بکهیون و جونگکوک که دست به سینه روبهروشون نشسته بودن با حرص از گوشه چشم نگاهی به هم انداختن.
تهیونگ و چانیول تقریبا دو ساعت تمام بود که داشتن اخلاقهای دو پسرِ دیگه رو مرور میکردن و برای خودشون میخندیدن. البته اگه نیم ساعت صحبت خصوصیشون که دور از چشم بک و کوک بود رو فاکتور بگیریم.
بالاخره صبر جونگکوک تموم شد و با صدای پرحرصش که خطاب به چانیول بود، سه پسرِ دیگه بهش نگاه کردن:
"چان فکر کنم دیگه وقتشه که تو و بکهیون برین خونههاتون. فردا تهیونگ به سمت فرانسه پرواز داره و باید استراحت کنه."
تهیونگ ابروهاش رو بالا انداخت و همینطور که دست راستش رو توی هوا به نشونه مخالفت تکون میداد به چانیول نگاه کرد و گفت:
"من مشکلی ندارم پس.."
"حالا که فکر میکنم منم خیلی خستم و میخوام زودتر برم خونه خودم تا بخوابم."
این بکهیون بود که بعد از بلند شدن از جاش این رو گفته بود. چانیول هم که این وضعیت رو دید از جاش بلند شد.
"خیله خب، بیا بریم."
تهیونگ هم از جاش بلند شد و با بلند شدنش، چانیول بهش نگاه کرد.
"حرفامو فراموش نکن."
تهیونگ سرش رو تکون داد که بکهیون هوفی کرد و به سمت در رفت. چانیول هم به طرف جونگکوک رفت و جلو ایستاد اما با دیدن نگاهش کمی جا خورد.
"تو..تو چرا داری اینطوری بهم نگاه میکنی؟"
جونگکوک لپش رو که از داخل دهنش گاز گرفته بود ول کرد. با وجود اینکه این همه امشب بهش خندیده بود الان داشت سوال میپرسید؟ با نزدیکتر شدن به دوستش چشمهاش رو ریز کرد و آروم گفت:
"تو دانشگاه میدونم چه بلایی سرت بیارم پارک چانیول!"
بعد از رفتنشون و بسته شدنِ در، تهیونگ و جونگکوک همزمان به هم نگاه کردن اما پسر کوچیکتر با حرص نگاهش رو گرفت و به سمت پلهها رفت.