احساس سردی و کرختی و سنگینیِ توی بدنش اینقدر شدید بود که حس میکرد الانه بمیره....
به سختی پلک های سنگینش رو کمی نیمه باز کرد و چشمهاش رو چرخود... همه چیز محو و سفید بود....
یه سوال توی ذهنش به وجود اومد و پلک هاش رو دوباره روی هم گذاشت.... «من کجام...؟...»
صدای قدم های شخصی که کنارش مرتب یه راه کوتاه رو میرفت و برمیگشت توی گوشش میپیچید اما توان باز کردن پلک هاش رو نداشت... لحظه بعد اون صدای قدم زدنِ روی اعصاب ، قطع شد و به جاش صدای کشیده شدن صندلی چرخ داری به عقب و صدای جیر جیر پشتی صندلی توی اتاق سرد پخش شد...
سوهو در حالی که روی صندلی مینشست خودش رو جلو کشید و خودشو راضی کرد تا از فکر کردن به این که چرا کریس و بقه دیر کردن بیرون بکشه و خوشبینانه روی تحقیقاتش تمرکز کنه ...
نمونه خونی که چند ساعت پیش از جای مخصوصش بیرون آورده بود و یک بند توی دستش میچرخوند رو زیر میکروسکوپ گذاشت و مشغول برسیِ تلفیق گلبول ها و پلاسما های خونی شد.....
مهم نبود چقدر به تلفیقشون نگاه میکرد و زمان با ارزششو صرف نگاه کردن بهش میگذروند.... هر بار نمیتونست دلیل این که چرا خون چانیول عنصر اصلی مچ شدن دو خون دیگه هست رو بفهمه...
چشمش تقریبا داشت از خیره شدن زیاد میسوخت که صدای باز شدن درِ خونه اومد و بعد صدای حرف زدن هایی به گوشش رسید...
سریع از جاش بلند شد و خواست از اتاق بیرون بره اما قبل از باز کردن در، درِ اتاق توسط کریس باز شد و قامت بلند اصیل زاده توی چهار چوب در قرار گرفت و با لبخند بهش خیره شد...
-مشتاق دیدار... شاهزاده دریاها...
سوهو یک دور با چشمهای نگران کل هیکل مرد روبروش رو از نظر گذروند و نفس راحتی کشید و پلک هاش رو برای چند لحظه بست....
-چرا اینقدر دیر کردین... دیگه میخواستم بیام اونجا... فکر کردم اتفاقی افتاده....
کریس قدمی به جلو برداشت و روبروی سوهو ایستاد...
دستشو بالا آورد و روی صورتِ رنگ پریده سوهو گذاشت و لپشو کشید...
-ببخشید.....چطور میتونم نگرانیتو رفع کنم..Sir…...؟
سوهو لبخند محوی زد و شونه ای بالا انداخت و دستش رو توی جیب های رو پوش پزشکیش فرو برد...
کریس با یه نیشخند خیره به چشمهای همسرش جلو تر اومد و صورتش رو به صورت اصیل زاده کوتاه تر نزدیک کرد و لبهاش رو روی لبهای سوهو گذاشت و بوسه ازشون زد...
دست های سوهو از جیبش بیرون اومد و با ایستادن روی نوک پاش دور گردن کریس حلقه شد...
کریس دستش رو زیر پای تنها پزشک خصوصی توی خونش برد و از روی زمین بلندش کرد و با دو قدم خودش رو به میز کار سوهو رسوند و با کنار زدن کاغذ های مزاحمِ روی میز ، اونو روی میز نشوند و دستش رو پشت گردنِ سردِ سوهو سرداد و با جلو تر کشیدنش بوسه اشون رو عمیق تر کرد...
سوهو دو طرف صورت کریس رو گرفت و همراه با لبهای جفتش زبونشو روی لب های کریس کشید و ازش کمی فاصله گرفت و خواست چیزی بگه اما با دیدن حرکت چیزی پشت سر کریس حرفش توی دهانش ماسید و شوکه به پشت سر کریس خیره شد...
کریس با نیشخند دستش رو از زیر روپوش و پیراهن سوهو به داخل سرداد و کمر اصیل زاده رو نوازش کرد...
-چند وقته سواری نکردی بیبی؟؟... نظرت چیه که امشب...
با شیطنت گفت و به فیس سوهو خیره شد اما وقتی دید سوهو با چشمهای گرد شده به جای دیگه ای خیره شده لبخندش ماسید و دستش رو از زیر پیراهن سوهو بیرون کشید و چرخید تا چیزی که همسرش بهش خیره شده رو ببینه ...
به محض چرخیدن و خوردن چشمش به اون چیزِ باور نکردنی ، شوکه هینی کشید و به عقب پرید و باعث شد چند تا وصیله از روی میز به پایین پرت شه و سرش به صورت سوهو که پشت سرش روی میز نشسته بود برخورد کنه..
-یا مسیح...
شوکه فریاد زد و با چشمهای درشت شده به کیونگی که سرشو به طرفشون چرخونده بود وبا چشمهای درشت و مشکی رنگ و بی حسش بهشون زل زده بود ، خیره شد...
سوهو با گذاشتن دستاش روی کمر کریس به جلو هولش داد و از روی میز پایین اومد و سریع سمت کیونگ اومد و در حالی که دستشو جلوی صورت کیونگ تکون میداد گفت....
-هی... هی...به هوشی؟.... میتونی منو ببینی؟....
اینو گفت و سریع چراغ قوه اش رو از جیبش بیرون اورد و نورشو توی چشمهای کیونگ انداخت و وقتی دید که انسان پلکهاش رو بست و به نور واکنش نشون داد لبخندی زد؟....
-صدامو میشنوی؟....
با ابروهای بالا رفته پرسید و منتظر به چهره پسرک خیره شد...
کیونگ چشمهاش رو به اطراف چرخوند و به سختی لبهای درشت و خشکشو از هم فاصله داد و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد لب زد...
-چ... چه اتفاقی افتاده...
سوهو که از شنیدن صدای تپش های قلب کیونگ لبخندی روی لبش اومده بود و به این فکر میکرد که چطور متوجه بهوش اومدنش نشده و در حالی که مچ دست کیونگ رو میگرفت و نبضش رو میسنجید گفت...
-فعلا چیزی نگو... تو دوره سختیو گذروندی... به موقش همه چیو بهت میگم...
-من برم به اون بچه بگم...
کریس که تازه از بهت در اومده بود زیر لب تند گفت و سریع از اتاق خارج شد...
سوهو که از نرمال بودن نبض انسان روی تخت مطمئن شده بود کمرشو صاف کرد و پرسید...
-میتونی تکون بخوری؟.....
دی او نگاهشو روی بدنش چرخوند... دستو پاهاش زیادی واسش سنگین بودن و اصلا حسشون نمیکرد و کاملا بی حس بود ...
-ن.... نمیتونم...
به سختی گفت و در جواب سوهو سرشو تکون داد...
-زیادم بد نیست...به زودی میتونی حرکت کنی..فعلا کمکت میکنم بشینی... خیلی وقته روی این تخت خوابیدی....
اینو گفت و با بالا آوردن پشتی تخت به کیونگ کمک کرد تا نیمه نشسته شه...
در اتاق به محض این که کیونگ نشست با ضرب باز شد و اولین نفر پسری با چشمهای سبز و پوست برنزش داخل پرید و شوکه و با چهره ای آشفته و چشم های گرد وسط اتاق ایستاد و پشت سرش چان و کریس وارد شدن..
کیونگ نگاهشو که هنوز کمی تار میدید روی افرادی که وارد اتاق شدن چرخوند و نفس کوتاهشو از بین لبهای رنگ پریدش بیرون داد....
-اوه... خداروشکر... دیگه داشت نا امید کننده میشد...
با صدای چان که این جمله رو خیره به پسر روی تخت زمزمه میکرد کای به خودش اومد و ناباورانه قدمی به جلو برداشت و خودش رو به تخت رسوند...
باورش نمیشد... چشمهای درشت اون پرستار باز بود... لبهای خواستنیش تکون میخورد و داشت مستقیم بهش نگاه میکرد...
طوری که انگار از ناکجا آباد جون و قدرت تازه ای بهش رسیده بعد از مدت ها ، لبخند ندون نمایی همراه با بغضی که حالا توی گلوش سبکی میکرد زد و طوری که تپش قلبش و نفس کشیدنش به باز شدن لبهای اون پسر سفید پوست بنده اسمشو مشتاقانه صدا زد و بهش نزدیک شد...
-ک... کیونگ...
سوهو با اشاره ای به چان و کریس بهشون فهموند که باید تنهاشون بزارن و خودش هم بعد از این که با دستش فشار دوستانه ای به شونه کای داد از پشت سر اون دو نفر از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست...
چان دستی به صورتش کشید و خسته روی مبل راحتی وسط نشیمن ولو شد و لحظه بعد کریس هم کنارش نشست...
-جای شکر داره... بالاخره یه کاری از دستمون بر اومد...
کریس زیر لب گفت و به چان خیره شد...
چان سری تکون داد و نفسشو بیرون داد... خیالش حالا یکم از قبل راحت تر شده بود... الان یکم اوضاع از دوسه روز قبل بهتر بود... و همین میتونست افکارشو برای نقشه کشیدن سنجیده تری آزاد کنه…
YOU ARE READING
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfiction🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...