🍷Part 78🍷

281 94 3
                                    

صبح دم بود و نور خورشید از بین پرده های زخیم پنجره عبور میکرد و خونه رو کمی روشن کرده بود...
سکوت کر کننده ای بین جمعی که هر کدوم گوشه ای نشسته بودن و توی افکارشون غرق شده بودن شکل گرفته بود و تنها وقتی که صدای قر و قر کشیده شدن پرده توسط سهون توی فضای خونه پیچید نگاهاشون رو بالا آوردن و به نوری که با بسته شدن پرده محو میشد خیره شدن...
آلفا نگاهی به تک تک اون موجوداتی که حالا بی هدف به جسم بی حرکت و سرد چان خیره بودن کرد و دستی توی موهاش کشید...
تموم بود... عمر آخرین شانسشونم اینطوری و به همین سرعت تموم شده بود و اون ها هیچ کاری جز نشستن و به این که بعدش چی میشه فکر کردن نداشتن...
چند ساعتی از تزریق اون خون میگذشت و تشنج های بدن چان متوقف شده بود و قلبش از تپش ایستاده بود...
چند ساعتی میشد که فریاد های عصبی سوهو و سرزنشاش قطع شده بود و درحالی که شونه هاش بین دستهای کریس فشرده میشد ماتم زده به نتیجه تموم این آزمایشات خیره شده بود..
فقط یک لحظه به خودش اجازه اعتماد به اون دورگه رو داده بود و حالا داشت به حماقتش فکر میکرد..
از جاش بلند شد و بی هدف خواست عقب گرد کنه و ازون فضای تهوع انگیز دور بشه اما با شنیدن صدایی سر جاش میخکوب شد و برای پیدا کردن جرقجه امیدی که مثل هوا برای تنفس دنبالش میگشت به طرف لوهان چرخید....
-ق... قلبش میتپه...
این جمله ای بود که از بین لبهای لوهان وقتی برای هزارمین بار گوششو برای شنیدن صدای قلب چان روی سینه اش گذاشته بود بیرون اومد...
فقط همین حرف کافی بود تا همه جلو بیان و امیدوارانه به چهره چان خیره بشن....
سوهو با تردید و ناباورانه بدن کریس رو که سر راهش بود کنار زد و کنار چان ایستاد...
-ا...اون زندس.. ها؟.... درست میشنوم؟..
سوهو در سکوت به چشمهای لوهان که بهش خیره بود نگاه کرد و بدون هیچ حرفی کنار جسم چان زانو زد و بی درنگ با کشیدن یقه لباس چان پیرهن تنشو پاره کرد....
پوست تنش چندین درجه سفید تر از قبل شده بود و جای جای بدنش پر بود از رگه های سیاهی که هر لحظه بیشتر از قبل زیاد تر و پر رنگ تر میشدن و مثل پیله ای کل وجودش رو در بر میگرفتن...
دستش رو روی سینه چان گذاشت و با حس ضربان ضعیف قلبش نگاهشو به پلک های بسته اش داد...
از گوشه یکی از پلک های چان مایع رقیق و سیاه رنگی به سمت پایین در حال چکیدن بود و رد سیاه رنگی رو روی صورتش به جا میگذاشت...
دستش رو با تردید جلو برد و انگشتش رو روی اون مایع کشید و به بینیش نزدیک کرد...
-داره از چشمش خون میاد... نمیتونی نجاتش بدی؟...
-این خون نیست....
این رو گفت و به سمت کیونگ که سوالی بهش نگاه کرد و در انتظار جواب بهش خیره شده بود چرخید و دست آغشته به اون مایع سیاه رنگشو بهش نشون داد....
-این اشکه... باید برات اشنا باشه... اینطور نیست؟...
اینو گفت و بی توجه به چهره شوکه کیونگ سمت کریس چرخید و با گفتن جمله «چان رو بیار..» ، به سمت در زیر زمین راه افتاد...
کریس خیره به چهره چانیول جلو رفت و زیر نگاه جمع اطرافش دستش رو زیر زانو و گردن چان برد و از روی زمین بلندش کرد و دنبال سوهو وارد زیر زمین شد...
زیرزمین اون خونه خالی از هیچ وسیله ای بود و تنها یک تخت چرخ دار فضای خالیش رو تزیین میکرد....
کریس بدن شل و نیمه برهنه دورگه رو روی تخت گذاشت و کنار ایستاد...
-برو و واسم زنجیر بیار... باید ببندیمش...
سوهو درحالی که پلک های چان رو با انگشت شصتش باز نگه داشته بود و مردمک هاش رو نگاه میکرد لب زد...
-زنجیر؟... ولی چرا...
کریس با تردید پرسید و به اصیل زاده ای که با موهای بهم ریخته روبروش ایستاده بود خیره شد..
-ما نمیدونیم اون قراره چه موجودی بشه کریس...
کریس نیم نگاهی به چان کرد و پلک هاشو بست و سری تکون داد...
-لازمه که اینکارو کنی؟....
وقتی جواب سوالش تنها نگاه ناجوری بود که سوهو بهش تحویل داد عقب گرد کرد و از کنار لوهانی که با شندیدن صحبت هاشون ماتم گرفته شده بود ، رد شد...
-اون..خون من بود....اون داره خون منو قبول میکنه...
صدای آروم و بم کای باعث شد نگاه ها سمتش بچرخه...
عفریت خیره به پلک های بسته چان زمزمه کرد و نگاهشو به سوهو داد...
سوهو کمرش رو صاف کرد و سری تکون داد....
-اون... زنده میمونه...... ولی تا وقتی که کاملا تبدیل نشده بهش نزدیک نشید... هیچ تضمینی نیست که ما با زنده موندن اون زنده بمونیم یا نه....
وقتی کریس با چندین زنجیر زخیم و قفل برگشت سوهو بلافاصله دست و پاهای چان رو بست و برای تحقیق درباره روند تبدیل چان از اتاق زیر زمین بیرون رفت...
لوهان پاهاش رو سمت تخت دوست قدیمیش کشوند و به چهره بی روح و بدن سردش خیره شد....
دستش رو روی سر و موهای چان گذاشت و نوازشگونه تارهای موهاش رو از روی پیشونی اش کنار زد..
-اون همیشه ازین که یه هیولا باشه متنفر بود... اما حالا ببین به کجا رسیدیم...
سهون بدون این که نگاهش رو از دست لوهان که موهای چان رو نوازش میداد برداره دستش رو جلو برد و دست لوهان رو از روی موهای چان کنار زد و بین دستهای خودش گرفت....
-هیولا به کسی میگن که به ادمای زیادی آسیب برسونه...
نیم نگاهی به چان انداخت و ادامه داد...
-به نظر خون اشامی مثل اون اونقدری جنم هیولا شدن رو داره؟...
لوهان انگشت دست آزادش رو روی بدن چان و روی یکی از رگه های سیاه رنگ کشید....
-ما راه زیادی رو اومدیم... نمیتونه همه چیز با این رگ های زشت سیاه از بین بره...
سهون عصبی از ردی که انگشت لوهان روی سینه چان میکشید باردیگه دستش رو جلو برد و اینبار هر دو دست لوهان رو بین دستهاش گرفت...
-درسته.. پس بهتره برگردی بالا و منتظر باشی و تا وقتی بهوش نیومده بهش نزدیک نشی...
اینو گفت و خواست مچ لوهان رو بکشه و ازون زیر زمین بیان بیرون اما لوهان دستشو از بین دست سهون بیرون کشید..
-لازم نیست.... میخام همینجا بمونم... درست نیست تنهاش بزارم... اون بخاطر ما اینکارو کرده سهون....
سهون آهی کشید و درحالی که دستش رو به کمرش میزد سری تکون داد...
-پس باید به زور ببرمت؟...
لوهان روش رو از سهون گرفت و درحالی که ملحفه سفید تخت رو روی بدن چان میکشید لب زد...
-تا وقتی بهوش بیاد اینجا میمونم... تو میتونی بری بیرو....
هنوز حرفش تموم نشده بود که دست های قوی سهون رو روی کمرش احساس کرد و لحضه بعد وارونه روی دوش سهون قرار گرفته بود و داشت سمت خروجی حمل میشد....
وولی به تنش داد و مشتی به شونه سهون زد....
-بزارم پایین... نمیتونم اینجوری تنهاش بزارم... بزارم زمین...
این حرفش تنها باعث شد دستهای سهون دور کمرش محکم تر بشه و قدم دیگه ای به سمت در برداره...
لوهان کلافه لعنتی فرستاد و دستش رو روی شونه سهون گذاشت و با اخرین توانش خودش رو به عقب هل داد و این کارش باعث شد از بین دست های سهون کنده بشه و با باسن روی زمین فرود بیاد....
آهی کشید و دستش رو سمت باسنش برد و با غضب به چهره اخموی سهون خیره شد...
-سیریشه عوضی...
اینو گفت و قبل ازین که منتظر کمک سهون بشه خواست از زمین بلند شه اما هنوز نیم خیز نشده بود که چیزی از داخل جیبش روی زمین افتاد و توجه هردوشون رو به خودش جلب کرد....
سهون با نگاهش شیشه کوچکی که روی زمین قل میخورد رو دنبال کرد و وقتی جلوی پاش متوقف شد خم شد و از روی زمین برش داشت...
ظرف رو تا جلوی چشمهاش بالا آورد و به مایع رقیق آبی رنگ توش خیره شد....
-این چیه؟....

لوهان شوکه نگاهشو از شیشه معجونی که توی دستهای سهون خودنمایی میکرد گرفت و به چشمهای کنجکاو سهون داد...
سریع از جاش بلند شد و بی درنگ سمت دست سهون خیز برداشت و خواست شیشه رو بقاپه اما سهون با بالا تر بردن دستش مانعش شد...
-بزار ببینیم چی داری؟.... نکنه بازم از اون پیرمرد جوهر قاپ زدی...
اینو با خنده گفت و شیشه رو کمی پایین آورد...
لوهان کلافه بار دیگه خیز برداشت تا شیشه رو از دست سهون بیرون بکشه و تقریبا موفق شد اما لحظه اخر شیشه از دستش در رفت و روی زمین افتاد و درش باز شد...
بوی معطر اون معجون توی کل اتاق پیچید و لوهان شوک زده جلو رفت و قبل از خالی شدن کامل محتویات شیشه، از روی زمین برش داشت....
سهون چند لحظه بی حرکت سر جاش موند و به پشت لوهان خیره شد...
بوی اون معجون عجیب بود... انگار که جایی قبلا این بو رو شنیده باشه و باعث میشن از استنشاق زیاد اون سر سهون به در بیاد و احساس خفگی کنه ..
جلو رفت و پشت سر لوهان ایستاد...
-اون چیه... عطر نیست درسته؟...
لوهان با شنیدن لحن جدی سهون دستش رو از روی جیبش برداشت...
چی باید میگفت... چی باید میگفت.... اگه اون فهمیده باشه چی...
نمیدونست چرا نمیخواد این موضوع رو به سهون بگه و هیچ دلیلی هم برای خودش نداشت..
فقط میدونست که حد اقل الان اون آلفا نباید درباره این موضوع چیزی بدونه...
لبهاش رو بهم فشار داد و آروم سمت سهون که با چهره جدی بهش خیره شده بود چرخید...
-نه... فقط یه عطر کوچیکه... چیه بوشو دوست نداری؟...
-چرا... خیلی دوست داشتم... پس چطوره منم ازش استفاده کنم...
اینو گفت و قدمی به لوهان نزدیک شد و خواست شیشه رو از توی جیبش بیرون بکشه اما دستهای لوهان به بازوهاش چنگ انداخت و با کشیدن آستینش سهون رو جلو تر کشید و لبهاشو به لبهای سهون چسبوند...
سهون چند لحظه به پلک های بسته لوهان خیره شد...
لبهای باریک اشراف داشت روی لبهاش سرمیخورد و با زبون کوچکش لبهاش رو مرطوب میکرد...
دستهاش رو خودکار بالا آورد و کمر باریک لوهان رو گرفت و فشاری به پهلوهاش داد و باعث شد لبهای سرخ خون آشام برای لحظه ای ازش جدا بشه...
-فقط میخواستم خواستنی تر باشم... برای همین این عطرو با خودم دارم...
با پلک های نیمه بازش روی لبهای سهون زمزمه کرد و دستش رو به سمت شانه های پهنش سر داد...
سهون تنها تونست چند ثانیه دیگه به دنبال حقیقت توی چشمهای براق اون اشراف کنکاش کنه و بعد مثل همیشه خودش رو دست کنترل لبهای شیرین لوهان سپرد و اینبار با چنگ انداختن به کمر پسر کوتاه تر بوسه خیس لوهان رو عمیق تر کرد و با ولع تموم عشقی که تازگی ها حس میکرد رو توی اون بوسه ای که کم پیش میومد لوهان شروع کننده اش باشه خالی کرد.....

(مرسی که ووت میدی)

🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora