روبروی خونه سوخته شدش ایستاده بود و به نوار های زردِ خطرِ دورتا دور در ورودی خیره شده بود.. چشم هاشو بست و گازی از لبش گرفت ..
امیدوار بود اتفاق خاصی نیوفتاده باشه و خسارتشون زیاد نباشه..نفس عمیقی کشید و سینشو جلو داد..
-خب ووک و دی او گفتن چیز خاصی نبوده دیگه ...نباید استرس داشته باشم!
هنوز اولین قدمو برنداشته بود که صدای دانگِ محیبِ افتادنِ چیزی از داخل خونه اومد و باعث شد بک مثل یه گربه ترسیده با موهای سیخ شده دو متر به عقب بپره..
بعد از چند دقیقه خیره موندن به در ورودی خونش ، در همون حالتِ گارد گرفته خم شد و از زیر نوار ها عبور کرد..در خونشوبا کمی تردید و به زور باز کرد و وارد شد..
با دیدن صحنه داغون روبروش فکش پایین افتاد .... حس کرد میخواد بشینه و زار زار گریه کنه!..
دیوار های سفید خونه ی عزیزش سیاه رنگ شده بود و اتاق نشیمن کاملا سوخته بود و هیچ چیز سالمی باقی نمونده بود....بک فک زمین افتادشو جمع کرد و با همون چشمای درشت شده و اشکیش دستی توی موهاش برد و بهمشون ریخت..
خنده عصبی ای کرد..اون و کیونگ برای خرید این خونه به سختی پول جمع کرده بودن و حالا ..
-واو..تبریک میگم بیون بک تو بدبخت شدی..بدبخت..
بهش گفته بودن یه اتش سوزی کوچیک بوده و توقع داشت وقتی به اینجا میومد با یک خونه سالم و میزان خسارت کم مواجه بشه ولی حالا این چه وضعیه؟..هر لحظه ممکن بود کل سقف روی سرش اوار شه..
قدم هاشو به سمت اتاق عزیزش برد و در سوختشو باز کرد و در کمال تعجبش اتاقش سالم بود!! ..با ابروی بالا رفته داخل شد و کم کم کناره های لبش بالا رفت..انگار هنوز شانسی داشت..
سمت کشو میزش رفت و سریع درشو باز کرد..کوله پشتیشو برداشت و مقدار پس اندازی رو که توی اون کشو گذاشته بود توی کیفش ریخت البته به اضافه فلش مموریِ پر از فیلم پورنی که داشت!
در کمدشو باز کرد و چنتا لباس برداشت و خواست از اتاق بیاد بیرون که چشمش به دفترچه ای که اخرین بار توی جیب چان پیدا کرده بود افتاد..سمتش رفت و از روی پاتختی برش داشت..اخم ریزی روی پیشونیش افتاده بود..
حتی دفترچه اش هم مثل خودش عجیبو غریب بود..
-پیداش کردی..
بک با شنیدن این صدا یکه ای خورد و به سمتش چرخید..اون غول دراز دست به سینه با یک اخم کوچیک به چهار چوب در تکیه داده بود و بر خلاف چند روز پیشش نگاهشو ازش نمیدزدید...
چان وقتی دید بکهیون بدون هیچ حرفی بهش خیره شده تکیشو گرفت و روبروش ایستاد..خیره به چشمهای پسر کوتاه تر دستشو بالا اورد و دفترچه رو از بین انگشت های ظریفش بیرون کشید..
-چرا اومدی همچین جایی؟
بک نگاهشو از اون چشمهای سیاه گرفت و به طرف دیگه ای داد...
-همیشه عادت داری مثل عجل ظاهر بشی؟
چان نیم رخ بک رو از نظر گذروند و دفترچه رو نشونش داد..
-دنبال این اومدم..
-اون دفتر چیه؟..کلاس زبان چوسان قدیم میری؟ حتی نمیشه خطشو خوند!
با این حرف چان چشم هاشو چرخوند و دنبال بک از اتاق بیرون اومد ..
پسر کوچک تر سعی می کرد چشمش به درو دیوار و وضع اسفناک اتاق نشیمنشون نیوفته ..خواست به سمت در خروجی بره که یک دفعه صدای ترق چیزی اومد و به دنبالش صدای فریاد چان رو شنید و لحظه بعد به شدت گوشه ای پرت شد و صدای خراب شدن اوار روی سرشون توی گوشش می پیچید...
بدن کوچیکش روی زمین سرد قفل شده بود و تن بزرگ تر چان مثل سپری از برخورد بتون و اهن های سوخته بهش جلو گیری میکرد..
بکهیون با شُک و بی حرکت به چهره مچاله چان در حالی که روی بک خیمه زده بود و سر پسر کوچک تر رو برای محافظت ازش به سینه اش چسبونده بود و با هر برخورد اهن و بتون به پشتش بیشتر خم میشد، خیره شده بود..چانیول با هر ضربه ای که میخورد درد میکشید..مثـل یک انسان عادی..
نیمه انسانی بدنش بهش اجازه داشتن خصوصیات کامل خون اشام هارو نمیداد..درد میکشید ولی نمیخواست پسری که زیر بدنش پنهان شده آسیبی ببینه.. پس اونقدر به همون حالت موند تا ریزش اون قسمت از خونه تموم شد ..چشمهاش رو که از درد نم شده بود باز کرد و با چشمهای پاپی شکل و شوکه بکهیون مواجه شد..میتونست نفس های کوتاه و تندشو که از زیر لباس هم سینه اش رو داغ میکرد حس کنه..
بعد از چند دقیقه نگاهشو از بک گرفت و اوار رو از روشون کنار زدو با دست انداختن پشت شونه بک اونو هم همراه خودش بلند کرد ..پسر کوچک تر برای نیوفتادن دستشو پشت کمر چان گذاشت و همینطور که سرفه های خشک میکرد به سختی لب زد..
-چ....چان..
پسر بلند تر لبخند محوی زد..
-بهت گفتم نیا اینجا..
بکهیون پاهای سست شدشو روی زمین محکم کرد ...زیر دستی که به کمر چان چنگ انداخته بود احساس خیسی میکرد ..انگار مایع گرمی از زیر دستهاش درحال جوشش بود...به سرعت از سینه پسر بلند تر دور شد و با چشم های درشت شده به دستهاش خیره شد..خون..خون ...دستش پر از خون غلیظ و سیاه چان شده بود..مردمک هاش روی چهره چان نشست و قبل ازین که بتونه حرکتی کنه چشمهای پسر بلند تر بسته شد و با ضرب روی زمین افتاد..بک ترسیده به سمتش هجوم برد و شونه هاش رو گرفت..انگار که افکارشو روی تکرار گذاشته باشن فقط یک کلمه توی سرش رد میشد و هذیون وار زمزمه میکرد..
-چان..یول...یول..
بدن چان لرزشی کرد و ناگهان به شدت سرد شد ..طوری که بک از سرمای اون دست های خونیشو عقب کشید و لحظه بعد شاهد چیزی شد که اگه یکی دو ماه پیش میگفتن بیون بک قراره همچین چیزی ببینی اونقدر میخندید تا از کون جر بخوره..
درست جلوی چشمهاش ..درست توی بیداری..درست الان توی واقعیت دید که چطور تارهای مویِ پسرِ بیهوشه روبروش به قرمز تغیر رنگ داد و زخم های عمیق روی شونه هاش که از زیر لباس پاره شده اش معلوم بود بهم جوش خورد..
بکهیون یخ زده بود..دستهاش روی شونه چان منجمد شده بود و حتی یک بار هم پلک نمیزد..اینبار توهم نبود...اینبار خواب نبود..و حتی دیوونه هم نشده بود..داشت با چشمهای خودش میدید پس خرافات و شایعه هم نبود و این حقیقت که پارک چانیوله روبروش یک انسان مثل خودش نیست مثل سطل اب سردی روی سرش ریخته شد و عرق سردی روی پیشونیش نشست....
نمیدونست میخواد چکار کنه ..دست های سرد و لرزونشو جلو برد و روی صورت رنگ پریده چان گذاشت..
اب خشک شده دهانشو به سختی قورت داد انگشت شستشو با تردید روی لب بالایی چان گذاشت و به سمت بالا کشیدش..با دیدن اون دندون نیش بلند و سفید حس کرد نفسش بند اومده و به سرعت عقب کشید..
دستشو روی دهنش گذاشت تا صدایی بیرون نیاره .. و به سرعت از خونه اومد بیرون..
چان بعد از رفتن بک و ترمیم بدنش به حالت انسانی در اومد و چشمهاشو باز کرد..اولین چیزی که چشمهاش برای پیدا کردنش کل خونه سوخته رو رصد کرد بکهیون بود..نمیدونست چه اتفاقی افتاده ...بک اونجا نبود...از جاش بلند شد ...حتما اون بچه ترسیده و برای خبر کردن امبولانس رفته..تنها چیز با اهمیت این بود که بک سالمه...همین کافی بود..همین که تونسته بود از یکی محافظت کنه براش کافی بود..شونه هاش در اثر شکستگی استخونش درد خفیفی داشتن اما میدونست که این درد زیاد دوومی نداره..
ESTÁS LEYENDO
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfic🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...