چانیول بعد از بهم خوردن نقششون به سمت کلبه پیر مرد راه افتاد..نگاهی به اطرافش انداخت و درِ کلبه رو هل داد وداخل شد..ولی اون خون اشام پیر نبود...
-اون پیر مرد این موقع روز رفته شکار؟
..لعنتی فرستاد..باید بخاطر گم کردن نقشه چه بهونه ای میاورد؟؟..اگه اون گرگ ها پیداش میکردن چی میشد؟..
صدای نجوا های عجیبی رو از سمت دیگه جنگل میشنید..سریع از کلبه اومد بیرون ..چشماشوبست تا برای بهترشنیدن تمرکز کنه..صداها از سمت قفس ها بود....اون صدای اشنا که نجواهای بلند وعجیب میکرد رو میشناخت..انگار داشت شعری رو میخوند..چشمهاشو باز کرد ..موهاش قرمز رنگ و یکی از چشماش به سرخی درخشید ..به سمت اون قفس ها دوید ..چون نزدیک به طلوع خورشید بود سعی میکرد از زیر درختها رد بشه تا نور مستقیم خورشید به پوستش نخوره و موجب سوختگیش نشه..
هر چند افتاب طلوع زمستون چندان قوی نبود ولی باز هم برای خون اشام ها مثل زهر میموند..از نظرش این واقعا مسخرست که با قدرت اتش خودش نمیسوزه ولی نور خورشید پوست رنگ پریدشو میسوزونه...
وقتی به نزدیکی قفس ها رسید از حرکت ایستاد..مسلما هیچ دوست نداشت عموش ازین که از جای قفس ها خبر داره چیزی بفهمه و برچسب جاسوس بودن بهش بچسبه..
سرکی از بین درختا کشید و با دیدن اون خون اشام کلبه نشین چشماش گشاد شد..درست حدس زده بود اون پیر مرد داشت اون شعر و جملات عجیب رو برای جن های توی قفس نجوا میکرد..بنظر جن ها دوست نداشتن اون شعر رو بشنون و گوشاشون رو گرفته بودن و ناله های گوش خراشی میکردن..
چان چند قدمی جلو تر رفت تا بهتر ببینه..دونگ وو رو دید که کمی دور تر ایستاده و مشغول تماشای جن هاست..براش عجیب بود که چرا اون پیر مرد داره دستور های دونگ وو رو انجام میده ...سرشو در جواب سوالی که توی ذهنش بود تکون داد..نمیفهمید..
لحظه بعد ناله های جن ها قطع شد و چشمان چانیول رو به طرف خودشون کشید..اون موجودات پوست سرخ که حالا اروم شده بودن روی پاهاشون ایستادن..از اون فاصله دور هم چان میتونست ببینه دونگ وو پوزخندی روی لبش داره و نگاه جن ها با اولشون فرق کرده..یک نگاه مطیعانه! و چان اصلا حس خوبی ازنگاه کردن به اون موجودات بهش دست نمیداد..
به دستور دونگ وو پیر مرد کتاب توی دستشو زمین گذاشت و با تردید به طرف قفس جن ها رفت ..چان رد سوختگی که با کمی دقت میتونست ببینه جای انگشتان یه نفر هست رو روی گردن پیر مرد دید ولی ازین که میدید پیر مرد داره به سمت جن های عصبانی میره بیشتر نگران شد....نمیدونست قراره چه اتفاقی بیوفته و همینطور هم نمی تونست جلو بره.. پس فقط از دور نگاه کرد..پیر مرد درِ قفس جن هارو باز کرد ولی برخلاف انتظار چان ، اون جن ها حتی از قفس بیرون هم نیومدن..دونگ وو قدمی جلو اومد و به پیر مرد اشاره کرد عقب باایسته..
خون اشام پیر اطاعت کرد و عقب رفت تا از قفس دور شه و همون لحظه چشماش با چشمهای چان چفت شد....
ابروهای سفیدش توی هم گره خورد و سعی کرد با ایما و اشاره به چان بفهمونه ازاینجا بره ولی چان با تکون دادن سرش مخالفت کرد و بی توجه به تلاش پیر مرد بخاطر دور کردنش ازاونجا مشغول نگاه کردن به عموش شد..
دونگ وو لب باز کرد و رو به جن ها گفت...
-بیاید جلو..
در کمال تعجب چان اون ها جلو اومدن و با فاصله رو بروی دونگ وو ایستادن ..
دونگ وو خنده ای کرد..و بدون نگاه کردن به پیر مرد خطاب بهش گفت
-با این که خیلی پیر شدی ولی اونقدرام بی مصرف نیستی ...برادرم خوب میدونسته چه زیر دستی برای خودش انتخاب کنه..
خون اشام پیر نگاه نگرانشو از چان گرفت و به دونگ وو داد....
دونگ وو چرخید به سمت پیر مرد و ادامه داد..
-چطوره حالا که تونستی این موجوداتوبه تسخیر من در بیاری یک امتحانی روشون داشته باشیم؟؟
-قربان...این کار اشتباست ..شما نمیتونید با این روش مالک اون ها بشید..
-خفه شو..من کاری میکنم که تموم دنیا از انس و جن گرفته تا گرگینه و ارواح همه به تسخیر من در بیان..و تو هم نمیتونی جلوی منو بگیری..من مثل اون برادرم ضعیف نیستم و خودمو با آزمایش های بیهوده تباه نمیکنم....
خون اشام پیر پوزخندی زد..
-وو بین ضعیف نبود دونگ وو...اون یک دانشمند بود و این اطلاعاتی که الان ازشون سو استفاده میکنی رو مینوشت..اون باهوش و عاقل بود و دوست داشت تنها برادرش هم مثل خودش قوی باشه..اما تو این هارو نمیدیدی..تو فقط به اون حسادت میکردی دونگ وو..
چشمان دونگ وو به سرخی درخشید و از تمام بدنش اتش بیرون زد..با صدای بلندی غرید...
-خفه شو پیر مرد احمق..
پوزخندی زد و صداشو پایین اورد..
-اصلا چطوره قدرت مطیعانه این جن هارو روی تو امتحان کنم؟؟ چی فکر میکنی؟؟...به هرحال دیگه بهت نیازی ندارم...
با این حرف لرزی به بدن چانیول افتاد ..مغزش قد نمیداد که منظور عموش ازین حرف چیه..اعضای بدنش قفل شده بود و فقط چشم هاش میدید.. کوچک ترین ایده ای برای این که چه اتفاقی داره میوفته نداشت..
پیر مرد عاجزانه برای دور کردن چانیول ازونجا تلاش میکرد ولی چان گوشش بدهکار نبود..
دونگ وو به سمت جنی که با تسخیر شدنش چشمهاش به رنگ سفید در اومده بود چرخید و با لحن دستوری ای غرید..
-اون پیر مرد رو بکش..
با این حرف جن تعظیمی کرد و لحظه بعد گردن پیر مرد توی دستای قویش بود و از زمین بلندش کرد....
چان که تازه مغزش دستور حرکت بهش داده بود از لای درختا بیرون دوید و با فریادش اون هارو متوقف کرد..
-نهههه..ولش کن..
دونگ وو با تعجب به سمت دورگه چرخید..و با اشاره دستش جن رو متوقف کرد..پیر مرد داد زد ..
-چان ..ازین جا برو ..خودت رو قاطی این ماجرا نکن..
چان خواست جلو بره ولی با حلقه شدن دستان قوی دونگ وو دور کمرش و بعد پرت شدنش روی زمین متوقف شد..
-پسره احمق..چطور تونستی اینجا رو پیدا کنی؟..
چانیول وحشت زده از جاش بلند شد..لبهای خشکشو حرکت داد و ناباورانه به عموش نگاه کرد..
-عمو..چک..چکار میکنی؟
دونگ وو به سمتش اومد و رو به روش ایستاد..
تو هم مثل پدرت اینقدر احمقی که نمیفهمی؟..شما تنها لیاقتتون مرگ و عذاب کشیدنه..
چان گنگ به چهره عموش خیره شد ...
-هروقت به قیافت نگاه میکنم عذاب میکشم و قیافه اون عوضی به یادم میاد...چرا باید اینقدر شبیه پدر کثیفت باشی..؟
خنده شیطانی ای کرد..و قدمی به چان نزدیک تر شد...
-پارک چانیول..راستش این قیافه زشتت باعث میشه وقتی عذابت میدم حس کنم اون برادر عوضیمو عذاب میدم..و این برام ازخوردن خون شیرینه انسانها لذت بخش تره..
خون اشام پیر دستاشو روی دستان جن گذاشت و تلاش کرد خودشو آزاد کنه ولی بی فایده بود..پس عاجزانه فریاد زد..
-دونگ وو ...با اون بچه کاری نداشته باش..تو با من طرفی..اونو ولش کن..
چان خیره به چشم های عموش ، تلاش میکرد حرف هاشو تجزیه کنه و کوچک ترین حرکتی نمیکرد..
دونگ وو یقه چان رو گرفت و جلو کشیدش ....
-میخواستم توی وقت مناسب از شرت خلاص شم ولی حالا که اینجایی فقط خوب تماشا کن چون امروز میخوام عذاب فراموش نشدنی ای بهت بدم برادر زاده عزیزم..
اینو گفت و رو به جن دستور داد.."کارشو تموم کن..زیادی حرف میزنه"
لحظه بعد سر کنده شده خون اشام پیر جلوی پاهای چان توی برف ها افتاد و خونی که از کنده شدن سرش خارج شد روی صورت چان پاشیده شد...
چان با چشم های درشتش اون صحنه رو دید و لرزی به بدنش افتاد....
فکر میکرد داره خواب میبینه..این امکان نداشت..احساس ترس و ناراحتی میکرد..و حس کرد قلبش داره تیکه تیکه میشه...خواست قدمی به سمت خون اشام مرده برداره ولی زانوهاش سست شده بود و دیگه تحمل وزنشو نداشت ..
روی دو زانوش روی زمین افتاد و دستان لرزونشو به سمت سر بی تن پیر مردی که سال ها جای پدر رو براش پرکرده بود برد..نور داغ افتاب روی پوستش افتاده بود و رد سوختگی رو به جا میگذاشت ولی ذره ای احساس سوزش نمیکرد..
سر پیر مرد رو توی دستانش گرفت ولحظه بعد سیل اشک هاش از روی گونه اش سرازیر شد..
مغزش هیچ فرمانی برای زجه زدن و فریاد کشیدن بهش نمیداد و بغض بزرگی راه گلوشو بسته بود..صدای خفه ای از بین لبانش آزاد شد...
-پ....پدر؟؟..
دونگ وو قهقهه ای کرد و بار دیگه یقه چان رو گرفت و بالا کشید با این کار سر جدا شده از بین دستان چانیول رها شد و روی زمین افتاد..دونگ وو گردن چان رو گرفت و بین انگشتاش فشار داد...
-چیه؟؟الان چه حسی داری؟؟ صحنه به این زیبایی بهت نشون دادم..چرا خوشحال به نظر نمیای؟؟...عا فهمیدم..حتما اونقدرا کافی نبود نه؟ میخوای برات جالب ترش کنم؟..
چانیول نگاهشو ازدستانش که آغشته به خون پدر خونده عزیزش بود گرفت و به چشم های عموش خیره شد و دونگ وو دوباره روی زمین پرتش کرد..
-چانیولِ بیچاره..بیچارگی پدرتو به ارث بردی..درست مثل پدرت توی لحظه مرگش وقتی خنجر رو توی قلبش فرو کردم نگاه میکنی..میخوای بدونی واقعا چه بلایی سر اون ها اومد؟؟؟
چان خودش رو بالا کشید..تموم مدت توی ذهنش تکرار میکر"این یه خوابه..این فقط یه کابوس وحشتناکه و قراره الان از خواب بیدار شه و خونوادش رو ببینه..این نمیتونه واقعیت داشته باشه" ..
ولی الان تازه مغزش داشت تحلیل میکرد..دستاشو ستون بدنش کرد و بلند شد..زیر لب طوری که فقط خودش شنید زمزمه کرد...
-..حرومزاده..
دونگ وو با دیدن این صحنه پوزخندی زد و ادامه داد..
-میبینم که دوست داری بشنوی..پس خوب گوش کن..اون پدر پست فطرتت لیاقت این رو نداشت که جانشین پدرمون بشه ولی اون موقع برام اهمیتی نداشت چون هنوز برادربزرگم بود..
ولی اون احمق پا به دنیای انسانها گذاشت و اخرش عاشق اون انسان فانی شد..
یونهوا عاشق ووبین بود ..هرکاری میکردم چشمای زیباش فقط برادر کثیفمو میدید حتی با این که میدونست ووبین عاشقش نیست..!من ...من از اون قوی تر بودم ولی یونهوا باز هم به من توجهی نمیکرد..
دونگ وو با پاش ضربه ای به سینه چان زد پرتش کردو صداشو بالاتر برد..
-وقتی یونهوا فهمید ووبین عاشق یه انسان شده و بچه ای ازون انسان متولد شده خودشو کشت..منم درست مثل تو سر جداشدشو توی دستام گرفتم و زجه زدم.....اینا همش بخاطر ووبین بود..پس منم هم مادرت و هم پدر کثیفتو با همین دستای خودم وقتی برای مراسم تواز قلمرو بیرون رفته بودن کشتم.. حتما از خودت میپرسی چرا تو رو نکشتم..ها؟...
پاشو روی کمر چان گذاشت و فشار داد..
-جوابش اینجاست..چون یک دورگه ضعیف بودی و قرار نبود قدرتی داشته باشی پس من از تو برای پوشوندن گناهم استفاده کردم و به همه گفتم جن ها پدر و مادرتو کشتن و من تو رو نجات دادم..
چان با شنیدن این حرف ها ..احساس ناراحتی و وحشتش جاشون رو به خشم و انتقام میداد..تموم سال های عمرش خودش رو مقصر مرگ والدینش میدونست ..تمام مدت خودش رو سرزنش میکرد و از خودش متنفر بود..ولی حالا چی؟؟..حالا چی میشنید؟؟..عمویی که فکر میکرد دوستش داره و به عنوان اخرین عضو خونوادش ازش مراقبت کرده و نجاتش داده قاتل والدین وپیرمردی که براش پدری کرده بود شده؟؟؟
کل تفکرات و اعتقاداتش شکسته بود..احساس میکرد توی این دنیا زاده شده تا زجر بکشه..چطور میتونست در عرض چند ساعت تموم خوشی های نداشتش نابود شه؟؟..دستانش مشت شد حتی دیگه تلاشی برای پاک کردن اشک هاش نمیکرد..فقط احساس خشمی بود که کل وجودشو فرا میگرفت..شعله های اتش از دست ها و بدنش بیرون زد و سعی کرد بار دیگه روی پاش باایسته..
دونگ وو بهش نزدیک و با گرفتن موهاش سرش رو عقب کشید..
-میدونستم که تو هم قدرت اتش رو به ارث بردی..بهت گفته بودم چه بلایی سر کسانی که بهم دروغ میگن میارم؟؟؟..قصد داشتم تو رو یه جای بهتر بکشم ولی با این فوضولی کردنات امروز اخرین روز زندگی نکبت بارت میشه..تو این موقع روز هیچ خون اشامی این اطراف نیست و من راحت میتونم از شرت خلاص شم..
چان با صدای خشداری که لرزشش رو نمیتونست پنهان کنه غرید و موهاش رو از چنگ دونگ وو آزاد کرد...
-چطور..چطور تونستی این کارو با خانوادم بکنی..
صداش رفته رفته بلند تر و به فریاد تبدیل شد ..ناخون هاش از شدت فشاری که به مشتش وارد میکرد توی پوست دستش فرو رفته بود ..
-حرومزاده اشغال..
این رو گفت وشعله های اتشش دور تا دور دونگ وو رو گرفت و باعث شد حلقه ای از اتش دورش ساخته شه..دونگ وو خنده ای کرد و انگشت اشارشو به سمت چام گرفت...
-توی احمق فکر میکنی میتونی منو با این شعله های ناچیزت بکشی؟
چانیول به سمتش حمله کرد ولی قبل ازین که بتونه کاری بکنه دونگ وو با یک دست گردنش رو گرفت و از زمین بلندش کرد..چان تلاش میکرد ولی نمیتونست اون قاتل که لیاقت عمو بودن رو نداشت رو بسوزونه..دونگ وو حلقه انگشتانشو دور گردن چان تنگ تر کرد....
-کسی که خودش قدرت اتش داره با اتش نمیسوزه احمق..
اینو گفت و انگشتان دست دیگش با اون ناخون های تیزشو توی شکم چان فرو کرد وبعد شعله های سوزانشو وارد شکم چان کرد..چان از روی درد و سوزش وحشتناکی که به درونش نفوذ میکرد اهی عمیقی کشید و مقدار زیادی خون از دهنش روی صورت دونگ وو پاشیده شد..دورگه احساس میکرد از درون داره میسوزه و نابود میشه....
-اوه..یادم نبود..حرفمو اصلاح میکنم..درسته که پوستت با اتش نمیسوزه ولی از داخل سوخته و نابود میشی..
دستشو از شکم چان بیرون کشید و دورگه رو که با چنگ زدن به لباسش هنوز هم تلاش میکرد سر پا با ایسته روی زمین پرت کرد.....
پان سرفه ی خونینی کرد و چشماشو بست.."چرا باید اینقدر ضعیف باشه و نتونه حتی انتقام که حقش بود رو از اون بست فطرت بگیره؟..حالا اونم باید به دست همین مرد کشته میشد؟ ...نه اینو نمیخواست...این حقش نبود...این حق خونوادش نبود که اینطور ساده نابود بشن....این حق چان نبود که اینطوری همه چیز براش تموم بشه..."
تنها چیزی که توی اون لحظه بهش فکر میکرد همین بود..نگاهش از گوشه پای دونگ وو به شخص اشنایی که بین درختا پنهان شده بود افتاد ..نمیدونست قراره چی بشه..
دونگ وو جلو اومد وخواست دومین ضربه رو به قلب چان بزنه و کار رو تموم کنه ولی با شنیدن صدای زوزه گرگ به طرف صدا چرخید..زیر لب غرید"گرگ ها اونم توی قلمرو من؟"
رو به جن ها دستور داد تا دنبال صدا برن و اون موجودات تسخیر شده بی چون و چرا به دنبال صدا رفتن..
دونگ وو نگاهشو از جن هاش گرفت و به طرف جایی که چان افتاده بود چرخید ولی در کمال تعجبش با جای خالی اون دورگه مواجه شد..
اون لعنتی فرار کرده بود..!
با عصبانیت فریاد کشید..
-لعنتی..فریبم دادن..چان با زحمت سعی میکرد روی پاهاش راه بره و قطره های خونش ردی ازش روی برف ها به جا میگذاشت..
باید فرار میکرد..باید زنده میموند تا بتونه انتقام بگیره..نمیدونست چرا اون پسر کمکش کرد تا از دست اون هیولایی که اسیرش شده بود فرار کنه..
دلیلش هر چه که بود این تنها فرصتش برای نجات جون خودش بود وباید ازین منطقه شوم بیرون میرفت....
کمی که از دونگ وو دور شد ، دستی روی شونش نشست و باعث شد با شک به جلو بپره ...
-چانیول منم..!
سر تا پای پسر روبروش رو ورانداز کرد و وقتی متوجه شد اون شخص کانگ دائه هست گارد گرفت و سرفه خونیِ دیگه ای کرد و قدمی به عقب برداشت....
-دائه..چرا اون کارو کردی؟...
دائه جلو اومد و دست چان رو دور شونش انداخت و کمکش کرد صاف بایسته.....
-این کارو کردم تا دینی که به گردنت دارم رو ادا کنم..
-چ...چه دینی...
-تو جونمو نجات دادی..پس منم جبرانش میکنم..
تکونی به هیکل چان داد..
-زود باش پسر..باید زود تر ازینجا بری..اونا بوی خونتو میفهمن و دنبالت میان..
چان سری تکون داد و اجازه داد کانگ دائه کمکش کنه..وقتی به اون راه مخفی ای که همیشه با لوهان دزدکی انسان هارو ازون فراری میدادن رسیدن کانگ دائه چان رو روی زمین گذاشت و نگاهی به اطرافش انداخت...
-ازین جا به بعد خودت باید بری چان..من سعی میکنم رد خونتو پاک کنم ..دیدم چه بلایی سرت اورد پس زخمت دیر تر از همیشه ترمیم میشه...تو یک نیمه انسان و نیمه خون اشامی..نباید زیاد خون از دست بدی...امیدوارم زنده بمونی...
چان در حالی که سعی میکرد خودشو با کمک تنه درختی که کنارش بود سر پا نگه داره بی حال پرسید...
-ت...تو میدونستی اون عوضی چکار کرده؟...
دائه روبروش ایستاد و شونه اش رو گرفت......
-هی پسر..الان وقت این حرف ها نیست..متاسفم..من میدونستم میخواد تو رو بکشه ولی قسم میخورم از ماجرای خونوادت چیزی نمیدونستم..اون پست تر از چیزی هست که فکر میکردم..تو فقط ازین جا دور شو و دیگه هم بر نگرد..
این رو گفت و با برداشتن دستش از روی شونه چان ، تیشرت مشکی ای که تنش بود رو بیرون اورد به طرف چان گرفت..
-اینو بپوش و اون لباس خونیتو به من بده تا باهاش اونارو گیج کنم....دیگه باید بری...
چان سری تکون داد و با کمک دائه لباسشو عوض کرد..خونریزی نداشت و دیگه نیاز نبود نگران رد خونش باشه..تیشرت رو پوشید و به سختی تکیشو از تنه درخت گرفت ونگاهی به پشت سرش انداخت..
دائه ضربه ارومی به شونه اش زد..
-نگران نباش..به اون خون اشام سمج (لوهان) میگم حالت خوبه و نگرانت نباشه.....
چان برخلاف احساساتش ..لبخند بی جونی زد.....
-ممنونم...به زودی برمیگردم و انتقاممو میگیرم..
دائه سری تکون دادو ازش دور شد ..چان پوزخندی به این طرز فکر احمقانش زد..چطور به انتقام فکر میکرد در حالی که همین الان ضعیف ترین موجود دنیا بود..ولی با این حال هنوز میخواست زندگی کنه ..نباید میگذاشت اون هیولا با مرگش خوشحال باشه..با زحمت شروع به حرکت کرد..باید از اونجا دور میشد..
YOU ARE READING
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfiction🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...