش ایستاد و باعث شد اشراف زاده با دیدنش یک متر ازش فاصله بگیره...
-چته؟...
-بکش کنار ...حق نداری بهم نزدیک شی...
سهون حرصی دستی به صورتش کشید...
-چیه...وقتی داشتی انگولکم میکردی که این حرفو نمیزدی...نکنه ناراحتی که تنهات گذاشتم...
بدجنسانه گفت و باعث شد نگاه خالی از شیطنت لوهان به سمتش بیاد...اشراف زاده با غم کمی توی چشمهاش نگاه کرد و بدون هیچ حرفی نگاهشو ازش گرفت...
پوزخند سهون از روی لبهاش محو شد ..ازین که این حالت تازه ی لوهان رو میدید ، تعجب کرده بود...اون الان باید یه طعنه نیش دار و اعصاب خورد کن به سهون میزد و دهن الفا رو میبست ولی چرا اینطوری میکنه؟...
خواست چیزی بگه اما لوهان قدم های بلند و مرددشو جلو کشید و بی توجه به پچ پچ ها و نگاه های عجیب افراد قبیله  به سمت قبر سفید رنگ رو بروش قدم برداشت ...سهون کلافه اهی کشید و دنبالش راه افتاد...میتونست حرف های آزار دهنده گرگ های اطرافشو در باره لوهان بشنوه... شاید بخاطر این بود که لوهان عجیب رفتار میکرد؟....به هرحال وقتی همه چیز بینشون تموم شد دهن همه بسته میشد....یا این که خودش اینطور فکر میکرد...
نگاهشو از دسته گلی که چند لحظه قبل پدرش روی قبر مادرش گذاشته بود برداشت و بعد نیم نگاهی به چهره توی هم  رفته لوهان کرد و جلو رفت و گلی که با خودش آورده بود رو کنار گل پدرش گذاشت و همراه با اشراف زاده در مقابل خاک مادرش تعظیم کرد...
درحالی که زانو زده بود چشمهاشو برای دعا کردن بست و نگاه اشراف رو سمت خودش کشوند...
لوهان بغضی که چند دقیقه ای بود داشت خفه اش میکرد رو قورت داد و نگاهشو از سهون گرفت و مثل الفا چشمهاشو بست...
-مادر...
با صدای ضعیف اشراف زاده چشمهای الفا باز شد و به طرفش چرخید...
-میتونم مادر صداتون کنم؟...
لوهان با پلک لرزون و صدای آرومی ادامه داد..
-من لوهانم.... جفت موقت سهون!.... هیچ خانواده ای ندارم...نمیتونم مثل پسرت برای مادرم مراسم بگیرم چون حتی نمیدونم مادرم و یا پدرم کجا مردن ....پس ..پس اشکالی نداره تا وقتی اینجا نشستم حرفامو بزنم؟...
پلک هاشو باز کرد و بی توجه به سهونی که در سکوت بهش خیره شده بود کمی جلو تر نشست و دستهاش رو روی زانوهاش مشت کرد...
-متاسفم که اینو میگم مادر....ولی من امروز به عنوان جفتی به اینجا اومدم که باعث خجالت پسرته ..درحالی اینجا نشستم که گوی قدرت مینهو تو بدنمه ...و...ولی  ...تنها چیزی که از خانوادم بهم رسیده اسممه...فقط میخواستم لوهان صدام کنن...فقط میخواستم لوهان صدا بشم ...نمیخواستم به سهون آویزون بشم..
اشکهای جمع شده توی چشمهای کشیده اش روی گونه اش سرازیر شد و بغضشو شکست..
-م...من فقط میخواستم اسممو حفظ کنم...نمیخواستم اینطوری بشه...ن...نمیخواستم اینقدر احمق باشم...ن...نمیخواستم..
سهون با دیدن سرازیر شدن اشکهای اشراف زاده و نگاه خیره اطرافیانش کلافه دستی بین موهاش کشید و مچ لوهان رو گرفت...
-تمومش کن لوهان...چه مرگت شده هان؟...چرا آبغوره میگیری...
لوهان نگاهشو از دستبند کاپلی دور مچ هاشون گرفت و با پشت دست اشکهاشو پاک کرد...
-چیه...نمیتونم حتی حرف هم بزنم؟...
مچ دستشو نا محسوس از بین انگشتهای قوی سهون بیرون کشید و به روبروش خیره شد...
سهون خواست چیزی بگه اما با دستی که روی شونه اش نشست حرفش رو خورد و به پدرش که توی کت و شلوار رسمی تر به نظر میرسید خیره شد...
-با من بیا...بزار کمی تنها باشه..
گرگ پیر اینو گفت و جلو تر راه افتاد....سهون لعنتی فرستاد و اشراف زاده رو کنار خاک مادرش تنها گذاشت ...
وقتی به چند قدمی پدرش رسید گرگ پیر به طرفش چرخید و روبروش ایستاد...
-ازین که اون اشراف زاده مادرتو "مادر "صدا کرده عصبانی نباش...به هر حال اون با نگه داشتن گوی مینهو لطف بزرگی در حق ما کرده...امیدوارم سرزنشش نکنی...اون به اندازه کافی از طرف افراد قبیله اذیت میشه...
-به اون ها چه ربطی داره؟....پدر...نمیتونی جلوی دهن افرادتو بگیری تا هر شعری دلشون میخواد از دهنشون بیرون نکنن؟...اون داشت گریه میکرد!! ...
دستهای مشت شدشو باز کرد و دستی به صورتش کشید...عصبی شده بود...پدرش فکر میکرد چون لوهان مادرشو مادر صدا کرده ناراحته ولی عصبانیت سهون از چیز دیگه ای بود...
از حرف های زننده ای که از اول صبح تا الان از دهن این و اون علیه لوهان شنیده بود عصبی بود ...اونا چه حقی داشتن که اینطوری بد حرف بزنن...
درسته که به عنوان جفتش قبولش نکرده بود ولی ازین که کسی راجع به اون اشرافزاده حرف بیخود میزد عصبی میشد و مدام اشکهای لوهان جلوی چشمهاش میومد...
-این کار اشتباه بود پدر ...نباید اون خون اشامو مجبور میکرین بیاد به این مراسم...
گرگ پیر در سکوت به چهره آشفته پسرش خیره شد ...این رفتار سهون نمیتونست فقط بخاطر یه نشونه گذاری ساده باشه.. نکنه اون بچه واقعا...
دستشو روی شونه سهون گذاشت و فشردش...
-اوه سهون...توکه احساسی به اون بچه پیدا نکردی ..؟!....
با این حرف بدن الفا برای چند ثانیه منجمد شد و بعد مردمک هاش روی صورت و ابروهای بالا رفته پدرش چرخید....
آلفای بزرگ تر بعد ازین که فهمید پسرش جوابی برای این سوالش نداره ضربه ای به بازوی سهون زد....
-امیدوارم این حساسیتت فقط بخاطر مسئولیت پذیریت باشه سهون...
اینو گفت و نگاهشو از آلفای جوان گرفت و به سمت جمعی که مدتی بود صداش زده بودن حرکت کرد...
سهون مات زده رفتن پدرشو دنبال کرد...اون پیر مرد چی میدونست؟...احساس؟..
حتی خودش هم نمیدونست چه کوفتی داشت اتفاق میوفتاد ..فقط ...فقط میدونست از وقتی بااون اشراف زاده خوابیده بود یه چیزی عوض شده بود..
یه چیزی که  اونقدر باعث خجالتش شده بود که حتی نتونسته بود بعد از سک.س توی اتاقش بمونه و به چشمهای لوهان نگاه کنه...یه چیزی که داشت اوه سهونه بی تفاوت همیشگی رو عوض میکرد ...
یه کوفتی که باعث به وجود اومدن احساسات گنگی که باعث کشیده شدن الفا به سمت اون اشراف میشد و حتی باعث شده بود تصویر چهره لوهان مدام مثل یه ارور کامپیوتری جلوی چشمهاش خودنمایی کنه و آلفا رو مجبور به تماشای خودش کنه...
یه نشونه گذاری ساده نمیتونست همچین اروری رو به وجود بیاره نه؟...
لبهاشو عصبی به هم فشار داد و قدم هاشو به سمت قبر مادرش کشوند تا دست لوهان رو بگیره و با بیرون کشوندنش از بین اون همه گرگ  این مسخره بازی هارو تموم کنه ...ولی  با جای خالی اشراف زاده مواجه شد...اطراف رو با چشمهاش به دنبال لوهان رصد کرد و وقتی نتونست بین اون جمعیت پیداش کنه نگاهشو به جای قبلی برگردوند...
-اون احمق کجا رفته..
زیر لب گفت و خواست بی توجه به چند نفری که مقابل قبر مادرش درحال تعظیم کردن بودن جای دیگه ای برای پیدا کردن لوهان بره که چشمش به دستبند کاپلیشون که گوشه قبر رها شده بود افتاد...
جلو رفت و از روی زمین برش داشت....
-این دستبند مال اون خون اشام نیست؟...
بتایی که خودش چند ساعت پیش مسئولیت لباس های لوهان رو قبول کرده بود با تعجب گفت و به دستبندی که توی دستهای سهون بود اشاره کرد...
سهون اخمهاش رو بیشتر توی هم فرو برد و به بتا خیره شد...
-اون کجاست؟...
بتا شونه ای به معنی ندونستن بالا انداخت ...
-گفت برمیگرده...منم دنبالش نکردم....
-چند نفرو با خودت ببر و پیداش کن...
-ولی قربان اون گفت برمیگرده...
سهون دستبندو جلوی چشمهای بتا گرفت و غرید...
-بنظرت کسی که قراره برگرده همچین چیزی رو جا میزاره احمق؟...هر جایی رو که فکر میکنی اون اشراف رفته باشه رو بگرد...
با فریاد گفت و نگاه های اطرافیانشو به سمت خودش کشوند...
بتا ترسیده تعظیمی کرد و با سرعت دور شد...
سهون قدم های بلندشو به سمت عمارت کشوند و کل اونجا رو دنبال لوهان زیرو رو کرد ولی هیچ خبری ازش نبود...
هوا داشت تاریک میشد ولی نمیتونست هیچ جا لوهان رو پیدا کنه و امیدش با برگشتن بتا و چند گرگ دیگه و شنیدن خبر پیدا نشدن اشرافزاده به هیچ تبدیل شد....اون چرا همیشه گم و گور میشد؟
چشمهاش رو بست ودستهاش رو مشت کرد....احساس خوبی نداشت و تنها جایی که نگشته بود خونه هلمونی بود ....اون حتما برگشته بود پیش اون دورگه...
خواست از قلمرو خارج شه که بتای جوان جلوش رو گرفت..
-م....متاسفم قربان...نمیدونستم اینطوری میشه...
-منظورت چیه بتا...
سهون مشکوک گفت و یقه بتا رو توی مشتش گرفت....
گرگ جوان ترسیده خودش رو عقب کشید و روی زمین زانو زد...
-خواهش میکنم منو بکشین...
-بنال بتا...چه گندی بالا آوردی...
با صدای کنترل شده ای گفت و بتا رو مجبور به حرف زدن کرد
-چون از وجود اون خون اشام توی قلمرو متنفر بودم بهش گفتم  شما ازش متنفرید و اونقدرا براش ارزش ندارید که کنارش بمونید..و...و..و ف..فکر کنم حرفای بقیه هم باعث شده ک...
حرفش با تبدیل الفا به گرگ و دویدن سمت خروجی قلمرو ناتموم موند ...
سهون حتی بهش اجازه نداد حرفش رو کامل بزنه و رفته بود....
با این حرف ها حالا ذره امیدی که با فکر کردن به اینکه لوهان ممکنه به خونه هلمونی رفته باشه هم از بین رفته بود و این میتونست بد تر از چیزی باشه که فکر میکرد....
وقتی از قلمرو بیرون زد با کمک غریزه گرگیش بوی کمی که از اشراف زاده توی هوا مونده بود رو دنبال کرد و وقتی که اون رو درحالی که گردنش توی دست های شخص سومی فشرده میشد پیدا کرد چند قدمیشون ایستاد...
لوهان با هر دو دستش تلاش میکرد گردنش رو از بین دستهای بیش از حد قویِ دونگ وو بیرون بکشه اما چندان موفق نبود...
-اوه...ببین کی اینجاست...
دونگ وو با نیش خند بازش به طرف سهون چرخید و درحالی که لوهان رو توی هوا نگه داشته بود به سمتش اومد و تکونی به بدن اشراف زاده داد...
-ببین ناجیت اومده دنبالت...
سهون دندون های تیزشو به رخ اصیل زاده روبروش کشید و غرید...
-ولش کن اشغال کثیف....
دونگ وو ابرویی بالا انداخت و دستش رو بیشتر روی گردن لوهان فشار داد و ناله گوشخراش اشراف زاده بلند شد...
-اگه ولش نکنم میخوای منو مثل یه سگ گاز بگیری؟...یا میخوای زوزه بکشی و گله ات رو خبر کنی...
-گفتم اونو ول کن خوک کثیف...اگه یه مو از سرش کم شه تیکه پارت میکنم...
با این حرف دونگ وو قهقهه ای زد و لوهان رو جلوی پای سهون پرت کرد ...
سهون با نگاه نگرانش سرتا پای لوهان رو از نظر گذروند و وقتی که از سالم بودنش مطمئن شد خودشو سپر بدن اشراف زاده قرار داد و با چشمهای به خون نشسته اش به اصیل زاده شیطانیِ روبروش زل زد...
-تو پسر اون گرگ پیره خرفت هستی نه؟....نمیدونستم توله سگش هنوز زندست و با یکی از خون های من جفت گیری کرده ...من مطمئن شدم که کل خونوادت با همین دستام جون بدن...عجیبه که هنوز زنده این و اینطوری میتونی جلوم بلبل زبونی کنی...
-اون دهن کثیفتو ببند خون خوار حرومزاده...
الفا با فریاد خر خر مانندی گفت و جریان باد قوی ای اطرافشون جریان گرفت...
دست اشراف زاده که هنوز روی زمین دراز کشیده بود، پای عقب سهون رو گرفت و الفا رو وادار کرد بهش نگاه کنه...
-این کارو نکن سهون...تمومش کن ... هوا  فقط آتشِ اونو زیاد تر میکنه...هردومون میسوزیم...
لوهان با عجز گفت اما الفا بی توجه بهش قدم تهدید امیزی به سمت اصیل زاده برداشت ...
دونگ وو خونسرد دور تا دورشون قدم برداشت و فک لوهان رو بین دستهاش گرفت ...
-اوووه...این اشراف صورت خوبی داره و باهوش تر از تو هست...ولی حیف که جفتتون باید بسوزین..عشق مزخرفتون بی ثمر میمونه....
-چی از جونمون میخوای...چرا تنهامون نمیزاری..خونوادهامونو ازمون گرفتی ...دیگه چه کوفتی میخوای...
لوهان با عجز گفت و چونه اش رو از بین انگشت های دونگ وو بیرون کشید...
اصیل زاده پوزخندی زد و انگشتش رو روی قلب لوهان گذاشت..
-من از ضعیف ها متنفرم..شما خون ضعیفی دارین و حتی لیاقت این که با خیال راحت زندگی کنید رو ندارین...شما ضعیف هایی هستین که با یکی که از خودتون هم ضعیف تره همدست شدین تا منو بکشین...
اونقدر احمقین که خودتون رو با من مقایسه کنید؟...
پوزخندشو پر رنگ تر کرد و اینبار با دستی که شعله های داغی ازش بیرون میزد ساعد  الفارو گرفت...
-و تو توله سگ!...فکر میکنی با این نسیمی که راه انداختی میتونی آسیبی به من برسونی؟...حرف هامو خوب توی اون کله پوکت فرو کن  و پیاممو به اون دورگه احمق برسون...اگه میخواد زنده بمونه اون دفترچه رو با پای خودش بیاره قلمرو وگر نه تموم همدستای احمقشو میکشم...
اینو گفت و بدن الفا رو که به طرز مزخرفی در برابر سوخته شدن مقاومت میکرد به سمت دیگه پرت کرد و بین انبوه درخت ها گم و گور شد....
لوهان ترسیده از جاش بلند شد و به سمت سهون که حالا به حالت انسانیش برگشته بود دوید و به ساعد سوخته و متورم شده الفا خیره شد...
چشمهای زرشکی درشت شده اش  از روی وحشتش به اون سوختگی وحشتناک خیره شد و با تردید دستشو سمت دست  سهون برد...
-ا...اون عوضی....
سهون دست لوهان رو کنار زد و یقه اشراف زاده رو بین مشت هاش گرفت...
-تو چرا اینجایی....چرا بدون اجازه من اومدی بیرون...؟..لوهان؟
لوهان بی توجه اینبار بازوش رو کشید و الفا رو مجبور به ایستادن کرد...
-تمومش کن سهون...باید به چان خبر بدیم...اون خون خوار در باره دفترچه میدونه...شنیدم که داشت درباره قدرت نور حرف میزد...باید به چانیول خبر بدم...
دست های گرگ مشت شد و اینبار محکم تر یقه لوهان رو توی مشتش گرفت و با چشمهای به خون نشسته اش غرید...
-گفتم چرا بی خبر اومدی همچین گورستونی...چرا اومدی نزدیک قلمرو خون اشاما ...چرا؟...
اخمهای لوهان توی هم گره خورد و با گذاشتن دستهاش روی سینه سهون به عقب هُلش داد...
-چیه...برات مهمه که کدوم گوری میرم؟...چه فرقی به حال تو داره؟...چرا خودتو درگیر کردی ...میتونستی راهتو بکشی و بری و بزاری اون بی شرف بکشتم...اینطوری نشونه گذاری بهم میخورد و راحت میشدی...چرا اومدی ها؟....به هر حال من برات یه جونور بی ارزشم که بتونی باهاش بخوابی و بعد مثل یه اشغال باهاش رفتار کنی...
سهون در سکوت به چهره عصبانیش نگاه کرد و قدمی بهش نزدیک تر شد...
-تو چی میدونی اشراف زاده؟...
-تمومش کن...هر کاری دلت میخواست کردی و هیچی نگفتم...اما دیگه تمومه من اون دستبند مزخرفو بهت برمیگردونم و دیگه نمیخوام حتی یک قدمیم هم بیای...دیگه برام مهم نیست چه گهی هستی...
اینو گفت و روشو از الفا گرفت و با قدم های بلند به سمت جای نامعلومی راه افتاد اما با کشیده شدن مچ دستش توسط سهون و نشستن لبهای گرم آلفا روی لبهاش، خشکش زد...
دست سهون از مچش جدا شد و به دو طرف صورتش نشست و سرشو برای جدانشدن لبهاشون نگه داشت  ...
چشمهای اشراف زاده مات زده و بی حرکت به پلک های بسته الفا خیره شد و دستهای تو هوا مونده اش رو برای جدا کردن سهون از خودش روی بازوهای الفا گذاشت...
سهون بوسه عمیقی به لبهای اشراف زاده زد و آروم  و با صدا عقب کشید...دستشو پاین آورد و درحالی که مچ لوهان رو بین انگشتهاش میگرفت ، روی لبهای اشراف زمزمه کرد...
-اینکارو نکن... میخوای کجا بری وقتی که این من بودم که بازی رو باختم؟...






🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️Where stories live. Discover now