تو تاریکی نشسته بود و شکمش قار و قور میکرد. خیلی وقت بود غذا نخورده بود و جونگکوک حس میکرد این ادمها تصمیم گرفتن با گرسنگی دادن بهش، سعی کنن که با زجر بکشنش.
فکرهای زیادی داشت که مغزش رو درگیر کنن. کارش چی میشد؟ دانشگاهش؟ دوستاش؟ هنوز هم نمیفهمید توی زندگیش چه گناهی کرده بود که حالا این بلاها سرش اومده بود.
با صدای قفل که توی در چرخونده میشد سرش رو با ترس بالا اورد و بعد از لحظاتی، زن پیری که لباس خدمتکار ها رو پوشیده بود، با سینی توی دستش وارد شد.
زن، جلوتر اومد و بعد از گذاشتن سینی روی زمین، نگاه جونگکوک به غذاها افتاد و آروم آروم کمی خودش رو به جلو کشید.
گرسنه نبود، اصلا!! بعد از اتفاقاتی که براش افتاده بود اگر گرسنش میبود عجیب بود اما اسید معدهاش اذیتش میکرد و حس میکرد همین الاناست که بدنش رو سوراخ کنه.
اگر به این غذا نخوردن ادامه میداد، مطمئن بود قراره همراه با معده درد وحشتناکی چند روز بعد بمیره و ترجیح میداد امیدی برای فرار داشته باشه تا اینکه منتظر مرگش از روی گرسنگی باشه.
پس خودش رو جلوتر کشیدن و بدون هیچ حرفی شروع به غذا خوردن کرد اما با هر بار قورت دادن چیزی که میخورد، معدش چنگ شدیدی مینداخت و صورتش جمع میشد که مطمئن بود به خاطر زخم معده کمیه که گرفته.
برای لحظه ای سرش رو بالا گرفت و به زن خدمتکار که نگاهش رو از روش برنمیداشت نگاه کرد. شاید اشتباه میکرد اما حس کرد که نم اشک رو توی چشمهای زن میدید. چند لحظهی دیگه بهش زل زد تا اینکه زن خودش به حرف اومد:
"سئو جون..عزیزم..چقدر بهت گفتم اینکارو نکن..چقدر گفتم این کارا اخر عاقبت خوبی نداره.."
جونگکوک با شنیدن این حرفها چاپستیک رو توی سینی انداخت و با هول دستهای زن رو توی دوتا دستهاش گرفت.
"خانوم..خواهش میکنم بهم بگین اینجا چه خبره.. من..من اصلا سئوجون رو نمیشناسم..نمیفهمم اینجا چیکار میکنم..خواهش میکنم بهم کمک کنین"
خدمتکار با تعجب به پسری که به التماس افتاده بود نگاه کرد و گفت:
"سئو جون..پسرم..تو چت شده؟"
بعد زدن این حرف دستش رو با دلسوزی فشار داد و گفت:
"حال جنی خوبه؟و بچه..باید الان ۲ سالش باشه..درسته؟؟"
جونگکوک با شوک به زن روبهروش نگاه کرد و دست و پاهاش بی حس شد. بچه؟ تا خواست دهنش رو باز کنه و حرفی بزنه نگهبان دم در، به در کوبید و بلند فریاد زد:
"بسه پیرزن..پرچونگی رو تمومش کن!!"
زن، دست های جونگکوک رو ول کرد اما قبل از رفتن نگاهی نگران بهش انداخت.
YOU ARE READING
It's A Mistake ❢ Vkook
Fanfiction《این یه اشتباهه》 -برای بار آخر ازت میپرسم سئوجون..اون کجاست؟ +قـ..قربان فکر کنم اشتباه گرفتین..من جونگکوکم.. جئون جونگکوک.. #Vkook /\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\ +واضح نیست که همش سعی داشتم مختو بزنم؟ -آره..ولی اینم واضحه که خیلی وقته مخم ز...