خوابی که چندین ماه پیش باعث شده بود تهیونگ کل روز بهش فکر کنه و داغون باشه، خوابِ معمولی ای نبود. خوابی که توش به سئوجون شلیک شد اما در آخر اونی که روی زانوهاش فرو اومد و از دهنش خون به بیرون پاشید جونگکوک بود، مطمئنا خواب وحشتناکی بود!
اما حالا که تهیونگ، همینطور که اسلحه توی دستش فشرده میشد و دو تا سئوجون جلوی خودش میدید، بدون هیچ تفاوت ظاهری یا حتی تفاوتی توی نگاهشون، مطمئنا اون خواب وحشتناکتر جلوه میکرد..
چون مطمئنا یکی از این دونفر جونگکوک بود که مثل سئوجون رفتار میکرد و هیچ راهی برای تشخیصشون از هم وجود نداشت..و این از هر چیزی ترسناکتر بود!
(×۱۵ دقیقه قبل×)
یون هی توی بغل جونگکوک گریه میکرد و سئوجون جلوش زانو زده بود و سعی میکرد آرومش کنه. اما هر چقدر باهاش حرف میزد، دختر بچه بیشتر گریه میکرد چون صداهایی که از بیرون خونه میومد واقعا ترسناک بود. داد های مکرر، کوبیده شدن در های مختلف خونه به هم و گاهی هم صدای شلیک اسلحه.
سئوجون همینطور که موهای دخترش رو نوازش میکرد سعی میکرد از نگرانیش کم کنه.
"هیششش چیزی نیست نگران نباش خب؟ اصلا چیز مهمی نیست."
اما یون هی نمیتونست آروم باشه، میتونست حس کنه حتی عموش هم داره میلرزه و مطمئن بود اتفاقهای جالبی قرار نیست بیفته.
سئوجون بعد از بوسه کوتاهی که روی صورت یون هی گذاشت، از جاش بلند شد و با نگاه غمگینی دستهاش رو دو طرف صورت جونگکوک گذاشت و بهش نگاه کرد که حلقه اشکی توی چشمهاش دیده میشد.
"اینجا بمونین تا پیداتون کنن، خب؟"
جونگکوک لبهاش رو روی فشار داد تا بغضش سرباز نکنه و یون هی رو بیشتر از این نترسونه. اما با دیدن قطره اشکی که از چشم سئوجون چکید کنترل خودش از هر چیزی سخت تر شده بود.
"سئوجون!!!!"
با صدای داد بلندی که متعلق به تهیونگ بود و تونسته بود توی خونه ای به اون بزرگی بپیچه، صدای گریه یون هی بلند تر شد و جونگکوک شوک زده به در خیره شد؛ اما سئوجون بدون اینکه برگرده رو به برادرش گفت:
"قول میدی که مواظب خودت و یون هی باشی؟"
به دلیلی که سئوجون نمیتونست بفهمه، جونگکوک ساکت بود و جوابی بهش نداد؛ فقط با همون نگاه پر بغض بهش زل زده بود و لباس یون هی رو هر لحظه بیشتر توی مشت خودش فشار میداد.
لبهاش رو با زبون تر کرد و سعی کرد لبخندی بزنه.
"بالاخره میتونی تهیونگ رو ببینی و میدونم که بابتش خوشحالی و هیجان داری، همین برام کافیه!"
بعد از گفتن این حرف، بدون اینکه مهلت عکس العملی رو به جونگکوک بده، برگشت تا بره. اما هنوز قدمی برنداشته بود که آستینش گرفتار انگشتهای جونگکوک شد.
YOU ARE READING
It's A Mistake ❢ Vkook
Fanfiction《این یه اشتباهه》 -برای بار آخر ازت میپرسم سئوجون..اون کجاست؟ +قـ..قربان فکر کنم اشتباه گرفتین..من جونگکوکم.. جئون جونگکوک.. #Vkook /\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\ +واضح نیست که همش سعی داشتم مختو بزنم؟ -آره..ولی اینم واضحه که خیلی وقته مخم ز...