بکهیون با چشم های درشت شدش به دست سرد کریس که حالا دور مچش پیچیده بود نگاه میکرد...احساس میکرد الانه قلبش از جا کنده شه و توی شرتش بیوفته....دستهاش رو از روی ترس مشت کرد و سعی کرد مچشو از انگشتهای قوی کریس بیرون بکشه و با چشمهایی که برای کمک التماس میکرد به چان نگاه کرد...
دورگه نگاه خشکشو از چشمهای اصیل روبروش گرفت و به بکهیون داد...
دستشو جلو برد و آروم مچ بکهیون رو از انگشتهای کریس بیرون کشید..
شونه های پسر کوچک تر رو گرفت و فشار ملایمی بهش داد و با صدایی که سعی داشت اضطراب رو از انسان ترسیده روبروش بیرون بکشه زمزمه کرد...
-نترس بکهیون...قرار نیست گاز گرفته بشی...اون فقط چند قطره از خونتو میخواد...
-من نمیفهمم چانیول...چرا باید خونمو به حلقه بدم....درباره چی حرف میزنید..
چان چشمهاشو بست و لبهاشو بهم فشار داد....باید اول مطمئن میشد ...نمیتونست این بچه رو شوکه کنه ..و امیدوار بود هیچ وقت هم این اتفاق نیوفته....
دستهاشو دو طرف صورت بک گذاشت و سرشو بین دستهاش گرفت...
-بزار این آزمایشو انجام بدیم...بعدش همه چیزو برات توضیح میدم..فقط الان آروم باش...نمیزارم آسیبی ببینی.. باشه؟
بک به چشمهای مشکی چان خیره شد....خیلی مطمئن به نظر میرسید..خیلی آروم به نظر میرسید ...اون خون اشامی بود که چند بارجونشو نجات داده بود..اون به چان اعتماد کرده بود و تا اینجا باهاش اومده بود...پس...پس مشکلی نداشت...قرار نیست اتفاق بدی بیوفته..چون اون هست..اینجا کنارش هست و اینطوری بهش خیره شده...
لبهاشو از هم فاصله داد و ضعیف زمزمه کرد..
-چقدر خون میخای؟
چانیول لبخند محوی زد و انگشت شستشو نوازش گونه روی گونه ی بک کشید و آروم صورت پسر کوچک تر رو ول کرد...
-فقط چند قطره...
بکهیون سری تکون داد و دستشو با تردید برای این که سوهو کمی ازش خون بگیره جلو اورد..
کریس پوزخندی زد و به پشتی مبل تکیه داد...بنظر اون دورگه زیادی حساسیت روی اون انسان نشون نمیداد؟..
سوهو لبخندی زد و چاقوی کوچکی رو توی دست بک گذاشت ..
-اینو بگیر ...بهتره خودت انجامش بدی...فقط یه خراش کوچیک کافیه...
بک اب دهانشو قورت داد و چاقو رو توی دست دیگه اش گرفت...اما بعد سرشو بالا آورد و به هرسه اصیل نگاه کرد...
-اگه.....اگه خون بیاد...شما بهم حمله نمیکنید نه؟...
سوهو سری به نشونه منفی تکون داد...
-آروم باش بچه...ما هر سه اصیل زاده ایم...شاید ندونی اصیل زاده بودن به چه معنیه ولی ما میتونیم هر وقت که اراده کنیم جلوی خودمون رو برای نوشیدن بگیریم...پس اینقدر دست دست نکن...
ESTÁS LEYENDO
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfic🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...