بهت گفتم فقط تمرکز کن..چرا اینقدر خنگی؟...
کیونگ درحالی که روی دوتا پاش روی زمین نشسته بود و سعی میکرد به بک یاد بده چطور از قدرتش استفاده کنه گفت و باعث شد لبهای بک آویزون بشه و خسته خودش رو روی زمین ولو کنه...
-اینقدر غر نزن...این بار هزارمه ولی نمیتونم کنترلش کنم...
کیونگ نگاهی به سر تاپای وا رفته اش انداخت و هوفی کشید...یادش میومد که کای چطور کاری کرد تا بتونه قدرتشو کنترل کنه.....دقیقا توی فشار گذاشته بودش ...یکم بی رحمی بود ولی جواب میداد....این قدرت نیاز به هدف داشت ....هدفی که به جوشش بندازتش و چه هدفی بهتر از اون دورگه احمق؟..
نیم نگاهی به کای و چانیول که توی تاریک ترین قسمت سایه ای که شیروانی خونه روی زمین انداخته بود کرد و به طرفشون چرخید و
بی توجه به غر غر های بک سمتشون رفت ..
کای با اخم محوی داشت چیزی رو برای چان تعریف میکرد و اون دورگه احمق هم هر چند لحظه یک بار نیم نگاهی بهشون می انداخت....
درست لحظه ای که با کای برگشته بود، جلوی تخم چشمهاش اون خون اشام بک رو بغل کرده بود و بک داشت با مهربونی سویشرتشو روی سر چان می انداخت...
به این که بک این همه سال باهاش دوست بود ولی همین کوچک ترین کارو هم براش نکرده بود، اما حالا با چندش ترین شیوه ممکن داشت برای چان انجامش میداد حسودی نمیکرد...فقط دلش نمیخواست اون دورگه آسیبی به تنها و بهترین و احمق ترین دوستش برسونه...نمیخواست مشابه اتفاقی برای خودش افتاده برای بک هم بیوفته...نمیخواست اخرش سرنوشت اون هم مرگ باشه...
برای همین زیاد از چان خوشش نمیومد و یه جورایی روی نروش بود...بار ها دیده بود که چطور اون دورگه جون بک رو نجات داده ولی بازم دلش نمیخواست دور و بر بک بچرخه و چون نمیتونست جلوی این کار رو بگیره حتی حرصی تر میشد..
نفسش رو بیرون داد و دستشو بالا آورد، و همزمان باهاش دوتا ریشه سیاه و پوشیده از خار های تیزی از زمین بیرون اومد و باعث شد چشمهای بک تا آخرین حدش باز بشه...
-حیح پشمام ...چطور تونستی اونارو از زمین بیرون بکشی...
حرفش با راه افتادن کیونگ سمت چانیول و کای که حالا توجهشون به سمت پرستار جلب شده بود نصفه موند ...
کای سر تا پای دی او رو اول با تعجب و بعد با نگرانی رصد کرد و فوری از جاش بلند شد ...
-هی کیونگ...اتفاقی افتاده؟...اون ریشه ها چین...
دی او نگاهشو که سرشار از سایه سیاهی که توش بود از چان که هنوز هم خودشو توی سایه مخفی کرده بود کند و بعد به چشمهای کای داد...
-این تنها راهشه...لطفا دخالت نکن..
اینو گفت و با اشاره دستش ریشه هارو به سمت چانیولِ از همه جا بی خبر هدایت کرد و بدن دورگه رو بین تیغ های کشنده اون ریشه های سیاه رنگ اسیر کرد و لحظه بعد صدای ناله بلند چان گوش بکهیونی که با وحشت به صحنه روبروش خیره شده بود رو خراشید....
-چکار میکنی کیونگ...
کای جلو رفت و شونه های دی او رو توی دستهاش گرفت و تقریبا داد زد...
کیونگ بدون هیچ حرفی به اون چشمهای سبز خیره شد...چیزی نگفت اما کای چیزی توی چشمهاش دید که فشار دستهاش رو کم کرد و مطیعانه و با همون اخمش عقب کشید...
زیر لب کنار گوش دی او زمزمه کرد...
-بهت اعتماد میکنم...بهش آسیب نرسون...
دی او آروم سری تکون داد و فشار حلقه های ریشه هاشو حتی بیشتر از قبل کرد و باعث شد خار ها بیشتر از پیش توی بدن چان فرو بره و خون سیاه و غلیظی از جای جای بدنش به بیرون پاشیده بشه...
بک وحشت زده به عقب کشیدن کای و خون های جاری از بدن چان خیره شد ..نکنه اونا میخواستن چان رو بکشن؟...و...ولی..چرا؟..
با عجله روی پاهاش ایستاد و به سمت چان دوید و جلوی دورگه و اون قیافه مچاله اش ایستاد ...شعله های کمی از بدنش ساطع میشد اما اون ریشه هارو نمیسوزوند ...چرا ...چرا چان خودشو نجات نمیداد...؟.
آب دهانشو قورت داد و به دوست چندین ساله اش خیره شد و لب زد..
-ولش کن کی..کیونگ...چرا میخای بکش..یش؟....
کیونگ که از بی حرکتی چان پوزخند محوی روی لبهاش اومده بود نگاهشو به چهره وحشت زده بک داد...
-کای بهش کمک نمیکنه و خودش هم نمیتونه...میتونی نجاتش بدی؟...مگه ازت نخواست بادیگاردش بشی؟...
بک نیم نگاهی به چان که داشت از دهانش خون بیرون میومد انداخت و اینبار بی توجه به کیونگ و کای به سمتش دوید تا اون ریشه های لعنتی رو کنار بزنه اما قبل از رسیدن بهش زمین دور تا دور چان شکافته شد و بک لبه اون شکاف عمیق کمی تلو تلو خورد و قبل ازین که به درونش سقوط کنه توسط ریشه دیگه ای که برخلاف بقیه ریشه ها هیچ خاری نداشت به عقب کشیده شد...دقیقا چه کوفتی داشت اتفاق میوفتاد؟...
-زود باش...با قدرتی که داری نجاتش بده...اینطوری نمیتونی حتی یک قدم هم به اون احمق نزدیک بشی..
کیونگ با خونسردی گفت و آروم ریشه ای که دور بک حلقه شده بود رو از بین برد ..
موهای چان تغییر رنگ داده بود و چشمهاش نیمه باز بود و از جای جای بدنش شعله های کمی بیرون میزد...اون بیهوش نبود .. پس....پس..چرا کاری نمیکرد؟ ...
بک فریاد زد ...ازش خواست تکون بخوره ولی جوابش چیزی جز یه سرفه خونی دیگه و نیشخند مزخرف روی لبهای چان نبود ...
نگاهشو به کای که روشو اونطرف کرده و پلک هاش رو بهم فشار میداد و کیونگی که بهش خیره بود داد و به زور از جاش بلند شد...
-تا کی میخوای اینجا وایسی و نگاه کنی؟...زود باش از اون قدرت تخمیت استفاده کن و این درازه احمقو نجات بده...اینقدر دوستش داری پس چرا دست به کار نمیشی؟...بالاخره یه روز میاد که هممون اینجوری جون بدیم ...تا اون روز نمیخوای از خودت و این الدنگ محافظت کنی...اگه تنها موندی میتونی خودتو نجات بدی؟...
بک به چهره کیونگ که حالا نامحسوس داشت میلرزید خیره شد...جدی ترین چهره ای که ازدوست چندین ساله اش دیده بود ...کیونگ چه مرگش بود؟...چرا..چرا اینقدر عصبانی و وحشت زده بود؟...
-د جون بکن بکهیون...
صدای فریاد کیونگ توی فضا پیچید و بک رو از جا پروند...
بک رو به چان که حالا چشمهاش رو بسته بود ایستاد و دستهای لرزونش رو بالا آورد...
قدرت اون نور بود ...چکار میتونست باهاش کنه؟...چطور میتونس اون ریشه های لعنتی رو کنار بزنه؟...اون نور باعث سوختن چان میشد...چطور میتونست بدون آسیب رسوندن بهش ازش استفاده کنه؟...
نگاهشو به خورشید بالای سرشون داد و بعد به دستاش خیره شد...
چشمهاش رو بست...
نفهمید چی شد ولی خاطراتی از کودکیش داشت جلوی چشمهاش مثل یه فیلم زنده میشد...مثل یک فیلم قدیمی که مدت ها بود فراموشش کرده بود..
YOU ARE READING
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfiction🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...