🍷Part 89🍷

286 80 3
                                    

                            ۵ سال بعد....

با سرعت داشت توی راهرو بیمارستان درحالی که یک ظرف حامل آمپول توی دستش بود میدوید و از بین آدم ها رد میشد...
با چشمهای درشتش شماره اتاق هارو دونه به دونه از نظر گذروند و با پیدا کردن اتاقی که میخواست ایستاد و از شدت خستگی و نفس نفس زنان یک دستش رو روی زانوش گذاشت و وقتی کمی حالش جا اومد صاف ایستاد و در اتاق رو باز کرد و با لبخند وارد اتاق شد...
طبق معمول دکتر چو داشت با اخم غلیظی نگاهش میکرد و تا از در وارد شد شروع کرد...
-طبق معمول پرستار دو..
کیونگ آهی کشید و درحالی که ظرف رو کنار دست دکتر جا میداد سری تکون داد...
-متاسفم... فراموش کردم بهش تزریق کنم...
دکتر سر تاسفی تکون داد و درحالی که سوزن تزریق رو وارد سرم بیمار میکرد لب زد....
-قبلنا سخت کوش تر بودی... با این روندی که پیش گرفتی اخراج میشی کیونگ... حواستو جمع کن...تو پرستار خوبی هستی...

کیونگ سری تکون داد و به محض خارج شدن دکتر از اتاق انگشت فاکش رو سمت در گرفت و اداشو در آورد و باعث خنده پیرزن بیماری که روی تخت خوابیده بود شد....

کیونگ لبخندی زد و کنار صندلی پیرزن نشست و بهش خیره شد...

-حالت بهتره هلمونی؟

پیرزن سری تکون داد و به کیونگ خیره شد....
-چهره ات خسته هست پسرم... معلومه که سخت تلاش میکنی... نگران حرفهای دکتر نباش....

کیونگ سری تکون داد و از جاش بلند شد...

-دکتر درست میگه هلمونی... من کوتاهی کردم و بخاطرش معذرت میخوام...

این رو گفت و تعظیمی به نشونه عذر خواهی کرد و با لبخند به نگاه پیرزن خیره شد و ازش خداحافظی کرد..

گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و ساعتش رو چک کرد و با دیدن این که شیفتش تموم شده لبخند کش داری زد و سمت اتاق استراحت به راه افتاد...

وقتی به اونجا رسید روپوش پزشکیش رو در اورد و لباسشو از چوب لباسی برداشت و تنش کرد و توی آیینه قدی ای که اونجا بود به خودش نگاهی انداخت...

دستش رو سمت شکمش برد و لایه چربی شکمش که به خاطر پر خوریاش به وجود اومده بود و بخاطرش توسط بک تمسخر میشد  رو بین انگشتاش فشرد و آهی کشید و سعی کرد شکمشو به زور تو بده اما فقط چند ثانیه تونست اینکارو ادامه بده و نهایتا بیخیال شونه ای بالا انداخت و خواست از اتاق خارج بشه که با دیدن کاپ قهوه تازه ای روی میز جلو رفت و بهش خیره شد....

مطمئن بود که وقتی توی اتاق اومده بود اون روی میز نبود...

کمی فکر کرد و نهایتا با فکر این که حتما اون ندیدتش و ممکنه این قهوه بی صاحب باشه، اونو برداشت و کمی ازش رو خورد و بعد خواست از در خارج بشه که در زود تر از اقدام اون باز شد و ووک توی چهار چوب در ظاهر شد...

🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang