وقت گرگو میش و وقتی آسمون بین در گیری روزو شب گیر کرده بود قدم های مرد به سمت خونه سوخته حاشیه جنگل کشیده شد....
همون طور که دستهاش رو توی جیبش فرو میبرد و گوشه لبش رو زبون میزد وارد خونه شد و طوری که انگار داشت به یه تابلو نقاشی زشت نگاه میکرد با چشمهای سرخش درودیوار سوخته خونه رو رصد کرد و پوزخندی روی لبش نشست...
نوع سوختگی های روی درو دیوار کاملا نشون میداد کی این کار رو کرده و همین پوزخندش رو پر رنگ تر میکرد...
-نچ نچ نچ... اون پیر مرد هنوز عوض نشده...هنوز هم همون طور عقده ای خشنه! ...
زیر لب با تمسخر گفت و بعد ازین که نگاه دیگه ای به دور و برش انداخت از خونه بیرون اومد و همون موقع اصیل زاده ای روبروش پرید و درحالی که کلاهشو عقب میزد گفت...
-پیداش کردم... نزدیک معبده...
مرد سری تکون داد و دنبال اصیل زاده قدم هاش رو به سمت معبد کشید..
وقتی جلوی اون سه قبر ایستاد دستش رو سمت کلاهش برد و عقب داد و موهای جو گندمیش نمایان شد...
نگاهش روی اون سه قبر چرخید و روی آخرین قبری که به تازگی درست شده بود ثابت شد...
زانو هاش رو خم کرد و روی پاش نشست و دستی به خاک اون قبر کشید و به بینیش نزدیک کرد و با استنشاق بوی اون خاک، لبخند کجی زد...
-یعنی اون بچه الان چکار میکنه؟....
خطاب به افکارش گفت و از جاش بلند شد و صاف ایستاد و درحالی که سمت اصیل زاده ای که تا اینجا همراهیش کرده بود میچرخید گفت...
-قبر رو باز کنید....
اصیل زاده متعجب از حرف مرد، ابروش رو بالا برد و لب زد...
-ولی ...اون....
مرد پوزخندی زد و دوباره به قبر اشاره کرد...
-اون تدیل شده یه زنه... مسئولیت آموزشش با تو... بهش خوب یاد بده که چکار کنه...
اصیل زاده جوان با تردید سری تکون داد و قدمی به سمت قبر برداشت... مرد کنارش حتما میدونست که دقیقا داره چکار میکنه....***
توی عمارت، پسرک به این فکر میکر که توی چند شبی که با بی قراری و ترس خودشو گوشه قفس مچاله کرده بود و به حال خودش زار میزد هر لحظه احتمال این رو میداد که مثل تو فیلمای اکشنی که دی او مجبورش میکرد باهاش ببینه چان یک دفعه در حالی که همه نگهبان های دم ورودی رو زیر مشت هاش له میکنه مثل سوپر من ها ظاهر شه و در قفس رو براش باز کنه و ازین جا بیارتش بیرون...
یا این که احتمال میداد حد اقل یه نفر از طرف چان این کارو میکنه..
اما وقتی هیونا از قفس بیرونش آورد و توی این اتاق بهش جا داد و بهش غذا داد دیگه به این احتمالاتش فکر نکرد و به خودش گفت… شاید باید یکم بیشتر منتظر باشم.... شاید باید یکم بیشتر اینجا بمونم...
یا شایدم باید خودم یه راهی برای فرار پیدا کنم....
اما توی این لحظه فکرشو نمیکرد...
فکرشو نمیکرد که الان که در باز شه و اون پا به فرار میزاره، کسی که نگهش میداره و دستهای بزرگشو جلوی دهنش میزاره و دوباره توی اتاق میکشونتش چانیول باشه....
فکرشو نمیکرد اون غول برای نجات دادنش اینقدر ریسک کرده باشه...
قلبش با دیدنش اینقدر تند میزد که حس میکرد الانه وایسه... لعنتی چقدر دیدن این آدم اونم درست روبروش رویایی بود....
این چانیول بود که چشمهاش رو به در دوخته بود و کف دستشو محکم به لبهاش فشار میداد...؟؟؟؟
به کل یادش رفته بود نفس بکشه...این یه خواب نبود درسته؟....
از فکر این که ممکنه این هم یک خواب باشه نا خوداگاه اشکهاش سرازیر شد و قطره های اشکش یکی بعد از دیگری دست چان رو خیس کرد و باعث شد نگاه دورگه از در کنده شه و دستهاش از جلوی دهنش کنار بره و لحظه بعد توی آغوشی که چند شب و چند روز دلتنگش بود فرو بره...
-هیشششش.... آروم باش... من این جام....
صدای گرم چان توی گوش هاش نجوا شد و تنش رو لرزوند....
خواب نبود.... اون یودا واقعا این جا بود..!....
دستهاش به سرعت طوری که هرگز نمیخواد بزاره چان ازش دور شه بالا اومد و وحشیانه به کمر چان چنگ انداخت و بدن دورگه رو به خودش فشار داد....
با با هق هق و به سختی لب زد..
-چ.... چان... چان...
دستهای پسر بزرگ تر از پشت ، موهاش رو نوازش کرد و سرشو به گردنش چسبوند....
-من اینجام... ببخشید.. خیلی منتظرت گذاشتم....
بک سرشو تند تند به معنی نه تکون داد و وقتی بعد از چند دقیقه حلقه دستهای دورگه از دور کمرش شل شد کمی از بدنش فاصله گرفت و به چشمهای مشکی چان خیره شد...
دستهای چان روی صورتش نشست و با انگشت شستش اشک هاشو نوازش گونه پاک کرد و با چشم های درشتش کل بدنشو رصد کرد...
-حالت خوبه بک؟..
با نگرانی گفت و بهش خیره شد...
بک سری به نشونه اره تکون داد و دستش رو روی دست چان گذاشت..
-چ.. چطور اومدی اینجا...؟
چان در حالی که به سمت تخت هدایتش میکرد و روی تخت مینشوندش لب زد...
-با کمک همون آدمی که با سینی زدیش...
اینو گفت و جلوی بک روی زمین زانو زد و دستهای بک رو نوازش داد...
-متاسفم که اینقدر دیر کردم...
بک نیمچه لبخندی زد و نگاهشو روی صورت نگران چان چرخوند....صورت رنگ پریده چان به نظر خیلی آشفته بود...
دستش رو آروم بالا برد و آروم روی گونه چان گذاشت و باعث شد پلک های دورگه جوری که میخواد تمرکزشو روی گرمای دست بک بزاره برای چند لحظه بسته شد...
بغض گلوش رو گرفته بود... توی تموم اون مدت فکر میکرد دیگه نمیتونه چان رو ببینه... اما حالا این طور داشت صورت نرم این غول رو لمس میکرد...
خودش رو از روی تخت به سمت پایین سر داد و در حالی که شونه های چان رو جلو میکشید روی پای دورگه نشست و دستشو دور کمر چان حلقه کرد و اونو توی آغوش کشید...
دستهای چان بلا فاصله متقابلا جوابش رو دادن و بغلش کرد و سرشو توی گردنش فرو برد و بوی تن بک رو مثل معتادی که چند روز بهش مواد نرسیده و حالا به دستش آورده توی مشامش کشید..
نگاهش رو روی جای گاز روی گردن بک چرخوند و دندان هاش رو روی هم سایید...
انسان توی آغوشش کتک خورده بود.. حبس شده بود.. گرسنه مونده بود و خونش کشیده شده بود... و اینا چیزی نبود که ساده ازش بگذره...
دستهای مشت شده اش رو باز کرد و روی بازوی بک گذاشت و کمی اونو از خودش فاصله داد...
با انگشتهاش چتری های بک رو از روی چشمهای اشکیش کنار زد و بهش خیره شد...
-باید ازین جا بریم بیرون بک...بلند شو..
اینو گفت و همون طور که از جاش بلند میشد به بک کمک کرد بایسته و دستشو سمت دکمه های باز بک برد و همون طور که میبستشون گفت...
-با هم میریم بیرون...
هنوز نیمی از دکمه های پیرهنش باز بود که دست گرم بک روی دستش نشست و متوقفش کرد...
نگاه چان بالا اومد و توی چشمهای بک قفل شد...
لب های باریکش لبخندی زد و سرشو به معنی نه تکون داد و در حالی که دست چان رو میکشید و مجبورش میکرد بشینه گفت..
-چان... من یه..یه چیزی دیدم....
دورگه سوالی بهش خیره شد و منتظر موند پسر روبروش ادامه بده...
-یه خواب بود... از.... از پدرت...
با تردید گفت و به چشمهای درشت چان که گشاد میشدن خیره شد...
دستهاش رو بالا آورد و به بازوهای چان چنگ زد و لبهاش رو روی هم کشید..
-من... من دیدمش چان... نتیجه آزمایشات پدرتو...دیگه لازم نیست صبر کنی..
چان شوکه از حرفی که میشنید کمی به بک نزدیک تر شد...
-چ...چی میگی تو....
بک سرشو پایین انداخت و در حالی که دست هاش رو روی زانو هاش مشت میکرد آروم لب زد...
-خیلی فکر کردم که بهت بگم یا نه... ولی... ولی تو باید بدونی چان... اون.. اون بدن پایه تویی....خونِ تو... خون تو فقط میتونه اونو قبول کنه...
چان شوکه چشمهاش رو روی صورت بک چرخوند... این بچه چی میگفت..؟... بدن پایه؟... اون؟....
سرشو به دوطرف تکون داد و بازوی بک رو گرفت...
-بلند شو... زیاد وقت نداریم... تا اون زالو نیومده باید ازاینجا بریم....
بک دستشو کشید و چان رو متوقف کرد و با صدای بلند تری گفت...
-صبر کن چان... گوش کن...
-بعدا راجبش حرف میزنیم بک...
چان دست بک رو گرفت و خواست مخالفت کنه اما با صداهایی که از پشت در شنید سر جاش خشک شد و به بکهیونی که اونم شوکه به در نگاه میکرد خیره شد.....
BINABASA MO ANG
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfiction🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...