دستی به لباس سیاهش کشید و برای بارِ چندم مرتبش کرد. از این رنگ که مثل تاریخچه ی زندگی خودش بود متنفر بود، اما لباس مخصوص گارسون ها همین بود و نمیتونست بابتش کاری انجام بده.
بی حوصله به مکان بزرگی که توش قرار داشت نگاهی انداخت، لوسترای بزرگ و درخشانی به سقف اویزون بودن و حتی دیوارها هم برق میزد..انگار که از طلا ساخته شده بودن. زن و مردهای زیادی مشغول خندیدن و حرف زدن بودن و لباسهای قشنگی هم به تن داشتن.
پوزخند محوی زد، قیمت یک لنگه کفشی که پوشیده بودن میتونست خرج سه ماه از زندگیش رو در بیاره اما زیاد براش مهم نبود، حداقل الان نبود. رستورانی که توش کار میکرد جزو رستورانهای معروف سئول به حساب میومد و مهمونی های بزرگ معمولا از اونا سرویس میگرفتن، بنابرین زیاد به اینجور جاها میومد و دیگه عادت کرده بود.
دستی به چشماش کشید که از خستگی میسوخت و قرمز شده بود. همینطور که گیلاس ها رو توی سینی نقره ای رنگ میچید زیر لب زمزمه کرد:
"چه شب خسته کننده ای..هیچی نشده خوابم گرفته"
"جونگکوک..تو باید استراحت کنی..من اونا رو میبرم"
به طرف نوناش برگشت و به چهره زیباش لبخند گرمی زد. این برای جونگکوک باعث دلگرمی بود که دختری که جلوش ایستاده بود و با نگرانی بهش نگاه میکرد، مثل یه خواهر واقعی مراقبش بود.
"ممنون که به فکرمی نونا..اما این وظیفه ی منه"
میتونست تو چشمای همکار نگرانش بخونه که خیالش راحت نشده و میخواد بازم اصرار کنه. برای اینکه بهش بفهمونه مشکلی نیست به اطرافش نگاه نمایشی ای انداخت و با لحنی که از توش شوخی کاملا مشهود بود گفت:
"تو که نمیخوای من اخراج شم نونا..میخوای؟"
بعد از اینکه دختر زیبای رو به روش خندید و مشت آرومی به بازوش زد، خودش هم خندش گرفت و راه افتاد.
چیزی که تو اینجور شبا میتونست جونگکوک رو سرگرم کنه نگاه کردن به چهره ی بقیه بود. اما اسم این مهمونی ای که انگار فقط برای ادمای پولدار و بی درد ساخته شده بود بالماسکه بود و همه ی مهمونها با ماسک های زیبایی که به لباسهاشون میومد، صورتشون رو پوشونده بودن.
به میز مورد نظرش رسید و مثل همیشه یکی از دست هاش رو به عقب برد و روی کمرش گذاشت و با دست دیگش گیلاس ها رو جلوی افراد نشسته دور میز گرفت و کمی خم شد.
سنگینی نگاهی رو حس کرد و به آدم های سر میز نگاه کرد، همشون بدون اینکه نیم نگاهی به جونگکوک بندازن مشغول حرف زدن بودن و بهش توجهی نداشتن، پس منبع این نگاه از کجا میتونست باشه؟
صاف ایستاد و دستی به سرش کشید، شاید از خستگی زیاد توهم زده بود. با نوک انگشت هاش دایره وار پیشونیش رو ماساژ داد و چشمهاش رو برای لحظات کوتاهی بست. وقتی حس کرد حالش بهتره پلک هاش رو از هم باز کرد و به اطرافش نگاهی انداخت تا ببینه کدوم میز خالی از مشروبه که نگاهش تو نگاه کسی قفل شد.
YOU ARE READING
It's A Mistake ❢ Vkook
Fanfiction《این یه اشتباهه》 -برای بار آخر ازت میپرسم سئوجون..اون کجاست؟ +قـ..قربان فکر کنم اشتباه گرفتین..من جونگکوکم.. جئون جونگکوک.. #Vkook /\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\ +واضح نیست که همش سعی داشتم مختو بزنم؟ -آره..ولی اینم واضحه که خیلی وقته مخم ز...