«مراقب ارباب بزرگ باش...»...
این جمله ای بود که اون پیر مردِ فسیل شده با جدیت تمام بهش گفته بود و همونجا باعث خشک شدن لبخند لوهان روی لبهای کش اومده اش شده بود...
درست نمیفهمید منظور اون پیری از این حرف چی بود و همینطور هم نمیدونست چه واکنشی باید نشون میداد..
برای همین فقط با چهره ای ناخوانا سری تکون داده بود و بعد ازگفتن جمله «بعدا میبینمت...» از خونه اون گرگ پیر بیرون اومده بود و پاهاش اونو سمت عمارت کشونده بود و حالا با چهره ای ماسیده و خالی از شیطنت داشت به ورودی اون عمارت که تازگی ها اسم خندق بلا رو روش گذاشته بود نگاه میکرد...
بی دلیل دلهره ای خفیف به جونش افتاده بود و دلش میخواست هر چه زود تر سر از دلیل این دلهره تخمی در بیاره...
با خودش میگفت که بهتره صبر کنه و راجع به این موضوع با سهون حرف بزنه اما لحظه ای که خواست عقب گرد کنه و بره و دنبال سهون بگرده دوباره سر جاش ایستاد و دستی به پشت گردنش کشید...
درسته... اصلا چرا باید به سهون میگفت؟... هیچ دوست نداشت تا تقی به توقی میخوره پشت اون الفا قایم شه.. اون گرگ زغالخته هرکاری هم میکرد نمی تونست بکشتش که!!!...
اول و اخر اون جفت سهون بود پس موردی نداشت تنهایی یکم فضولی کنه...
با این تئوری دوباره برای تایید افکارش سری تکون داد و به سمت ورودی عمارت راه افتاد و بدون این که نگاهی به نگهبان دم در که برای مانع از ورودش شدن نزدیک میشد کنه، دستشو بالا آورد و با استفاده از قدرتش بتا رو سر جاش چسب کرد و با خیال راحت و پوزخند پیروز مندانه ای وارد شد...
وقتی به در بزرگ منتهی به اتاق اون آلفای سیاه رسید تقه ای به در زد و بدون این که منتظر جواب باشه در بزرگ رو باز کرد و به محض خوردن چشمش به مردی که پشت بهش داشت دستش رو از توی آستین لباسش رد میکرد و دکمه های بازشو میبست افتاد، نگاهشو به سمت دیگه ای داد....
یه جورایی از نگاه کردن به بدن بابای جفتش که به طرز نا خوشایندی عضلاتی شبیه به عضلات سهون داشت احساس خوبی نداشت..
مرد بعد از بستن آخرین دکمه اش سمت لوهان چرخید و درحالی که پشت میزش مینشست گفت..
-چی به اینجا کشوندتت...
لوهان جلورفت و جلوی میز ایستاد..
-عا... به نظر حالت خوب میاد...اون جنا تو قلمروت چکار میکردن؟ ...
آلفا نگاهشو به لوهان داد و درحالی که قلمش رو برمیداشت لب زد...
-الان باید کنار سهون باشی... چرا اینجایی؟ ...
لوهان چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و روی صندلی چرمی کنار میز نشست و پاهاش رو روی هم انداخت...
-درسته... ولی متاسفانه اون رفت دنبال اون جنا...و منم مجبورم وقت با ارزشمو اینجا بگذرونم...
گرگ سیاه اخمی کرد و بی توجه به کنایه لوهان از جاش بلند شد و پرده ای رو که مانع از ورود نور صبح گاهی به اتاق میشد رو کنار زد و باعث شد لوهان سریع جاش رو عوض کنه تا در معرض سوزش اون نور قرار نگیره...
-از گروهتون چخبر اشراف... همون طور که دیدی جن ها برای کشتن من پا تو قلمرو گذاشته بودن... این ینی جنگ از همین لحظه شروع شده اما ظاهرا نقشه ای ندارید جز منتظر موندن... با این روال مجبورم کل قبیله رو آماده جنگ کنم...
لوهان به عقب تکیه داد و پایی که روی اون یکی پاش انداخته بود رو با هم عوض کرد...
-چرا با جن ها متحد نمیشی... به هرحال تو نمیتونی همه چیزو روی دوش چان بندازی...
-همین الانشم اگه سهون نبود توسط اون جن ها کشته میشدم...جن ها مایل به اتحاد نیستن..
لوهان سری تکون داد و همون طور که از جاش بلند میشد لب زد...
-پیغامتو به دورگه میروسم...
اینو گفت و خواست از اتاق خارج بشه که با شنیدن کلمه « در ضمن...» از دهن پدر سهون ، سر جاش ایستاد و سمتش چرخید....
مرد جعبه کوچیک آبی رنگی رو روی میز گذاشت و به سمت لوهان هُلش داشت...
لوهان با ابرویی بالا رفته بار دیگه جلو اومد و به جعبه نگاه کرد...
-این چیه...نکنه بالاخره تصمیم گرفتی به جای این دستبند یه حلقه کاپلی بهمون بدی...
مرد پوزخندی زد و به لوهان اشاره کرد تا بازش کنه....
اشراف زاده با کنجکاوی جلو رفت و در جعبه رو باز کرد و با شیشه کوچیکی که توش یک مایع آبی خوشرنگ موج میزد و بوی خوبی داشت خیره شد...
أنت تقرأ
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
أدب الهواة🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...