~~~~~~~~~~~~~
سئوجون نفس عمیقی کشید و با تکیه دادن دستهاش به کفِ فلزی تاب، خودش رو کمی عقب کشید و به گل های روبهروش زل زد.
بعد از چند لحظه به کوک نگاه کرد و گفت:
"تهیونگ ردمونو گرفته."
جونگکوک نمیتونست چیزی رو که شنیده باور کنه. حقیقتا مغزش فرمان درستی برای تجزیه و تحلیل اون حرف نمیداد.
سئوجون که قیافه شوک زده جونگکوک رو دید خنده بلندی کرد و موهاش رو به هم ریخت.
"قراره برگردی کره پیش تهیونگ، عکس العملت فقط همینه؟"
کره..برگشتن پیش تهیونگ..تهیونگ..تهیونگ..
اینا چیزهایی بودن که اون لحظه توی مغز جونگکوک میچرخید. یعنی واقعا..همه چیز داشت تموم میشد؟ واقعا قرار بود برگرده به زندگی قبلیش و تهیونگ رو دوباره کنار خودش داشته باشه؟
ضربان قلبش به یک باره بالا رفت. ناخونش رو داخل پوست دستش فرو کرد و با حس سوزشش فهمید خواب نیست و واقعا درست شنیده. رفته رفته لبخندی که کمرنگ روی صورتش نقش بسته بود رو به پررنگ شدن میرفت اما با چیزی که به فکرش افتاد همون لبخند کوچیک روی صورتش خشکید.
یه چیزهایی توی مغز جونگکوک میچرخید که بهش اجازه خوشحالی رو نمیداد. یعنی در اصل، اگر تهیونگ ردشون رو گرفته بود اما سئوجون این قضیه رو میدونست، پس دیگه اجازه نمیداد گیر بیفتن، درسته؟
خودش رو به سئوجون نزدیک تر کرد و با لکنت کلام و تشویش خاصی شروع به حرف زدن کرد:
"خب..خب الان که..که میدونی، پس یعنی..یعنی.."
"نه! من از جام تکون نمیخورم نگران نباش."
چشمهای کوک گشاد شد و بهت زده به برادرش زل زد؛ چرا نباید فرار میکرد؟ سئوجون لبهاش رو با زبون خیس کرد و بعد از چند لحظه ای که با سکوت بینشون گذشت، شروع به توضیح دادن کرد:
"یادمه وقتی کم سن تر بودم، مثلا ۱۵_۱۶ ساله، یه وقتایی انقدر فشار زندگی روم زیاد بود که مینشستم و با خدا معامله میکردم.."
ESTÁS LEYENDO
It's A Mistake ❢ Vkook
Fanfic《این یه اشتباهه》 -برای بار آخر ازت میپرسم سئوجون..اون کجاست؟ +قـ..قربان فکر کنم اشتباه گرفتین..من جونگکوکم.. جئون جونگکوک.. #Vkook /\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\ +واضح نیست که همش سعی داشتم مختو بزنم؟ -آره..ولی اینم واضحه که خیلی وقته مخم ز...