دی او ورق های توی دستشو برای اخرین بار چک کرد و همینطور که به اتاق بیماری که وقت داروهاش بود میرفت چشمش به پسر بچه 13 ساله ای که روی اولین پله راه پله، کز کرده بود و سرشو روی زانو هاش گذاشته بود افتاد...برای چند لحظه قدم هاشو متوقف کرد تا ببینه اون بچه چکار میکنه و وقتی صدای فین فین آرومشو شنید سمتش رفت و آروم کنارش روی پله ها نشست..
-هی چرا اینجا نشستی؟؟
پسرک سرشو بالا اورد و باچشمهای اشکی بهش خیره شد..با استین لباس بیمارستانیش اشکاشو پاک کرد و روشو برگردوند..
-همینطوری..
-همینطوری؟؟..ولی اینجا سرده!..همینطوری اینجا نشستی و گریه میکنی؟
پسر اخمی کرد..
-من گریه نمیکردم..
دی او چند لحظه به چهره عصبانی پسر نگاه کرد و سری تکون داد..
-اوه..اره راست میگی من اشتباه کردم..
پسر روشو از دی او گرفت و در سکوت به رو بروش خیره شد..
پرستارِ کنارش بهش فرصت داد و بدون هیچ حرفی کنارش موند تا این که پسر بچه با نیم نگاهی بهش اروم لب زد..
-اومدی بمن دارو بدی؟
دی او سری تکون داد و پسر بچه هوفی کشید
-وقتی دارم میمیرم چه فایده ای داره؟؟..هرچی این اشغالارو میخورم خوب نمیشم چرا باز بهم میدین؟
-چرا همچین فکری کردی؟
پسر خواست چیزی بگه که خون از دماغش سرازیر شد و روی پیرهن نازکش ریخت..خون رو با پشت دستش پاک کرد و نگاهشو به چشمای پرستار شوکه داد...
-دیدی؟؟...هر روز داره از دماغم خون میاد..دارم بد تر میشم..تو میدونی نه؟؟..قراره بمیرم؟
دی او دستاش رو از روی ناراحتی مشت کرد ..چی به این بچه که از بیماری لوکمیا رنج میبرد میگفت؟؟..دستمالی از جیبش بیرون آورد و خون روی دستها و صورت پسر رو پاک کرد ..
-میدونی..منم چند وقت پیش داشتم میمرم...حالم خیلی بد بود و وحشتناک شده بودم...ولی اخرین لحظه نجات پیدا کردم..تو چرا اول کار امیدتو از دست دادی؟؟؟هنوز خیلی وقت داری..خواهرت داره سخت تلاش میکنه تا پول داروهاتو بده ...اون هنوز امید داره پس تو باید قوی باشی...
پسر بار دیگه اشک هاش رو پاک کرد و با عصبانیت از جاش بلند شد ....
-شما دکترا دروغ گویین...همیشه همینو میگین پس چرا بهتر نمیشم؟؟..
اینو گفت و میله چرخ دار جایگاه سرمشو گرف و با خودش کشوند و لحظه بعد در اتاق بیمار توی صورت دی او بسته شد..
کیونگسو دستی به صورتش کشید...خیلی سعی کرد تا اون بچه رو راضی به خوردن داروهاش کنه اما نتونست ..اینطوری نمیشد به خورد اون بچه دارو
داد...نهایتا با شونه های اویزون پاهاش رو به سمت اتاق استراحت کشوند و بدون توجه به این که ممکنه کسی مچشو درحال استراحت توی شیفتش بگیره پشت میز همیشگی وسط اتاق نشست و سرشو به پشتی صندلیش تکیه داد و چشماش رو بست ...
-آه..دارم از خستگی میمیرم...یه روز هم نیست که مریضا بدون هیچ دردسری داروهاشون رو بخورن..واقعا که دردسر داره..
صدای تق کوچکی مثل صدای باز شدن در قوطی نوشابه شنید و باعث شد چشمهاشو باز کنه و به اطرافش نگاه کنه اما چیزی ندید..چشمهاشو چرخوند و وقتی چشمش به قوطی نوشابه ای که روی میز بود افتاد ابروهاش بالا پرید...مطمئن بود از اول چیزی روی میز نبود!
سرشو به دو طرف تکون داد..یادش اومد این اتفاق چند وقت پیش هم براش افتاده بود..با تردید دستشو سمت کولای روی میز برد و برش داشت..خنک بود ..قوطی رو یکم از بدنش فاصله داد و با تردید درشو نیمه باز کرد اما این بار مثل دفعه پیش محتویات داخل قوطی لباس هاش رو به گند نکشید...
لبخند دندون نمایی زد وچشمهاش رو بست و چند جرعه ازش نوشید..و وقتی قوطی رو از لبهای قلبی شکلش فاصله داد پسر برنزه و جذاب همیشگی رو دید که روبروش روی صندلی نشسته بود و با لبخند بهش نگاه میکرد..دی او با دهن باز مونده بهش نگاه کرد..
-کای!!!
کای قوطی نوشابه توی دستشو نشون دی او داد..
-هی..کولا چیز خوبیه..دوست داری؟؟
-ت..تو..اوندفعه هم کار تو بود؟؟
کای چشمهاشو چرخوند..
-اوندفعه ای که روپوشت کثیف شد؟؟..نه کار من نبود که
دی او اخمی کرد..
-یااااا..الان داری خودتو به نفهمی میزنی؟؟..تو از کی منو میشناسی ها؟
کای خنده مردونه ای کرد و همین برای باز شدن اخمای پسر کوچک تر کافی بود..
-هی تپلو ..همیشه اینقدر عصبانی ای؟؟
-به تو مربوط نیست سیاه سوخته..
اینو گفت و روشو گرفت و از اتاق خارج شد...
کای با تعجب به رفتن دی او نگاه کرد..
-چ..چی؟؟..سیاه سوخته؟؟..یاااا..
از جاش بلند شد و سریع جلوی دی او ظاهر شد و باعث شد دی او به سینش برخورد کنه و به عقب سکندری بخوره..اما با دست کای که سریع پشت کمرش رفت و به جلو کشوندش از حادثه دردناکه نابود شدن باسن قشنگش جون سالم به در برد..
با درک کردن موقعیتش و نزدیکی زیادش به کای دستشو روی سینه پسر بلند تر گذاشت و ازش فاصله گرفت...
کای با اخم پرسید..
-الان به من گفتی سیاه سوخته؟؟؟
دی او حق به جانب دستشو به کمرش زد و خواست چیزی بگه ولی با صدای متعجب ووک خفه خون گرفت و به سمت دوستش چرخید
-دی او..دیوونه شدی؟
-ها؟
ووک قدمی به جلو برداشت..
-چرا عین دیوونه ها با خودت حرف میزنی؟؟
دی او نیم نگاهی به کای که با پوزخند کنارش ایستاده بود کرد..مسلما ووک نمیتونست خرس گنده کنارشو ببینه..
-عا..همینطوری..باهام کاری داشتی؟؟
کای لبهاشو به گوش دی او نزدیک کرد و زیر لب زمزمه کرد.."از این حرفت پشیمون میشی تپلو.." این حرفش تموم بدن کیونگ رو مور مور کرد طوری که باعث شد بازوهاشو بغل بگیره و اروم گوشش رو از لبهای پسر کنارش فاصله داد..
کای ازین حرکتش پوزخند دیگه ای زد و بعد از فشاری که به شونه پرستار داد غیب شد..
ووک جلو اومد و بازوی کیونگ رو کشید..
-هی کیونگ..به کمکت نیاز دارم ..دنبالم بیا..
دی او به دنبال کای اطرافشو نگاه کرد ..ته دلش میگفت نکنه کای ناراحت شده؟؟..منظورش از اینکه قراره ازین حرفش پشیمون شه چیه؟..با این که به کای اعتماد داشت ولی بازم تهدید ترسناکی بود..سرشو برای دور کردن افکارش به دو طرف تکون داد و در نهایت گذاشت ووک با عجله بدنشو دنبال خودش بکشونه..بالاخره میتونست بعدا از کای بپرسه چرا این حرفو بهم زدی...
ESTÁS LEYENDO
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfic🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...