-چی شد؟...
کریس درحالی که برای دیدن داخل اتاق کار سوهو و پیدا کردن علت ناراحتی کای که دو ثانیه پیش مثل کسی که تنها آبراه حیاتیشو ازش گرفته بودن از جلوشون رد شد و در خونه رو پشت سرش بهم کوبید و رفت، گردنش رو دراز کرده بود گفت و به سوهو که اون هم مات زده از اتاق بیرون اومد و اروم در اتاق رو پشت سرش بست خیره شد...
سوهو روبروشون اومد و درحالی که به زانوهاش دست میکشید روبروشون نشست و به چشمهای پرسوال چان و کریس خیره شد...
-مشکلی پیش اومده؟
چان به ارومی پرسید و باعث شد سوهو لبهاشو روی هم بکشه و آهی از بین لبهاش بیرون بیاد....
-فکر کنم اون انسان دیگه نمیتونه عفریت رو ببینه.. تازه فقط دیدن نیست... حتی نمیتونه لمسشم کنه.. احتمالا صداشو هم نمیشنوه...
کریس با چشمهای گشاد شده انگشتش رو طرف اتاق گرفت و گفت...
-اون تازه بهوش اومده... حتما یه مشکلی داره.. بهتر نیس معاینه اش کنی.. نکنه چشمها و گوشاش مشکل پیدا کرده....
سوهو سری به معنی منفی تکون داد و خواست چیزی بگه اما چان قبل از اون چیزی که میخواست بگه رو به زبون آورد...
-این همون مجازاتی نیست که بهش وعده دادن؟...
چشمهای کریس از سوهو کنده شد و با تعجب روی چان نشست و سوهو درحالی که سرش رو برای تایید حرف چان تکون میداد به عقب تکیه داد...
-مطمئنم کای از قبل خودشو اماده کرده...
چان سری تکون داد وخیره به لباس گلدوزی شده کوچولوش که چند دقیقه پیش سوهو رهاش کرده بود دستهاش رو بهم فشرد...
-الان وقت بحث کردن درمورد این نیست...
-منظورت چیه...
سوهو با اخم ریزی پرسید و به چان خیره شد...
چان دستش رو سمت جیبش برد و کاغذ مچاله شده ای رو از جیبش بیرون کشید و روی میز گذاشت...
سوهو دستشو جلو برد و کاغذ رو برداشت و روشو خوند...
وقتی چشمش به متن توی کاغذ افتاد با نگاهی شوکه و سوالی به چان خیره شد..
-این چه کوفتیه؟...
چان دستهاش رو توی هم قفل کرد و به عقب تکیه داد...
-اینو از یه صندوقچه توی خونه قدیمیمون پیدا کردم... انگار پدرم مخصوصا اینو اونجا مخفی کرده تا یه روز به دست من برسه....
-ینی این...
-درسته... فکر میکنم بدن پایه واقعا من باشم...
کریس با تعجب کاغذ رو از دست سوهو گرفت و انالیزش کرد...
-باورم نمیشه...ینی تو بخاطر این تیکه کاغذ 5 ساعت مارو جلوی ورودی الاف کردی؟...این چه کوفتیه؟...بدن پایه تویی؟...
أنت تقرأ
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
أدب الهواة🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...