اسمون قلمرو گرگ ها توی گرگو میش غروب فرو رفته بود و صدای زوره گرگ ها به گوش میرسید...
آلفای جوان طبق روتینی که از 5 سال گذشته تا به حال پیدا کرده بود جای پدرش پشت میز بزگ اتاق کارش نشسته بود و در حالی که سر خودکار توی دستش رو با صدای تقو تقی بازو بسته میکرد، به جفت دستبندی که زمانی علامت نشونه خودش و اون اشراف بود خیره شده بود...فکرش از وقتی جای نیش هایی رو روی گردن بعضی از گوزن ها دیده بود در گیر شده بود.. و بعد از مدت ها باز دوباره افکارش سمت اون اشراف کشیده شده بود و این اوضاع رو برای الفا سخت میکرد...
تا جایی که میدونست لوهان بی دلیل و یکدفعه ازش فاصله گرفته بود و از همون شب شوم 5 سال پیش ناپدید شده بود....
خوب یادش میومد که اون وقت ها چقدر برای پیدا کردنش تلاش کرد و هر چند نمیخواست باور کنه اما به امید این که حد اقل جسدی ازش پیدا کنه کل قلمرو گرگ ها و خون آشام ها و حتی جن ها و جاهای دیگه رو زیر و رو کرده بود اما چیزی پیدا نکرده بود...
انگار که اون آب شده باشه و توی زمین رفته باشه حتی یک تار مو هم ازش باقی نمونده بود و ازون روز به بعد زندگی آلفا رو به پوچی کشونده بود.... زندگی ای که پدرش هم بعد از مرگ مادرش پیش گرفته بود و حالا سهون هم داشت مثل اون میشد... حالا میتونست بفهمه که چرا پدرش اوقاتش رو توی این اتاق سپری میکرد و زندگیش به قلمرو و ریاستش ختم میشد و تموم دنیاش سالهای سال همین شده بود....
دستی بین موهاش کشید و دست از بازو بسته کردن سر خودکارش برداشت و دستشو سمت دستبندی که مال لوهان بود دراز کرد و برش داشت و جلوی چشمش گرفت....
مطمئن بود که همه خون اشام ها خون شکارشون رو تا آخرین قطره میمکن... اما جای گاز روی گردن اون گوزن که چندان کهنه به نظر نمیرسید، خلاف این رو ثابت میکرد و نشون میداد که خون آشامی، شکار هاش رو نمیکشه و اونارو برای استفاده های بعدی زنده نگه میداره....
این فرضیه الفا رو به یاد خاطره ای می انداخت که زمانی برای لوهان گوزنی برده بود که خون اون رو بمکه اما لوهان به جای حمله کردن به گوزن با آرامش اونو نوازش داد... طوری که حیوان بدون ترس خونش رو در اختیار اشراف گذاشت و لوهان بدون کشتن گوزن از خونش خورد و اون رو آزاد کرد.....!...
دستی به چونه اش کشید و دستبند رو روی میز برگردوند....
با فکر این که اون اشراف ممکنه زنده باشه خیالش راحت میشد.. حتی اگه قرار باشه هیچ وقت اونو نبینه، تنها زنده بودن لوهان هم براش کافی بود....
با این افکار 5 سال تمام خودش رو دلداری داده بود و لحظه ای به این که لوهان مرده باشه فکر نکرده بود... فقط از دست اون عصبانی بود که با وجود این که میدونست سهون چقدر تنهاست باز هم رهاش کرده بود و اونو بین مشکلاتش تنها گذاشته بود....
ESTÁS LEYENDO
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfic🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...