اسمون بالای سرشون گرگو میش بود و تصویر قهوه ای و کدرشو توی چشمهای مشکی و درشت کیونگ انداخته بود....
کای احساس میکرد گوشاش اشتباه شنیده...میتونست قسم بخوره که داره اشتباه میشنوه...
لبهاشو از هم فاصله داد و اینبار با صدای تحلیل رفته ای پرسید..
-نفهمیدم...دوباره تکرارش کن...
دی او بغض توی گلوش رو به سختی قورت داد و سعی کرد دوباره حرفی رو که با سختی زده بود تکرار کنه...جلو رفت و اینبار دست کای رو گرفت و هرچند ضعیف فشردشون....
-لطفا اینکارو برام بکن....اگه همینطوری موندن باعث بشه به بقیه صدمه بزنم من ترجیح میدم بمیرم...
-بسه...
چشمهای کای از روی دستهاشون کنده شد و توی اون دوتا تیله مشکی قفل شد...
-تمومش کن دی او...ازم میخای با دستهای خودم به کشتنت بدم؟...شده حتی یه لحظه به من فکر کنی؟....
دست هاش رو از دست های نرم دی او جدا کرد و شونه هاش رو گرفت...
-من قول دادم دیگه بهت اسیبی نمیرسونم ...چطور میتونی بگی اون گوی رو بیرون بیارم و زندگیتو با دستای خودم بگیرم....
دی او چشمهاش رو بهم فشار داد تا از اشکی که برای چکیدن روی گونه اش التماس میکرد جلو گیری کنه و با حرکت دادن شونه اش دستهای بزرگ کای رو جدا کرد...امیدوار بود لرزش صداش چیزی از غم درونیش نشون نده اما اونقدرها هم موفق نبود...
-چرا کار رو سخت میکنی کای؟...خواهش میکنم نزار تبدیل به یک موجود خبیث شم...توی کل زندگیم تنها چیزی که داشتم خوشحالی نجات دادن زندگی ادما بود ...نزار اینو از دست بدم و تبدیل به یک قاتل بشم...
دستشو بالا آورد و روی صورت کای گذاشت...گرمای دستهاش چیزی رو توی سینه کای بهم فشرد و باعث تلخی کل وجودش شد...انگشت شست دی او درست مثل وقتهایی که کای اشکهاش رو پاک میکرد نوازش گونه روی پوست گونه ی عفریته کشیده شد و اروم زمزمه کرد....
-خواهش میکنم کیم کای...این کار رو برام انجام بده...این کار رو انجام بده تا برای هر دومون اسون تر باشه....
-چرا من ؟...
صدای بم کای حالا شکسته به نظر میرسید...انگار که میخواست فریاد بزنه و زمین و اسمون رو بهم بدوزه...
کیونگ خواست دستش رو از روی صورت کای برداره اما عفریته با گذاشتن دستش روی دست دی او مانعش شد.....کای نمیخاست گرمای این دست رو از دست بده ...
کیونگ لبخند گرم و قلبی شکلی زد و به ارومی دستشو پایین اورد....
-تو گفتی میتونی بی هیچ مشکلی گوی رو بیرون بیاری...تو مگه عفریته نیستی؟...
کای خیره به لبخند زیبای دی او دستهاش رو مشت کرد....
-میدونی فرق بین من و تو چیه کیونگ؟....
لبخند دی او از روی صورتش محو شد و به چشمهای جدی کای خیره شد...
-نه نمیدونم....
-اینه که احساسات ما جنیا با تویی که انسانی فرق میکنه...دردی که شما میکشین برای ما ده برابره...انتظاری که میکشیم طولانی تره و قولی که میدیم رو محاله بشکنیم .. قلبی رو که به کسی میدیم محاله پس بگیریم...پس..ازم نخا قولی که بهت دادم رو بشکنم و بجای محافظت ازت بهت آسیب بزنم....
-میتونی کای...میتونی چون من ازت خواستم...تو میگی بخاطراشتباه تو هست که الان اینجام و دارم باهات حرف میزنم ...اینطور نیست...اون من بودم که خودمو جلوت انداختم و الان هم خودم میخوام تاوانشو بدم...کای تو فقط باید کاریو انجام بدی که باید...چرا اینقدر سختش میکنی؟....این برای هردومون بهتره...همه چیز رو به حالت قبل برمیگردونه...من اینطوری احساس بهتری دارم...اگه قرار باشه بمیرم میخوام به عنوان یک انسان خوب ازم یاد شه نه یک قاتل وحشتناک...خواهش میکنم کای...فقط اون گوی لعنتی رو ...
حرفش با جوهر سیاه رنگی که از گوشه یکی از چشمهای کای به روی صورت برنزش سرازیر شد توی دهانش خشک شد ...با تعجب و دهان بسته به چهره غم زده جن روبروش نگاه کرد...با شک و تردید لب زد..
-ک....کای..داری گریه میکنی؟...
-تو فقط یه خود خواهی کیونگسو...چرا نمیفهمی من اینو نمیخوام؟...
دی او خواست چیزی بگه اما جن حتی فرصتشو بهش نداد و توی یک چشم بهم زدن از جلوی چشمهای درشت دی او ناپدید شد و پسر کوچک تر رو توی بهت تنها گذاشت...
کیونگ باورش نمیشد که یک جن هم میتونه اشک داشته باشه و یا حتی گریه کنه...قلبش داشت فشرده میشد و حالا حتی نمیدونست چه کاری درسته و چه کاری غلط....
قلبش بهش میگفت بیخیال باش و تا اون جایی که فرصت داری کنار کای و کسایی که برات عزیزن بمون ولی از طرفی عقلش بهش دستور میداد کافیه...دیگه وقتشه دست از تلاش برداره و تا به یک هیولا تبدیل نشده کار رو تموم کنه....
بار ها به خودکشی فکر کرده بود اما به محض این که اراده میکرد به زندگیش پایان بده اون موجود خبیث درونش جسمشو میگرفت و مانعش میشد....اون موجود داشت ذره ذره شرافت دی او رو ازش میگرفت و تبدیل به هیولاش میکرد ...
دی او میدونست که اگه کار رو تموم نکنن ، دیدن تبدیل شدنش برای کای سخت تر میشه...دی او نمیخواست کای از خودش متنفر بشه بخاطر همین میخواست هرچه سریع تر به این ماجرا پایان بده...این باور رو داشت که تحمل مرگش برای کای اسون تر از دیدن تبدیل شدنشه....
مدتی میشد که احساسش به کای تغییر کرده بود...حالا هر وقت به اون جن نگاه میکرد قلبش نا محسوس به تپش می افتاد...وقتی عفریته رو توی جمع دوستانش اینقدر شاد میدید لبخند به روی لبهاش میومد..اون پسر جذاب ترین فردی بود که دیده بود ...شاید...شاید از همون روز اولی که توی اتاق خون ها دیده بودش عاشقش شده بود...بخاطر همین برای پیدا کردنش تا بیرون از بیمارستان رفته بود...شاید واقعا سرنوشتش این بوده که بدون اعتراف عشقش این طور دردناک بخواد ترکش کنه....
حالا که تنها بود اجازه داد اشکهاش راهشون رو روی صورتش پیدا کنن و احساسات و غم درونشو نشون بدن...
پسر کوچک تر بی خبر ازین که عزیز ترین موجودی که توی زندگیش میشناخت کمی اون طرف داره نگاهش میکنه روی نیم کتی که نشسته بود مچاله شد و در حالی که سعی میکرد صدای گریه کردنشو خفه کنه سرشو به دستهاش تکیه داد....
کای پشت دستشو به صورتش کشید اما قطره اشک بعدی جاشو گرفت...تک خند تلخی زد...
-هی من چم شده؟...واقعا ....دارم دیوونه میشم....
چرا اینقدر احساس بدی داشت؟....چرا اینقدر میخواست اون پسرو توی یه شیشه نگه داره تا بهش اسیبی نرسه و فقط از دور بشینه و تا جایی که بشه نگاش کنه؟.....
دستی به موهاش کشید....اون کارو نمیکرد...به هیچ وجه اون گوی رو بیرون نمیاورد...
نگاهشو به سختی از پرستار گرفت و دروازه ای به سمت خونه پیر زن باز کرد و وقتی به اونجا رسید طبق معمول همه آروم مشغول انجام کار های خودشون بودن ....نمیخواست از کسی سوالی بشنوه پس فقط نامرئی و بدون دیده شدن از کنار بکهیونی که اونقدر به حلقه نور، که توی انگشت وسطش کرده بود خیره شده بود که هر لحظه ممکن بود چشمهاش از حدقه بیرون بیاد گذشت اما نمیتونست وجودشو از دید چانیول پنهان کنه....
ESTÁS LEYENDO
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfic🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...