✘p41_season2✘

9.4K 1.4K 1.1K
                                    

SEASON2

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

SEASON2

~~~~~~~~~~~~~~~~

کش و قوسی به بدنش داد و گوشیش رو روی تخت پرت کرد. هوفی کرد و سر جاش نشست. انقدر به اون صفحه زل زده بود که چشم‌هاش می‌سوخت.

"هر چقدر بهش میگم چت کردنو بس کن و برو به استراحت گوش نمیده."

خودش به اندازه کافی دل تنگ بود و دلش می‌خواست بیشتر باهاش وقت بگذرونه اما چانیول بیشتر اوقات خسته بود و نیاز به استراحت داشت؛ به هر حال بعد از افتضاحی که شیش ماهِ پیش به وجود اومد و کمپانی آقای پارک ورشکسته شد، از همون موقع چانیول مجبور بود پیش پدرش بمونه و تو کارای بازسازی دوباره کمپانی بهش کمک کنه که آسون هم نبود.

البته بکهیون همیشه نمی‌تونست خودخواه نباشه، گاهی انقدر دل تنگی بهش فشار می‌آورد که عصبی میشد و راجب نبودنش صبح تا شب غر میزد.

بعد از چند لحظه دستش که رو تخت بود مشت شد و با پوزخند تلخی جواب خودش رو داد:

"انگار بعضی وقتا یادم میره مقصر نابود شدن اون کمپانی و خراب شدن زندگی چانیول و خانوادش منم که به خودم اجازه میدم راجب ندیدنش غر بزنم!"

لب‌هاش رو روی هم فشار داد و از روی تخت بلند شد. باید می‌رفت و به تهیونگ سر میزد، هرچند در کمال ناباوری ازش می‌ترسید.

همینطور که به طرف در اتاقش راه می‌افتاد زیر لب زمزمه کرد:

"ببین کار به کجا رسیده که از برادرت می‌ترسی بکهیون!"

البته به خودش حق می‌داد؛ تهیونگ هر روز ترسناک تر از قبل میشد. توی چهرش اثری از ناراحتی، غم، افسردگی و چیز‌هایی مثل این پیدا نمیشد. فقط به سردی و سختی یه سنگ وسط زمستون بود و هاله دورش ناخودآگاه باعث میشد دلت بخواد ازش فاصله بگیری.

بکهیون تو تمام اون روزایی که جونگکوک دزدیده شده بود از افسرده و گوشه گیر شدن تهیونگ می‌ترسید، از گریه های مداومی که هنوز اتفاق نیفتاده بود و غصه خوردن‌هاش می‌ترسید، اما هیچکدوم از این اتفاقا نیفتاد.

فقط وقتی به هوش اومد و فهمید چه اتفاقی افتاده برای باور کردن مقاوت می‌کرد و طولی نکشید که تمام وسایل اتاق رو با خاک مساوی کرد. اون روز جوری داد می‌کشید که کسی جرئت نداشت بهش نزدیک بشه، حتی نامجون!

It's A Mistake ❢ VkookWo Geschichten leben. Entdecke jetzt