بکهیون توی معبدی به همراه مادربزرگش نشسته بود و برخلاف میلش، ساختن چای سنتی رو یاد میگرفت..وقتی بعد از چندین ماه تونسته بود از اون بار لعنتی بیاد بیرون تا کمی از اون سرو صدا فاصله بگیره و برای خودش خوش باشه مادر بزرگش ازش خواسته بود به دیدنش بیاد تا با هم برای دعا به دیدن قبر پدر و مادرش برن..چون سالگرد مرگشون نزدیک بود..حالا بکهیون با تهدید مادر بزرگش از محروم شدن ارث خانوادگی اینجا توی معبد نشسته بود و چای معطر درست میکرد...هر چند ثانیه آهی میکشید و بی حوصله چای رو هم میزد ..با ضربه شدیدی که پس گردنش خورد از جا پرید و به مادر بزرگش نگاه کرد..و طلبکارانه گفت..
-هلمونیییییی(مادر بزرگ) ....چرا منو میزنی؟؟؟مگه چکار کردم؟
پیر زن حق به جانب به چشمای نوه اش نگاه کرد ...
-ای پسره عوضی..صداتو بیار پایین..مگه نگفتم اون چای مقدسه و باید با احترام ساخته شه..اینقدر بی حوصله درست نکن ..
با عصاش به کمر بکهیون ضربه زد..
-صاف بشین و قوز نکن..باید از اول انجام بدی..
بکهیون کف دوتا دستشو رو سرش گذاشت و بعد پایین اورد و پوست صورتشو پایین کشید..حالت گریه به صورتش داد و بعد سرشو روی میز گذاشت...-هلمونی..این پنجاهمین باره که دارم انجامش میدم..نمیخوای بیخیال شی؟ امروز هم مراسمی برای سالگرد پدرو مادرم گرفتیم ...هم چای درست کردم..دیگه داره شب میشه ..خواهش میکنم اجازه بدین برگردم سئول ..من اونجا خیلی کار دارم..
پیر زن لج باز دست به سینه شد و روشو برگردوند
-حتی اگر همین حالا برام ویسکی فرانسوی بیاری قبول نمیکنم ..امکان نداره..
بکهیون عاجزانه رو به روی مادربزرگش زانو زد
-هلمونی..اخه تو این سن ویسکی فرانسوی میخواین چکار..خواهش میکنم اجازه بدین من برم..
با این حرف پیر زن گوشش رو گرفت و کشیدش و باعث شد بکهیون از درد هیسی بکشه ..
-عا...عا...یااااا هلمونی درد داره..
-پسره زبون دراز..من هنوز جوونم ...فکر کردی ضعیف شدم و نمیتونم ویسکی بخورم ..
-عااااااااااا...درد داره ...هلمونیی..هلمونی گوشم کنده شد ..
-میشینی و یک دور دیگه چای درست میکنی اگر درست انجامش دادی میتونی هر قبرستونی خواستی بری..ولی اگه نتونستی یک هفته اینجا میمونی ..فهمیدی ؟
گوششو ول کرد و بکهیون از درد لبشو گاز گرفت و زیر چشمی به مادربزرگش نگاه کرد ..زیر لب لعنت فرستاد ..
-خیله خب باشه ..الان درست میکنم ..
گوششو مالوند و با غرغر خودشو سمت میز کشوند و صاف به حالت دو زانو نشست و سعی کرد به مخش فشار بیاره تا ترتیب تخمیه ساخت چای رو یادش بیاد..ازین که اونقدر باهوش بود که ترتیبشو یادش نرفته نیشخندی زد.."جوووون بالاخره میرم خونم"..شروع کرد و بعد از چند دقیقه تقلا و ور رفتن با ظروف ,استکان چای رو بدون هیچ مشکلی توی نعلبکی گذاشت و به مادربزرگی که با چشماش داشت تیکه تیکش میکرد تعارف کرد..و استکان خودش رو هم برداشت داخلشو نگاه کرد ایندفعه هیچ تفاله چایی توی استکانش نبود..از روی ذوق خونه رفتن چشمکی به مادربزرگش زد و جیلینگ استکانشو به استکان مادربزرگ عزیزش زد و یه نفس چای رو بالا داد.
-اوووف...این یکی بهترین چای عمرم بود ..مگه نه هلللمونی ؟..
جوابی از مادر بزرگش نشنید و همین باعث شد به پیر زن کنارش که حالا با چشم های برزخی و دست های مشت شده بهش چشم دوخته بود نگاه کنه ..با تعجب پرسید
-چیه هلمونی؟؟؟؟؟...انگار خوشحال نیستی..
لبخند کجی زد
-عااا...فهمیدم حتما ناراحتی که نوه ی عزیزت میخواد بره..نگران نباش قووول میدم زود به دیدنت بیام و با هم چای درست کنیم..
چای رو به حالت حرصی گفت و بعد به مادر بزرگش چشم دوخت
پیر زن استکانشو به میزکوبید و خنده شیطانی کرد و از جاش بلند شد ..
-پسره عوضی...تو فکر کردی داری مشروب میخوری؟ با بی احترامی استکانتو به هم میکوبی و سلامتی میری؟؟از همه بد تر یه نفس بالا میدی؟؟
بکهیون که حالا فهمیده بود چه گندی زده وا رفت و روی میز ولو شد ..اشک توی چشماش جع شده بود..اونقدر چای خورده بود که حس میکرد الانه بالا بیاره..
-از امروز اینجا میمونی و هرکاری من گفتم میگی چشم..از غر غر هم خبری نیست...و این که فکر فرار هم به کله پوکت نزنه..فهمیدی؟؟؟
غلتی زد و خودشو از روی میز کوتاه پایین انداخت و روی زمین به حالت پروانه ای دراز کشید..
-حس میکنم توی جهنم گیر افتادم..
- خب دیگه پاشو بچه عزا گرفتن بسه..امشب برنج و کیمچی با خیاری که عاشقشی برات درست کردم..
بکهیون از جا پرید..
-هلمانی تو واقعا از من متنفری نه؟؟...میخوای منو با اون خیار...نه ..نه ..اون چیز چندش اور بکشی؟؟
پیر زن با همون خنده شیطانی از کنارش رد شد و به سمت خونه رفت..
-دنبالم بیا بچه..مامانت لوس بارت آورد ولی از این خبرا اینجا نیست.. باید زود برگردیم خونه..
بکهیون با اه و ناله دنبال مادر بزرگ شیطانیش راه افتاد .. ومدتی بعد پشت میز چوبی نشسته بود و با قیافه مچاله و لب پایینه جلو اومدش خیار های چندش اور توی کیمچی رو جدا میکرد..
-هی بچه ..نباید اسراف کنیا..چرا مثل اون پدرت خیارهارو حیف و میل میکنی هان؟
بک بدون توجه به کارش ادامه داد و اخمش پر رنگ تر شد
-هی بیخیال..هنوزم بخاطر نرفتن عصبانی ای؟؟ اینطور اخم کنی به جایی نمیرسیا ..هی گوشت با منه؟؟؟
بکهیون به حالت قهر روشو برگردوند..پیر زن نیشخندی زد و توی جاش جا به جا شد..
-برات یه داستان جالب دارم بچه.. میخوای بشنوی؟؟ راجب اجدادته..
بکهیون اهی کشید..
-اصن دوست ندارم بشنوم هلمونی..
پیر زن دستاشو به هم کوبید
-میدونستم دوست داری بشنوی..پس خوب گوش کن..
بکهیون با دو انگشتش شقیقه هاشو مالوند..یکی از ابروهاش از روی حرصش بالا میپرید..سعی کرد ریلکس باشه و توجهی نکنه..مادر بزرگش ادامه داد..
-یادمه این داستانو از مادر بزرگم شنیدم..روزی مثل تو کنارش نشستم و اون برام تعریف کرد ..بهم گفت اونم این داستان رو از پدر بزرگش شنیده..پس خوب گوش کن..
سیصد سال پیش توی خونواده ما زنی زیبایی بوده... میگن دیوونه شده بوده و شب ها میرفته بیرون و وقتی برمیگشته لباس هاش خونی بوده..
بکهیون که حالا توجهش جلب شده بود دست از جدا کردن خیار ها برداشت و به مادر بزرگش نگاه کرد..
- خون؟
- همه فکر میکردن که اون شب ها توی خواب راه میره و بخاطر همین اونو تعقیب میکنن تا بفهمن کجا میره..ولی اون زن تنها برمیگرده خونه و ادم هایی که تعقیبش کرده بودن دیگه از جنگل برنمیگردن و جسد اون هارو بعد از چند هفته توی جنگل با بدن های سوخته پیدا میکنن..
-چه بلایی سرشون اومده بود....
پیر زن با انگشت اشاره کرد بیا جلو و بکهیون گوششو نزدیک آورد.
-میگن اونا اون زنو دیدن که با یک شیطان معاشقه میکنه و خواستن اون زنو بکشن ولی اون شیطان همه اون هارو اتش زده..و بعد اون زن هم ناپدید شده..
بکهیون اب دهانش رو قورت داد و نگاهشو به مادربزرگش داد..
-واقعا؟
-معلومه..من خودم یکی ازون شیطان هارو دیدم..
چشمهای بکهیون گرد شد..
-کجا..اون چه شکلی بود..
پیر زن فکری کرد و بعد انگشتاش رو توی هم گره زد..
-اون زمان یک بچه 10 ساله بودم ..برای اب اوردن از خونه بیرون رفتم و وقتی خواستم برگردم راه برگشت رو پیدا نکردم..اون موقع بود که وجود کسی رو بین درختا حس کردم..فکر کردم حیوونِ وحشیه و خواستم فرار کنم..ولی اون منو صدا زد... گفت ازم نترس من ترسناک نیستم...وقتی بهش نگاه کردم اون یه آدم بود ..وقتی اومد جلو و چهرشو دیدم فقط یک پسر بچه 12 ساله با چهره زیبا دیدم..باهم حرف زدیم ..وقتی ازش پرسیدم چند سالته و چرا شب تو جنگل تنهایی گفت من 100 سالمه و خونواده ندارم..
چشم های بکهیون درشت شد ...
-100 سال؟
- اون موقع فهمیدم زیاد هم مثل آدم ها نیست..پوستش زیادی سفید بود و وقتی پدرم که دنبالم میگشت اومد و منو صدا کرد یک دفعه اون پسر غیب شده بود..
-وااااو..هلمونی شما خیلی نترس بودینا...
-معلومه...خیلی نترس و قوی ام..مطمئنم اگر دوباره اون رو ببینم بیشتر باهاش حرف میزنم..
بکهیون چشماشو چرخوند و از جاش بلند شد..
-حتما اگر دوباره دیدیش سلام منو هم برسون..
-یاا ..تو بچه فکر میکنی دارم حرف مفت میزنم؟؟من واقعا یکی از اون هارو دیدم..هی برگرد اینجا کجا میری...
بکهیون دستشو تو هوا تکون داد...
-هلمونی ممنون که برام داستان تعریف کردی..میرم بخوابم..فردا کله سحر منو بیدار نکنی ...باشه؟
اینو گفت و بدون ذره ای توجه به حرص خوردن مادر بزرگش رفت..
پیر زن سری به نشونه ی تاسف تکون داد و زیر لب گفت "اگه بهش میگفتم قیافش با اون زن 300 سال پیش یکیه چه واکنشی نشون میداد؟؟...باید برم معبد برای این بچه دعا کنم"
ESTÁS LEYENDO
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfic🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...