✘p4✘

12.1K 2.1K 600
                                    

با همون چشم‌های متعجب نگاهشو از مرد رو به روش گرفت و دوباره به صفحه گوشی داد. نمیتونست باور کنه اما فرد توی عکس خودش بود که با لبخندی که روی صورتش نمایان بود دست هاش رو دور نامجون و تهیونگ حلقه کرده بود و به دوربین زل زده بود.

صورت خودش و نامجون توی عکس لبخند زیبایی به لب داشتن اما، نگاه و چهره ی تهیونگ راضی به نظر نمیرسید.

"سئو صبر منم حدی داره..این مسئله ی کوچیکی نیست که بتونم اینجا بشینم و باهات با ارامش حلش کنم..خودتم میدونی وضعیت وخیم تر از این حرفاست..عصبیم نکن..وگرنه پا میذارم رو تمام اون سال هایی که باهم زندگی کردیم و میدمت دست تهیونگ..میدونی که اون مثل من صبور نیست.."

جونگکوک با ترس به نامجون که تمام این حرف ها رو جدی و قاطع گفته بود نگاه کرد و اب دهنش رو قورت داد. هنوز هم توی شوک اون عکسی بود که انگار از خودش گرفته شده بود اما از طرفی مطمئن بود توی سال های زندگیش هیچوقت این عکس رو نگرفته.

"خواهش میکنم حرفمو باور کنین..من دوست دارم کمکتون کنم..اما چیزی نمیدونم..این عکس..اره انگار منم..ولی باور کنید من چیزی نمیدونم.."

نامجون اخمی کرد و از جاش بلند شد که نگاه جونگکوک هم همراهش به بالا چرخید. به پسرِ روی تخت پشت کرد و دست هاش رو توی جیب هاش گذاشت.

"باشه..انگار راه دیگه ای برام نمونده.."

از جاش حرکت کرد و وقتی به در رسید بازش کرد. سرش رو کمی بیرون برد و رو به نگهبان های دم در گفت:

"ببرینش انباری..تهیونگ رو هم خبر کنید..خودش میدونه باید چیکار کنه"

قبل از اینکه بره، از گوشه چشم نگاهی به جونگکوکِ ترسیده انداخت و مکث کرد، اما خیلی زود هم نگاهش رو گرفت و از اتاق بیرون رفت.

دو نفر به داخل اومدن و به طرف جونگکوک حرکت کردن که حالا روی تخت خودش رو به عقب میکشید. زیر بغلش رو گرفتن و وقتی بلندش کردن جونگکوک دست و پا زد تا خودش رو خلاص کنه و با ترس گفت:

"خواهش میکنم..خواهش میکنم ولم کنین..من چیزی نمیدونم..خواهش میکنم"

اون دو نفر بدون توجه به تقلاهای جونگکوک کشون کشون به طرف انبار بردنش و بعد از رسیدن به اونجا، به داخل پرتش کردن.

جونگکوک با شدت زیادی به زمین خورد و آخ بلندی گفت. با درد تو جاش نشست و مشغول دست کشیدن به مچ دستش بود که تهیونگ با پوزخند خبیثی وارد انبار شد و جلوی چشم‌های پر استرس پسر افتاده روی زمین قرار گرفت.

"خب خب..میبینم که نوبت من شده..دلیل این دل رحمی هیونگ رو نمیفهمم..اونم بعد کاری که تو کردی..من اگه جاش بودم تحمل نمیکردم و به محض دیدنت میکشتمت"

جونگکوک خودشو کشوند عقب..

"من چیزی نمیدونم...به هیونگتم گفتم..ولم کن..دست از سرم بردار.."

It's A Mistake ❢ VkookTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon