🦇🥀Part 24🥀🦇

546 167 12
                                    

با حس این که کسی کنارش نشست سرشو از روی زانو هاش برداشت..نیم رخ کای رو دید که بدون هیچ حرفی به روبروش خیره شده بود..کمی خودشو کنار کشید تا نزدیک اون عفریته نباشه!..

-چرا خودتو عقب کشیدی؟...نکنه هیولا دیدی یا چیزی..

بک آب دهانشو قورت داد و روشو از کای گرفت..

-چرا دنبالم اومدی؟..الان نباید پیش کیونگ باشی؟..

کای با یه لبخند ، سری تکون داد..

-نگران نیستی که به دوستت آسیب بزنم؟؟

بک در سکوت نگاهی به جنه روبروش کرد و بعد روشو گرفت..

-اون گفت جونشو نجات دادی..فکر نکنم...

-چان هم جون تو رو نجات داد..پس چرا ازش فرار میکنی؟؟

نگاهی به بک که توی خودش جمع شده بود کرد و منتظر جواب پسر کوچک تر شد...

بکهیون بعد از چند دقیقه با صدایی که از ته چاه بیرون میومد زمزمه کرد..

-اون یه هیولاست..

-توبه کسی که پنجاه درصد بدنش انسانه و جونتو نجات داده و کمکت کرده و از همه مهم تر توی اوج بد بختیاش یه قطره از خون انسانیو نخورده میگی هیولا؟؟؟ این روزا هیولاها چه جنتلمن شدن!!

بک با عجز نالید..

-چی ازم میخای کیم کای..نمیتونی راحتم بزاری؟؟

کای اهی کشید و با اشاره دستش چنتا قوطی آبجو جلوی پاشون ظاهر شد و به دنبالش چشمهای بی حس بک تا اخرین حدش باز شد و با لب های شکل 0 شده به قوطی ها اشاره کرد..

-ت...ت..تو الان اون کارو کردی؟؟

کای نیش خندی زد و یکی از قوطی هارو دست بک داد و مال خودشو باز کرد...

-بنظر میاد میتونی با من حرف بزنی ..چطوره با هم دوست شیم؟؟

-دیوونه شدی؟؟..الان تو اینکارو کردی؟؟..اینارو میشه خورد؟؟یاا..

کای خنده ای کرد..

-چیه ..از چنتا هیولا این کارا برمیاد..این که چیزی نیست؟؟

بک نگاه متعجبشو از چشمهای سبز کای گرفت و با تردید درِ قوطیه توی دستشو باز کرد و یکم ازشو خورد...واقعا یه ابجوی معمولی بود..بعد از چند دقیقه سکوت زیر لب پرسید..

-دیگه چه کارهایی میتونی انجام بدی؟؟؟

کای لبخند محوی زد و قوطیه خالیشو زمین گذاشت..موفق شده بود توجه این بچه ی کنجکاو رو جلب کنه..

-خب..فکر کنم خیلی کارا ازم برمیاد ...میتونم از پشت دیوار ها همه چیزو ببینم..میتونم توی یک لحظه برم مصر و خیییییلی کارای دیگه...

بک با دهن باز مونده نگاهشو از کای گرفت و ناباورانه سری تکون داد..

-میخای امتحان کنی؟؟

🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️Where stories live. Discover now