🥀🦇 Part 5 🦇🥀

764 200 4
                                    

Part 5
از لای در اتاق استراحت کارکنان به داخل سرک کشید  و با دیدن خالی بودن اتاق به داخل پرید و درو سریع بست و روی یه صندلی ولو شد ....از خستگی چشماش به زور باز بود....پس سرشو روی میز گذاشت و چشماشو بست ....
یاد آوری اتفاق صبح لبخندی به لب های قلبی شکلش آورد ولی با درد ناگهانی ای که تو پاش پیچید اخمی کرد و بدون باز کردن چشماش دستشو زیر میز برد و پشت قلم پاشو مالوند ..زیر لب غر زد .."آیگو..دوشبانه روز بی وقفه جون کندم..اینقدر راه رفتم دیگه پاهام جون نداره..لعنتی..اگه اینجا پیدام کنن باید یه شیفت اضافه وایسم " ...
دستشو روی میز حرکت داد ولی با برخورد دستش با یک چیز سرد و پرت شدنش روی زمین چشماشو باز کرد....
با انگشتش چشمشو مالوند و به زیر میز نگاه کرد ..یه قوطی نوشیدنی خنک!
به اطرافش نگاه کرد ..کسی نبود..با گیجی پشت گردنشو خاروند..
-مطمئنم رو میز چیزی نبود.!.
خم شد و قوطی نوشیدنی رو برداشت..هنوز خنک بود..انگارتازه از یخچال بیرون اومده...شونه ای بالا انداخت..به هرحال حتما کسی این نوشیدنی رو جا گذاشته..نیشخندی زد..
-یه نوشیدنی مجانی..امروز چه روز خوبیه..روشانسم...
لبشو با زبون ترکرد و در قوطی رو باز کرد ولی محتویاتش با فشار روی صورت و لباسش ریخت....
به سرعت اخماش برگشت و قوطی رو روی میز کوبید و با حرص داد زد ...
-لعنتی ..لعنتی..
از جاش بلند شد ..با چشمای درشتش دنبال دستمال برای تمیز کردن لباسش میگشت..
بعد از چند دقیقه اینور اونور رفتن توی اتاق پیداش کرد و تند تند مشغول پاک کردن روپوش پزشکیش شد..با داد گفت..
-لعنتی پاک نمیشههههههههه..
صدای خنده ریزی رو شنید و عین جن زده ها به پشت سرش نگاه کرد..
ولی کسی نبود..فکری از مغزش گذشت و باعث شد صاف وایسه ...چهره اخموشو حفظ کرد..
-هی ..میدونم اونجایی ووک ..تموم کن این مسخره بازیو..بیا بیرون کارت اصلا خنده دار نبود...
پاسخی نشنید..دست به کمر وسط اتاق ایستاد..
-یااا..بسه دیگه فهمیدم اونجا قایم شدی..زود بیا بیرون وگرنه خودم پیدات میکنم و اون تخمای خوشگلتو از جا میکنم....
صدایی نامعلوم از پشت سرش گفت..
-پس پیدام کن تپلی..
به پشت سرش نگاه کرد ولی باز هم کسی رو ندید..دیگه کم کم داشت میترسد..
-یااا ووک..من خستم ..نمیخوای بس کنی..؟
همون لحظه در اتاق باز شد و ووک اومد داخل..
-هی دی او ..تو اینجا چه غلطی میکنی..دکتر چو داره دنبالت میگرده..تو بخش اورژانس کمک لازم داره سریع برو اونجا ..
با این حرف ذهنش از اتفاقی که الان براش افتاده بود ،خارج شد و به سرعت به طرفِ در دوید ..
با خارج شدن دی او از اتاق ووک نفس عمیقی کشید و چشمش به نوشیدنی روی میز افتاد..
جلو رفت و برش داشت و با فکر این که مال دی او هست و نیمه خورده رهاش کرده خواست ازش کمی بخوره ولی قوطی از دستش کنده شد و روی زمین افتاد..چشمهای ووک درشت شده به قوطی نوشیدنی ای که وسط اتاق افتاده بود خیره شد ولی  با فکر این که اتفاقی از دستش افتاد نچی کرد ...
-آیگو...مجبورم برم یکی بخرم..
اینو گفت و از اتاق خارج شد...کای با نگاهش رفتن انسان رو دنبال کرد ..
-به نوشیدنی ای که مال تو نیست نباید دست بزنی ووک!...
پوزخندی زد و از حالت نامرئی خارج شد و روی صندلی ای که چند دقیقه پیش دی او نشسته بود نشست..
-پس اسم دیگت دی او هست پرستار کیونگ..منو ببخش ولی تقصیر خودته نباید با برخورد و لمس بدنم مزاحم میشدی..برای تلافی یکم ترسوندنت بد نبود...!
از پیدا کردن خون اشام توی بیمارستان نا امید شده بود از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد..به خاطر انرژی ای که از برخوردش با دی او توی اتاق بیمار از دست داده بود زیاد نمیتونست نامرئی بمونه پس ترجیح داد مثل یک انسان عادی رفتار کنه..
کت مشکیش رو درست کرد و دستی به موهاش کشید...دو پرستاری که از کنارش رد میشدن داشتن راجب گم شدن نمونه خون ها حرف میزدن..کای با خودش فکر کرد "یه سر نخ..!" ..
مسیرشو به طرف اتاق نگه داری نمونه خون ها تغییر داد..
به سادگی از پشت دیوار داخل اتاق رو میدید.. وجود شخص زنده ولی  بدون هیچ تپش قلبی رو حس کرد همین باعث شد لبخندی بزنه...
-پیدات کردم..
چشم هاش به سبزی درخشید و وارد اون اتاق شد..خون اشام از نوشیدن خون ها دست برداشت و نگاهشو به کای داد..
-پس تو اون موشی هستی که خون ها رو میدزده..
خون اشام نیشخندی زد و خواست فرار کنه ولی کای با یک حرکت گردنشو گرفت و از زمین بلندش کرد..با این کار خون های توی دهن خون آشام که با حرکت کای موفق نشد قورتش بده روی دستای کای ریخت..
-اگر میخوای زنده بمونی حرف بزن..
خون اشام تبدیل شده سرفه ای کرد و دستاش رو روی دستان کای گذاشت و سعی کرد خودش رو آزاد کنه ولی تلاشش بی فایده بود..
-ول ....ولم کن ..چی ...چی میخوای ..
-بگو اون رئیس پست فطرتت همجنس های منو کجا مخفی کرده..
خون اشام خنده ای کرد که با فشار دست کای خفه شد..
-ا..نمیدونم..
کای خواست فشار دیگه ای به گردن خون اشام وارد کنه ولی با صدای آشنای اون پسر چشم درشت متوقف شد..
-اینجا چه خبره..؟
به طرفش نگاه کرد..با دیدن نگاه متعجب انسانِ روبروش آهی کشید..
به خودش بخاطر این شانس گندش لعنت فرستاد و گردن خون اشام رو ول کرد و اون رو به زمین انداخت....
کیونگ سو با دیدن خون روی دهن خون اشام خواست به طرفش بره ولی تبدیل شده به محض آزاد شدن  از دستانِ قویِ کای ، به سرعت از در خارج شد و فرار کرد..
دی او خواست دنبالش بره ولی با صدای کای متوقف شد واروم به طرف پسر بلند تر چرخید...
-اون خون مال خودش نیست..ب خودت زحمت نده...
دی او به کای که پشتش بهش بود نگاه کرد..اخمی کرد و صاف ایستاد..
-هوی..
کای با دست های مشت شده از عصبانیت به طرف دی او چرخید و نگاهشو به چشم های اون پسر که حالا دست به کمر جلوش ایستاده بود داد..
- معلومه دارین چکار میکنین؟..بیمارستان جای برطرف کردن خسومتاتون با مردم نیست!....اگه من برای بردن خون اینجا نیومده بودم مع....
نتونست حرفشو تموم کنه چون کای ناگهان یقه لباسشو گرفت و با قدرت زیادی جلو کشیدش ...طوری که گردن دی او درد گرفت..
کای نگاه برزخیشو به چشمای ترسیده جلوش داد ....صورتاشون اونقدر نزدیک بود که دی او نفس های داغ مرد روبروش رو که توی صورتش پخش میشد حس میکرد..
کای از لای دندوناش غرید..
-هیچ میدونی الان چکار کردی دی او؟..
دی او آب دهانشو صدادار قورت داد و توی چشم های سبزش نگاه کرد..
-د...داری ...چک..ار میکنی...
نگاه کای از چشمهای دی او گرفته شد و روی لب هایی که از ترس به هم فشار داده میشدن کشیده شد..تازه فهمید چقدر بهم نزدیکن و تکونی به اون جسه کوچیک داد و با یه حرکت به عقب هلش داد..
زیر لب لعنتی فرستاد و سریع اتاق رو ترک کرد..
دی او شوکه چند ثانیه سر جاش میخ کوب شد ولی بعد از اتاق بیرون دوید 
تا دنبال اون پسر چشم سبز بره اما دیگه هیچ اثری ازش نبود..
دستشو پشت گردنش کشید و نفسشو با اه بیرون داد....چشمش به یقه لباسش که چند لحظه پیش توی مشت کای بود افتاد..خونی بود!..
با ابرویی بالا رفته زمزمه کرد..
-اون زخمی شده؟..با این خون حتما زخمش عمیق هست..نباید اینطوری اینور اونور بره..
توی مغزش یکی میگفت باید بره دنبالش ..بطرز عجیبی دلش میخواست یک باره دیگه به اون چشمهای سبز رنگ نگاه کنه..این کنجکاویشو پای این که اولین باره یک ادم با چشم های سبز رنگ درخشان میبینه گذاشت..ولی دیگه دیر شده بود..اون پسر رفته بود و حتی چند دقیقه برای رسیدگی به زخمش توی بیمارستان نمونده بود...
سرشو به دو طرف تکون داد و شونه ای بالا انداخت......
کیسه خونی برداشت و به طرف اورژانس راه افتاد..بین راه به ادم های اطرافش نگاه میکرد تا بلکه اون پسر قد بلند و اون چشم های عجیبش رو پیدا کنه تا حد اقل زخمشو درمان کنه ولی انگار غیب شده بود...بعد از تحویل خون به بخش اورژانس و انتقالش به رگ های بیمار شیفتش تموم شد..خمیازه ای کشید و روپوش پرستاریشو بیرون آورد..چشماش به زور باز میشد..
کیف وسایلشو از داخل کمدش برداشت و از بیمارستان خارج شد....سرمای هوا لرزی به بدنش انداخت و بازو هاشو بغل کرد و کنار خیابون منتظر تاکسی شد ، ولی این وقت شب تاکسی ای رد نمیشد..خونش زیاد هم با بیمارستان فاصله نداشت پس تصمیم گرفت پیاده بره..قدم هاشو به سمت پیاده رو کشید ولی با دیدن اون قامت کشیده جلوی دکه دوکبوکی فروشی سر جاش ایستاد....
-هوم؟....نصف شب اومده دوکبوکی بخوره؟؟
چشماشو ریز کرد..
-پس چرا فقط زل زده بهشون؟؟
فکری به ذهنش رسید  و چند قدم نزدیک رفت و کنار کای ایستاد و باعث شد توجه کای به سمت خودش بیاد..بی توجه بهش رو به پیر زنِ فروشنده گفت..
-سلام هلمونی..میشه دو بسته دوکبکی بهم بدین؟
پیر زن لبخندی زد و دوکبکی هارو توی دست دی او گذاشت..
-این هارو تازه درست کردم..گرم بخوری خوشمزست...
دی او لبخندی زد و رو به روی کای که تمام مدت بهش خیره بود ایستاد..
دوکبکی هارو رو به روی صورت کای گرفت ..با لبخند کجی گفت...
-دوست داری باهم بخوریم؟
کای متعجب به دی او و بعد به دوکبوکی ها نگاه کرد..انگار این بچه مزاحم ول کنش نبود....
لبخند جذابی زد و باعث شد نگاه پسر کوچک تر به لب هاش بیافته..
-و الان من باید پیشنهادتو قبول کنم؟
دی او شونه ای بالا انداخت ..
-خب به هرحال یکی باید تو خوردنشون کمک کنه..نه؟
پسر بلند تر قدمی جلو اومد و دست هاشو توی جیب کتش کرد...
-از من نمیترسی؟
-چرا بترسم؟
-همین یک ساعت پیش میخواستم بکشمت..
پسر کوچک تر هوفی کشید و از کنار کای رد شد..
-اگه نمیخوای حرفی نیست..ولی اگه میخوای دنبالم بیا..
کای آهی کشید ..بهرحال سرو کله زدن با این مزاحم کوچولو بهتر از چرخیدن تو خیابونای خلوت شهر بود و از اونجایی که استخوانی نبود تا از بوش تغزیه کنه میتونست یه غذای مجانی هم بخوره.. دنبال دی او راه افتاد و با هم روی یک نیمکت نشستن...
پسر کوچک تر دوکبوکی هارو بینشون گذاشت و دستشو به طرف کای گرفت..
-دستتو بده..
کای به چشمهای دی او نگاه کرد..
-چرا؟..
-تو بیمارستان گفتی اون خون مال اون پسر نیست..پس خودت زخمی شدی درسته؟؟...من پرستارم..کمکت میکنم پانسمانش کنی..
کای لب هاشو به هم فشار داد..حالا باید چی به این پسر میگفت؟..خودش نمیدونست چرا بجای مخفی شدن نشسته و با این پسر چشم باقالی دوکبوکی میخوره و نمیتونه بترسونتش..اهی کشید و با ناخون هاش زخمی کف دستش ایجاد کرد و بعد دستشو از جیبش بیرون آورد و به طرف دی او گرفت..
پسر کوچک تر با دقت به زخم دستش نگاه کرد و بعد از کیفش یه باند و گاز بیرون آورد..
-به نظر چیز تیزی تو دستت فرو رفته ..اگه نبندیش عفونت میکنه..
اینو گفت و مشغول پانسمان زخم کای شد..تمام مدت کای خیره به کارهای پسر کوچک تر نگاه میکرد و از دیدن تلاشش برای درد نگرفتن دست کای لبخندی زد..
دی او صاف نشست و وسایلشو داخل کیفش گذاشت ...
-خب..حالا که دستت پانسمان شده و دوکبوکی هم مهمون شدی میتونی به سوال هام جواب بدی؟؟
کای مسیر نگاهشو از دستش به دی او تغییر داد..
-چه سوالی؟
دی او خودشو جلو کشید و با تن صدای اروم تری گفت...
-چرا تو اتاق نگهداری خون بودی و با اون پسر دعوا راه انداختی؟
کای با یاد آوری این که چطور به لطف این پسر اون خون خوار رو گم کرده بود اخمی کرد..
-چرا سوالی که بهت مربوط نمیشه میپرسی؟
-من پرستار اونجام ..اون اتاق جایی نیست که هرکسی بتونه بیاد داخلش..
کای به نیمکت تکیه داد و هوفی کشید...
-یه موش سرگردون اومده بود اونجا دزدی..
دی او دستشو زیر چونش گذاشت ..
-موش؟ منظورت همون پسرست؟..
کای جوابی نداد و بی توجه مشغول باز کردن در ظرف دوکبوکی شد..زیاد از غذای ادم ها نمیخورد پس با احتیات مقدار کمی از غذا برداشت و اول بوش کرد ..دی او بعد از دیدن این حرکت کای کنجکاو  پرسید..
-چیه ..مگه دوکبوکی دوست نداری؟
-تا حالا نخوردم..نمیدونم..
چشمای دی او از شنیدن این حرف درشت شد...
-چی؟..واقعا؟ چطور ممکنه ..یه کره ای دوکبوکی نخورده باشه؟.. بزار ببینم.. تو کره ای نیستی درسته؟
کای نیم نگاهی به دی او انداخت و بی توجه به سوال هاش لب زد  ..
- واسه همینه تپل شدی؟..چون زیاد ازینا میخوری..
دی او احساس کرد آب سرد روی سرش ریختن و بعد انداختنش تو آتیش..با عصبانیت غرید...
-ت...ت... الان به من گفتی تپل؟؟
کای حق به جانب نگاش کرد
-مگه چیه ..به آدم تپل میگن تپل دیگه..
دی او دستشو بالا آور و خواست بزنه تو سر کای اما با یاد آوری چیزی متوقف شد..این تن صدا براش آشنا اومد..به مخش فشار آورد و یکدفعه از جاش بلند شد..با این کارش کای از جویدن غذای توی دهنش دست کشید و قورتش داد..
-چته یهو میپری؟؟
-تو..توی اتاق استراحت..
کای منتظر به پسر روبروش خیره شد..دی او انگشت اشارشو به سمت کای نشونه گرفت..
-توی اتاق استراحت تو بودی به منگفتی  تپلی..تازه فقط این نیست..وقتی که یقه لباسمو گرفته بودی هم اسممو گفتی..
قدمی جلو اومد...
-تو منو میشناسی؟؟
کای به این حواس پرتیش  فحشی داد و دستی به صورتش کشید..
-داری درباره چی حرف میزنی ؟.. اسمت روی روپوش پزشکیت نوشته شده ولی من در باره اتاق استراحت چیزی نمیدونم..
دی او اخمی کرد..
-روی روپوش پزشکیم نوشته دو کیونگ سو تو منو با اسم دیگم صدا زدی..منو میشناسی؟
کای از جاش بلند شد ...این بچه ول کن ماجرا نبود..باید زود ازین قضیه خودشو بیرون میکشید..
-دیدم پرستار های دیگه دی او صدات زدن احمق جان..همیشه کسانی رو که اسمتو میگن سوال پیچ میکنی؟؟
-ولی آخه ت...
کای توی حرفش پرید..
-بابت پانسمان و غذا ممنونم دی او..و امید وارم دیگه همو نبینیم  و متاسفم که نمیتونم برات جبران کنم ..پس..
اینو گفت و چرخید و با قدم های بلند ازون جا دور شد ..توی کوچه ای پیچید و وقتی مطمئن شد دی او دنبالش نیومده دروازه ای به سمت پشت بام ساختمان کنار خیابون باز کرد و واردش شد..از بالا به خیابون خلوتی که حالا دی او تنها توی پیاده روش ایستاده بود نگاه کرد..نفس راحتی کشید... خودش هم نمیدونست چرا دست پاچه شده..
خودش همینو میخواست ..میخواست که مثل الان رو به روی انسان ها بشینه و باهاشو حرف بزنه ولی حالا...دستی تو موهاش کشید و عقب رفت ..باید جای دیگه دنبال طعمه میگشت...از ساختمون پایین پرید و از اونجا دور شد..
دی او هنوز خیره به راهی که کای رفته بود نگاه میکرد..زیر لب گفت
-اون چشم جِنی الان فرار کرد؟؟..حتی جواب سوال هامو درست نداد..
پاشو با حرص به زمین کوبید..
-حد اقل اسمتو میگفتی ..
اینو گفت ..و به سمت نیمکت برگشت و با حرص مشغول خوردن دوکبوکی ها شد ..






🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang