🦇🥀Paet 32🥀🦇

531 154 6
                                    

صبح دم، پیرزن از خواب بیدار شد و مثل همیشه برای انجام کارهاش آماده شد ...دمپایی هاش رو پوشید و از اتاقش بیرون اومد ...کسی توی اتاق نشیمن نبود ..خمیازه ای کشید و قولنج شونشو شکست و صاف ایستاد....
-ایگو...هنوز کسی نیومده خونه؟؟؟...عین کاروانسرا میرن و میان...باید ساعت ورود و  خروج بذارم براشون؟...
چونشو خاروند و به سمت اولین اتاق رفت و آروم درشو باز کرد...
لوهان پشت به سهون روی تخت جدید  خودش خوابیده بود و سهون رو به لوهان به پهلو دراز کشیده بود و درحالی که با نگاهش پشت اشراف زاده رو رصد میکرد آروم پلک میزد.....با دیدن پیر زن بلند شد و نشست...
-اوه...هلمونی..زود بیدار شدی
پیر زن اهی کشید و سری تکون داد...
-تا حالا توی لحظه زندگی کردی؟؟
سهون شوکه ازین سوال ناگهانی پلکی زد و پیر زن با نیشخند ادامه داد...
-یک بار به خودت جرعت زندگی توی لحظه رو بده...قوانین برای شکسته شدن خلق شدن...چرا یک بار امتحانش نمیکنی؟
سهون برای یک ثانیه نگاهش سمت لوهان رفت و بعد دوباره نگاهش به سمت پیرزن برگشت..منظوراین پیر زن لوهان نبود نه؟
-هلمونی...منظورت چیه؟؟
پیر زن خمیازه ای کشید و شونه ای بالا انداخت...
-فکر کنم منظورمو فهمیدی...
اینو گفت و بی توجه به گیج زدن سهون در اتاقشون رو بست و به سمت اتاق بعدی رفت..دستشو روی دستگیره گذاشت و با یک حالت خبیثانه خواست نوه ی عزیزشو با صدای بلند از جا بپرونه اما با باز کردن در، کلمات توی دهانش ماسید...
اروم جلو رفت و کنار صحنه رومانتیک روبروش ایستاد و دستهاشو به کمرش زد...
-فیلم هندی راه انداختن؟...
بکهیون به صورت پروانه ای و کج روی تخت خوابیده بود و شخص دیگه ای به اسم پارک چانیول هم سرشو روی خشتک بک گذاشته بود و پاهاش از تخت آویزون بود...بک درحالی که یکی از پاهاش رو روی گردن و سینه چان گذاشته بود ، توی خواب هر از گاهی شکم نرمشو که با بالا رفتن لباسش معلوم بود می خاروند!...
بوی بدی از جفتون ساطع میشد و مانع از بیشتر موندن هلمونی توی اتاق شد و درحالی که بینیشو  میگیرفت و دستشو برای دورکردن اون بوی بد توی هوا تکون میداد از اتاق بیرون اومد...
-پییف...چی کوفت کردن اینا؟؟...
هنوز در اتاق رو نبسته بود که کای به همراه کیونگسو با قیافه های زارشون وارد خونه شدن...سهون که داشت از اتاقش میومد بیرون با چشماش داخل شدنشون و کمک کای برای نشوندن دی او روی زمین رو دنبال کرد...
-چرا قیافه هاتون این شکلیه؟؟...اتفاقی افتاده؟...
همین حرف پیر زن کافی بود تا قطرات جمع شده اشک توی چشمهای کیونگ سرازیر بشه...کای عصبی به شقیقه هاش فشار آورد تا خودشو کمی آروم کنه...باورش نمیشد یه روزی توی زندگیش اینقدر عصبانی و ناراحت بشه که مشکلات و ناراحتی های قبلش ، پیش این یک مورد هیچ و پوچ حساب بیاد...جلو رفت و صورت دی او رو بین دست هاش گرفت و با شستش اشکهاشو پاک کرد...
-هی کیونگ...ما با هم حرف زدیم...گفتم چیزیت نیست...به زودی میفهمم چه اتفاقی افتاده و مشکلتو حل میکنم هممم؟؟..گریه نکن..نمیزارم آسیب ببینی...
اینو گفت  و زیر بغل پرستار رو گرفت و بلندش کرد...خواست سمت اتاقی که بکهیون توش بود ببرتش اما پیر زن به سمت اتاق لوهان و سهون کشوندشون...
-بکهیون دیشب برگشته و روی تخت خوابیده..بزار ایندفعه توی اتاق سهون بخوابه..
کای نیم نگاهی به سهون انداخت و بعد از تایید الفا وارد اتاق شد و دی او رو مجبور کرد تا دراز بکشه...
لوهان از روی تختش اومد پایین و سوالی به پیر زن و سهون نگاه کرد و وقتی جوابی نگرفت خواست از کای بپرسه ولی حرفش با کشیده شدن دستش توسط سهون و بیرون  کشوندنش توی دهنش ماسید...مچشو پیچ داد و از بین دست های قوی سهون بیرون کشید...
-چته؟
-بزار کای خودش دربارش حرف بزنه...الان چیزی نپرس....
لوهان سری تکون داد و سعی کرد داخل اتاق رو ببینه...دید که کای خواست از کنار دی او بلند شه ولی دستش توسط پسر کوچک تر گرفته شد و عفریته بعد از مکثی سری تکون داد و جای قبلیش نشست...
اشراف زاده لبهاشو روی هم فشار داد...دی او روز های سختی رو میگذروند و شاید اینا تاوان اشتباه کای بود...

🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora