با صدای جیلینگ گذاشته شدن قاشق کوچیکی توی فنجون قهوه نگاهشو از انگشت هاش که مدام بهم فشارشون میداد گرفت و به فنجون سفید رنگی که جلوش گذاشته شد داد...
هیونا با لبخند قهوه رو به سمت بک سر داد و روبروی بک پشت میز کوچیک وسط اتاق نشست و با لبخند دستش رو زیر چونش گذاشت...
-اروم بخورش...این یه قهوه مخصوص با شکر اضافس...
بک خیره به امواج کوچیک سطح فنجون لبهاش رو روی هم کشید و نگاهشو به هیونا داد....
-اون بیرون اتفاقی که نیوفتاده؟...
با این حرف هیونا دست از چرخوندن قاشقش توی فنجونش برداشت و با لبخند به صورت نگران بک خیره شد...
-منظورت اینه که اتفاقی واسه چانیول افتاده یا نه؟...
بک گنگ به چشمهای زرشکی زن روبروش خیره شد و خواست چیزی بگه اما هیونا با برداشتن فنجونش زود تر از اون ادامه داد...
-نگران نباش انسان... دیدم که به سلامت از قلمرو زد به چاک... فکر کنم تا الان خیلی ازینجا دور شده...
بک شوکه از حرف هیونا چند بار پلک زد و فشار انگشت هاش رو روی بدنه فنجونش بیشتر کرد...
هیونا با دیدن حالت شوکه اش به پشتی صندلیش تکیه داد و پاهاش رو روی هم انداخت...
-من بهش کمک کردم تا تو رو ببینه... فکر کنم 70 سالی میشه که خرابکاری هاش رو از چشم دونگ وو میپوشونم... اون دورگه برام مثل یه دوست دردسر سازه...
-دوست؟....
-اره.. دوست...امممم...وقتی دونگ وو منو توی این قلمرو آورد تنها کسی که باهام خوب رفتار کرد چانیول بود... اون همیشه ملایم بود و سعی میکرد منو از دست کتک های دونگ وو نجات بده... هممم.. همیشه مخفیانه کمک میکرد تا ازین قلمرو بزنم بیرون و دوباره برم میگردوند... اون کمک میکرد اوقات خوبی رو تجربه کنم... بخاطر همین من همیشه سعی میکردم توی خرابکاری هاش کمکش کنم.. اینطور شد که با هم دوست شدیم...
بک سری تکون داد و بعد از گفتن یک «که اینطور..» ساده انگشتش رو لبه فنجونش کشید...
هیونا فنجونش رو به لبهای سرخش نزدیک کرد و قلوپی از محتویات داخلش رو توی دهانش کشید و بعد از چشیدن طعم نه چندان خوب قهوه چینی به بینیش داد و فنجون رو روی میز برگردوند..
-ایگووو... فکر نمیکردم اینقدر افتضاح باشه...
بک نگاهی بهش انداخت و لبخند کمرنگی زد...
-یکم تلخ و یکم شیرینه.... با این که نمیتونی بخوری اما طعمشو خوب درآوردی...
هیونا با این حرف لبخندی زد و صاف نشست...
-هممم... فکر میکنم انسان بودن چندان هم بد نیست بکهیون.... تو کلی طعمای خوشمزه رو میتونی بچشی...
YOU ARE READING
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfiction🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...