صبح بکهیون با سردردِ بدی که فکر می کرد علتش دعوا های دیشب بر سر اینکه کی تو اتاق بخوابه و یا بهتره بگم دعواش با هلمونی جونش سر اینکه با سهون هم اتاق باشه یا نه ، و اخرش هم بی نتیجه مونده بود ..
اخمی به مادر بزرگش که کنار بک خوابیده بود و خور و پف میکرد وخواب هفت پادشاهو میدید کرد و خودشو بالا کشید..به ساعتش نگاه کرد..ساعت پنج صبح بود !!!!..لعنتی فرستاد...چند شبی میشد که وقتی می خوابید خواب های عجیبی میدید..خوابی از صحنه های نامفهوم از زنی که با مرد دیگه ای عاشقانه هایی رو رقم میزنه... صحنه ای که مرد و زن درحالی که دستانشون توی هم قفل شده بود و نوزاد کوچکی رو توی آغوششون داشتن و توسط شخص دیگه ای کشته میشن و لحظه اخر مرد حلقه ای که توی مشتش نگه داشته بود رو توی انگشت همسر بی جونش میکنه و جمله ای زیر لب میگه.."این حلقه.."
بکهیون هر بار قبل از تموم شدن این جمله از خواب میپره...
نفس عمیقی کشید و موهاش رو بهم ریخت..احساس تشنگی میکرد..سویشرتشو پوشید و از اتاق مشترکی که فعلا با مادر بزرگش داشت بیرن اومد و با کای مواجه شد که همچنان گوشه ای به دیوار تکیه داده و با اخمی روی پیشونیش به در اتاقی که کیونگ سو توش بود خیره شده .. کمی اون طرف تر سهون سرشو به دستش تکیه داده بود و چشمهاش رو بسته و چرت میزد..نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی چانیول رو ندید سمت کای چرخید..
-کای..
چشمهای عفریته از در اتاق کنده شد و به سمتش اومد...بک این پا و اون پا کرد و با من من گفت..
-عه..میگم..پس اون دراز لقو کجاس؟؟....یادم نیست..برا همین..
-برگرد به اتاقت.. شبا خوب نیست هرجایی پرسه بزنی...اون رفته بیرون..خودش پیداش میشه..
بکهیون لبشو کج کرد..نمیفهمید کای چی میگه..وادافاک.. اون تقریبا صاحب خونه بود.. نباید باهاش اینجوری رفتار میشد! ..شونه ای بالا انداخت و کای رو توی حال خودش رها کرد و به سمت در خروجی خونه رفت و بازش کرد..
لرزی از سرمای هوا توی تنش پیچید ...قدم هاشو به سمت دستشویی کشوند و بعد از خلاص کردن خودش بیرون اومد..
نفس عمیقی کشید..
-اوووف..رنگ و روم باز شد..
چشمش به اون پسر قد بلندی که طبق معمول خیره به جنگل، بی هدف روی زمین نشسته بود رفت و کنارش نشست..
-هی باز اینجایی؟؟..فکر کنم روی این درختای بلند کراش پیدا کردی نه؟؟..
-چرا این بیرون ول میگردی؟؟..
چان با اخم گفت و باعث شد چشمهای بک درشت و گرد بشه...
-ول؟؟؟..کجام وله؟؟
چان با ابرو اشاره ای به پاهای باریک و برهنه بک که فقط شلوارک نازکی روشون رو پوشونده بود کرد..بک رد نگاه چان رو گرفت و وقتی به رون پاش رسید خودشو جمع جور کرد..با صدایی که سعی میکرد از سرمای زیاد نلرزه گفت..
-هوا دیگه اونقدرام سرد نیس..
صدای خنده مردونه چان حرفشو قطع کرد..متعجب به قیافه چان با اون چال لعنتی و دندون های سفید و ردیفش نگاه کرد..
-اگه سردت نیست پس چرا داری میلرزی توله؟
بک لعنتی توی دلش فرستاد ولباش رو توی دهنش جمع کرد..
-تو اصلا سردت نمیشه نه؟؟هر بار بدون لباس میای بیرون و یا لباس نازک میپوشی..
-سرما باعث میشه به خیلی از چیزا فکر نکنی..
به نیم رخ چان نگاه کرد..خنده چند لحظه پیشش کم کم درحال محو شدن بود..
کنار چان نشست و دستاش رو دور پاهای لختش قلاب کرد و چونشو به زانوش تکیه داد...
-چندین سال پیش میخواستم برای تست خوانندگی اس ام به اونجا برم..اون روز پدرم مشغله کاری زیادی داشت و مادرم ..مادرم اینجا کنار مادربزرگم بود..ولی با اصرار ها و بچه بازی های زیاد من کار های مهمشون رو کنار گذاشتن و برای همراهی من به طرف کمپانی راه افتادیم..ولی..
چان منتظر به نیم رخ بک خیره شد...
-ولی قبل از رسیدنمون ماشین با یک کامیون تصادف کرد..اون لحظه پدرم با لبخند بهم نگاه میکرد و مادرم ..بهم خیلی افتخار میکرد..تنها صحنه ای که از بعد از اون لبخند های گرم یادم میاد ماشینی سوخته و خون های ریخته روی زمین هست..نمیدونم چرا و چطور..فقط من زنده موندم و خودم رو مقصر تموم این اتفاق میدونستم..اگه من اصرار نمیکردم..اگه اینقدر خود خواه نبودم الان اونها زنده بودن و کنارم..
به اون چشمهای مشکی که حالا تمام توجهش به بک بود نگاه کرد و لبخندی زد..
-ولی کم کم باهاش کنار اومدم..فهمیدم که اگه کسی بخواد بمیره تو مقصر نیستی..سرنوشتش اینطور بوده..تو فقط یه وسیله برای اینکار بودی و یا اتفاقی اونجا حضور داشتی..پس تقصیر تو نبوده..
چان اهی کشید و نگاهشو ازون موجود کوچیک کنارش گرفت..
-تا کجای حرفامو که به مادربزرگت زدم شنیدی؟؟
بک پوزخندی به تیزی چان زد..مهم نبود که چقدرسر بسته حرف بزنه این پسر سریع متوجه میشد..
-قصد بدی نداشتم ..فقط شنیدم که چه اتفاقی برای پدر و مادرت افتاده..حتما اون دنبال تو هم هست که بکشتت و برای همین اینجا پیشم موندی..فقط نمیدونم چرا به پلیس خبر نمیدی؟؟؟
چان که با این حرف بک خیالش از نفهمیدن این پسر از خون اشام بودنش راحت شده بود از جاش بلند شد و به دنبالش بک هم از جاش پرید!..
چان دستی توی موهای بهم ریخته بک کشید و بیشتر بهمشون ریخت..
-تو که تحمل سرما رو نداری دنبال من راه نیوفت بیرون ..
اینو گفت و با نیشخندش به سمت خونه راه افتاد..حرف زدن با این پسر سرگرمش میکرد و احساس خوبی بهش میداد..و میتونست حواس خودشو از دردی که کشیده دور نگه داره...
بکهیون مثل جوجه اردک ها دنبال چان راه افتاد ..ولی هنوز چند قدمی نرفته بودن که خورشید طلوع کرد و نورش فضای اطرافشون رو روشن میکرد..
بکهیون با خوشحالی خواست طلوع گرم افتاب رو به اون غول دراز نشون بده اما بادیدن گردن و قسمتی از شونه چان که پوشش لباس رو نداشت و با برخورد نور افتاب بهش رد سوختگی به جا میگذاشت ، حرفش توی دهنش ماسید..
این سوختگی رو قبلا هم دیده بود..یعنی چی اخه؟؟..یعنی چان به نور خورشید آلرژی داشت؟؟
چانیول با حس سوخته شدن سریع به طرف سایه رفت ولی این کارش باعث گیجی بیشتر پسر کوچک تر شد! چون رد های سوختگی درست جلوی چشمهای بک به همون سرعت ناپدید شد..
بک میتونست قسم بخوره که داره درست میبینه..حتی وقتی چان توی اتاقش بیهوش بود درست این اتفاق افتاد ..الان یادش اومد که اون موقع با بستن پنجره اتاقش دیگه نور به بدن چان نمیخورد و بخاطر همین اون سوختگی ها ناپدید شدن..
واو..اولین کسی رو میدید که اینقدر افتاب سوختگی شدید داره..
شونه ای بالا انداخت و بی توجه وارد خونه شد...
مادر بزرگش مثل همیشه خروس خون بیدار شده بود و داشت صبحونه اماده میکرد..
کای دیگه گوشه خونه خیره به اتاق کیونگ نبود و معلوم نبود کجا رفته و سهون سعی میکرد با زور وارد اتاق لوهان بشه و بک میتونست صدای فحش دادنای لوهان از پشت در اتاق رو بشنوه..
پیر زن در حالی که سری با تاسف تکون میداد غذا رو روی میز گذاشت و بکهیون روش خیمه زد و اولین لقمه رو توی دهنش چپوند..
-پسره شکمو ..یکم هم واسه دی او بزار..از دیروز تا الان از اتاق بیرون نیومده..
بکهیون اخمی کرد..
-هلمونی..تو یه چیزی بهش بگو..اخلاقش گند شده..سایش هم سنگینه ماشالا..فکر کنم میخواد لاغر کنه که نمیاد بخوره دیگه..
پیر زن هوفی کشید و دوباره سر کارش برگشت..
-راستی هلمونی چرا دوتا بشقاب آماده کردی؟؟..ما شش نفریم..
چان روبروی بک نشست و لیوان ابی رو به لبهاش نزدیک کرد..
-کای رفته..سهون صبحونه نمیخوره .منم نیخوام و لوهان هم سر لج برداشته..خودت بخور و برای اون دوست چشم درشتت هم ببر..
بک شونه ای بالا انداخت و به خوردن ادامه داد..
سینی غذای کیونگ رو برداشت و به سمت اتاق رفت...با تقه ای در رو باز کرد و وارد شد..
-هی دی او..برات صبحونه اوردم..
دی او سرشو از زیر پتوش بیرون اورد و بعد از دیدن بک صاف نشست..بازم بخاطر ترسش شب نتونسته بود بخوابه و همش احساس میکرد اون عجوزه زشت قراره برگرده و جونشو بگیره..
تموم دیشب به اتفاقاتی که توی بیمارستان دیده بود و کاری که خودش کرده بود فکر میکرد..هنوز قبول این که وارد دنیای جدیدی شده براش سخت بود ...کای مثل اون عجوزه زشت قدرت فرا انسانی داشت ولی بجای اذیت کردن دی او جونشو نجات داد پس یعنی چان و سهون و همینطور لوهان هم قرار نبود آسیبی بهش برسونن..تنها سوالی که براش جوابی نداشت این بود که قدرتی که خودش داره از کجا اومده و چرا اون موجودات توی این خونه جمع شدن..!؟
با قاشق غذایی که جلوی دهنش قرار گرفت به خودش اومد و به بک نگاه کرد..
بکهیون لبخندی زد و اشاره ای به غذا کرد..
-بخور هلمونی پزه .!.میدونی چقدر لاغر شدی؟؟
دی او چشم هاشو چرخوند و قاشق رو از دست بک گرفت..
-خودم دست دارم ..! میتونم بخورم...
بک نیشخندی زد و به زور خودشو تو تخت دی او جا کرد و کنارش خوابید..
دستشو زیر سرش گذاشت و به چهره اخموی دی او خیره شد..
-نمیدونی چقدر ازین که اینجایی خوشحالم..اولین باره اینقدر دوستت دارم تپلی..
دی او با یک حرکت بک رو از روی تختش انداخت پایین..ولی اینبار غر نزد..
-حتما خیلی ترسیدی..بهت اسیبی که نرسوندم..نه؟
بکهیون در حالی که کونشو بخاطر افتادن روی زمین میمالود صاف نشست..
-بغیر از الان که کونمو ترکوندی کاری نکردی..فقط ترسناک شده بودی..چانیول منو به زور اورد اینجا و مجبور شدم تنهات بزارم..
دی او لبخند محوی زد..
-اون بهت مدیونه..اگه نبودی تاحالا مرده بود..حالا که دیدم خوب حرکت میکنه پس زخمش درحال خوب شدنه..
-اره خوب شده و حالا بهم زور میگه..راستی دی او.. تو با کای مشکل داری؟؟
دی او اخمی کرد و به بک نگاه کرد...
-منظورت چیه؟..
بک توی جاش جا بجا شد..
-هرچند قیافه اش به کشیشا نمیخوره و خیلی هاته ...ولی اون جونتو نجاد داده کیونگ و نگرانته..از دیشب تا الان زل زده بود به اتاقت حتی نخوابید..بهتره از اتاقت بیای بیرون ..همه منتظرتن..
دی او در سکوت قاشقی از غذا رو توی دهنش گذاشت..حد اقل طعم غذا بهش ارامش میداد....اولین باری نبود که بد شانسی میاره و همینطور دنیای الانش دیگه خواب نبود و باید روزی باهاش کنار میومد..
ESTÁS LEYENDO
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfic🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...