✘p54_season2✘

12.3K 1.5K 952
                                    

به خاطر نگاه تیز مرد روبه‌روش احساس معذب بودن شدیدی می‌کرد و نمی‌دونست باید چیکار کنه. اومده بود تا حرف بزنه، اما حالا انگار چیزی یادش نبود! شرایط سختی براش بود و حس می‌کرد تو زندگیش هیچوقت تا این حد تو فشار نبوده‌. مسئله اینجا بود که به حالتی رسیده بود که دوست داشت مرد روبه‌روش حرف زدن رو شروع کنه، چیزی بپرسه، چیزی بگه یا حتی بهش فحش بده، فقط حرف بزنه و فضا رو از این سکوت احمقانه خالی کنه.

اما نامجون انگار قصد حرف زدن نداشت و اون هم منتظر بود تا سئوجون شروع کنه. در اصل، اون کسی نبود که اومده بود حرف بزنه پس مسلما باید منتظر می‌موند.

"حالِ..یون هی خوبه؟"

سئوجون دست خودش رو مشت کرد و به خودش لعنتی فرستاد، برای اولین کلمات این سوال زیادی نبود؟

"نه. اصلا حالش خوب نیست."

با این حرف نامجون، سرش رو به شدت بالا برد و نگران بهش زل زد.

"یعنی چی؟ چرا؟!"

"بعد از این همه مدت، هنوزم بهونتو میگیره و گریه میکنه. خیلی تلاش میکنم اما انگار تا تورو نبینه نمی‌تونه آروم بگیره."

نامجون به سردی گفت و بعد سرش رو بین دست‌هاش گرفت.

"من خیلی فکر کردم سئوجون! از وقتی جونگکوک باهام راجبت حرف زده تا به الان دارم فکر می‌کنم، حتی شب به خاطر این فکرها نمی‌تونم خوب بخوابم!"

سئوجون سرش رو آروم تکون داد و گفت:

"که منو بکشی یا نه؟"

"نه، خیلی وقته که دیگه همچین تصمیمی وجود نداره‌."

ابروهای سئوجون بالا رفت و حیرت توی چشم‌هاش به طور مشهودی پر شد. قرار نبود بکشنش..؟ چرا؟! جونگکوک چیزی گفته بود که باعث شده بود همچین تصمیمی بگیرن؟!

وقتی امروز می‌خواست به اینجا بیاد خودش رو برای هر چیزی آماده کرده بود. مرگ چیزی بود که خیلی بهش فکر کرده بود، وقتی می‌خواست بیاد اینجا هم کاملا براش آمادگی فکری داشت اما به همین سادگی هیچ قصدی در کار نبود؟

"اگر قرار نیست بمیرم، پس به چی فکر می‌کنی؟"

"راجب خودت‌، بدون هیچ تصمیم خاصی! من به این فکر نمی‌کنم که باهات چیکار کنم، فقط راجب فکر می‌کنم. فکر می‌کنم و فکر می‌کنم تا اینکه اعصابم انقدر خورد میشه که دلم می‌خواد چیزی رو بشکونم."

نامجون نگاهش رو به چشم‌های پسر روبه‌روش داد و ادامه داد:

"وقتی پدر اومد و گفت پسری رو به فرزند خوندگی گرفته حس جالبی نداشتم، چرا انقدر یک دفعه؟ اصلا این پسر یک دفعه از کجا اومده بود؟! اما وقتی دیدمت و بهم لبخند زدی، فکرای اضافی از سرم بیرون ریخته شد. بعد از اون واقعا مثل برادرم می‌دیدمت مطمئنا خودتم حس می‌کردی، نه؟"

It's A Mistake ❢ VkookWhere stories live. Discover now