🥀🦇 Part 14 🦇🥀

622 171 28
                                    


-دی او..بچه بازیو ول کن بیا بیرون...دی او..
بکهیون با عجز اخرین تلاش هاشو برای بیرون کشیدن دوستش از اون اتاق لعنت شده میکرد ولی انگار اون چشم باقالی اصلا قصد بیرون اومدن از اون اتاق رو نداشت ...نگرانش بود و در عین حال کاری هم نمیتونست کنه چون هردفعه دی او با فریاد بک رو از خودش و اون اتاق دور کرده بود..
اهی کشید ..دستگیره در رو گرفت ..هنوز هم قفل بود!..با نا امیدی سرشو به در چسبوند..
-هی پسر..برات یه چیزی میارم..اگه نمیخوای بگی چی شده که خودتو اون تو حبس کردی چیزی نمیپرسم..ولی برات غذا میارم لطفا بخورش..
سرشو از روی در برداشت و به طرف اشپزخونه رفت..
این چند روز چقدر برای بک سخت گذشته بود..نه اون پسر روی تختش بیدار شده بود و نه دی او دست از بچه بازی برمیداشت و از اتاقش بیرون میومد و حتی چیزی هم نمیخورد!..
به طرف اشپزخونه راه افتاد ..درست بود که نمیتونه زیاد خوب اشپزی کنه ولی باید غذای مقوی ای درست میکرد..

پشت در اون اتاق دی او روی تختش توی خودش جمع شده بود و تنها کاری که میتونست انجام بده گریه کردن و شنیدن صدای بک بود....سه شب فوق عذاب اور و ترسناکی رو گذرونده بود...اتفاقات عجیبی براش توی اون چهار دیواری کوچیکه بدون پنجره افتاده بود..فریاد زده بود..التماس کرده بود..گریه کرده بود و کمک خواسته بود ولی انگار هیچکس غیر از خودش صداشو نمی شنوید..
بارها صدای بک رو میشنید که پشت در اتاقش میاد و باهاش حرف میزنه ولی انگار دهانش رو قفل کرده بودن و کوچک ترین حرفی نمیتونست در جواب بک بزنه و اگر هم موفق میشد انگار بکهیون صداشو نمیشنید.
سعی کرد حرکتی به خودش بده ولی اون درد شدید و صدای زنگ توی گوشش این اجازه رو به بدن ضعیفش نمی داد ...

فلش بک
دی او بعد از انداختن پتو روی بدن بک که با دهن باز و اب دهنی که داشت از چونش روی پشتی کاناپه می چکید و همونجا خوابش برده بود انداخت ..
اونقدر سر این بچه بخاطر وسواس جدیدی که پیدا کرده بود(چک کردن وضعیت چان) غر زده بود که خودش هم خسته شد..
از نیمه شب گذشته بود
کشو قوسی به بدنش داد و به سمت اتاقش رفت و خواست وارد شه اما قدمی که به داخل برداشته بود با دیدن صحنه وحشتناک روبه روش یک دفعه خشک شد و روی هوا موند.. نگاهش به کف اتاق و بعد با دمبال کردن رد خون به تخت غرق از خونش افتاد...یکدفعه ته دلش خالی شد و دستو پاهاش به لرزه در اومد..
ترسیده بود...عقب گرد کرد و خواست از اتاق بیرون بیاد ولی درِ اتاقش به شدت توی صورتش بسته شد و هرچه که تلاش کرد باز نشد..
بک رو صدا زد و دستگیره در رو به شدت تکون میداد اما نه در لعنتی باز میشد و نه بکهیون صداشو میشنید....
دستای لرزونشو از دستگیره در رها کرد و با تردید سمت تخت چرخید ..صحنه وحشتناکی بود..چند بار سرشو تکون داد و با هر دو دستش به سرش ضربه زد تا از توهمی که خودش فکر میکرد زده بیرون بیاد ..ولی لعنتی این توهم نبود..یه کابوس واقعی بود..انگار یک آدمو روی تختش تکه تکه کرده بودن ..اون همه خون که تا روی زمین و جلوی پاهاش کشیده شده باور نکردنی بود..

🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️Where stories live. Discover now