خشک شدن گلوش رو حس کرد و گوشی از دستش روی تخت افتاد. سرش رو برگردوند و به در بسته ی اتاق نگاه کرد. تو وضعیت بدی گیر افتاده بود، میدونست تهیونگ الان عصبانیه و وقتی بره پایین، بدون اینکه بذاره حرف بزنه میکشتش.
دوباره به پیام نگاه کرد، جز سئوجون کس دیگه ای نمیتونست باشه و طبق چیزی که گفته بود، یعنی واقعا یه برادر دوقلو داشت..؟!
این سوال که چرا توی این سن باید این قضیه رو بفهمه اذیتش میکرد. اصلا چرا پرورشگاهی که توش زندگی میکرد چیزی بهش نگفته بودن؟ کلافه دستش رو توی موهاش فرو کرد و کشید. سوالات داشتن مغزش رو میخوردن و همشون هم بی جواب بودن.
خودش رو به پشت روی تخت پرت کرد و چشمهاش رو بست. همه چیز عجیب بود و این باعث نگرانی بیشترش میشد. سئوجون چطور تونسته بود در مورد این قضایا بفهمه؟ زیر لب زمزمه کرد:
"برادری که ۲۲ سال تمام روحمم ازت خبر نداشت.. چطور قراره پیدات کنم؟"
**
صبح با صدای تقهی در چشمهاش رو باز کرد اما انقدر خوابش میومد که دوباره پلکهاش روی هم افتادن. تقهی دومی که به در خورد باعث هوشیار تر شدنش شد و بعد از باز کردن چشمهاش با اخم به اطرافش نگاه کرد.
تازه موقعیت رو درک کرد و تو جاش نیم خیز شد. برای بار سوم در به صدا در اومد که جونگکوک همینطور که دستش رو روی صورتش میکشید کلافه به طرف در رفت و بازش کرد.
دختر جوونی که لباس خدمتکارها رو به تن داشت پشت در بود و با لبخند بهش نگاه میکرد. هر چند این لبخند با بالاتر رفتن نگاهش پررنگ تر شد و جونگکوک حس میکرد دختر رو به روش به زور داره لبخندش رو میخوره.
"اقای کیم گفتن برای صرف صبحانه برین پایین"
کوک با گیجی سرش رو تکون داد و اون دختر در حالی که دستش رو جلوی دهنش داشت تا لبخند پر رنگش زیاد معلوم نباشه تعظیم کوتاهی کرد و رفت.
جونگکوک داخل رفت بعد از رفتن جلوی آینه تازه فهمید خنده ی اون دختر از کجا منشا میگرفت. موهاش مثل همیشه که از خواب بیدار میشد سیخ شده بود و صحنه خنده داری رو ایجاد کرده بود، طوری که خودش خندش گرفته بود.
بعد از شستن صورتش و مسواک زدن، پایین رفت که تهیونگ رو سر میز صبحانه دید. همونطور که پسر بزرگ تر گفته بود، دو تا خدمتکار اومده بودن و داشتن میز رو میچیدن.
صبح به خیری گفت و بعد از نشستن پشت میز، تهیونگ آروم و جوری که به زور شنیده میشد جوابش رو داد.
همون دختری که صبح جونگکوک رو بیدار کرده بود، همینطور که میز رو میچید با لبخند ظریفی، زیر چشمی بهش نگاه میکرد و کوک با دیدن این صحنه دستپاچه شد و با استرس لبخند زد.
YOU ARE READING
It's A Mistake ❢ Vkook
Fanfiction《این یه اشتباهه》 -برای بار آخر ازت میپرسم سئوجون..اون کجاست؟ +قـ..قربان فکر کنم اشتباه گرفتین..من جونگکوکم.. جئون جونگکوک.. #Vkook /\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\ +واضح نیست که همش سعی داشتم مختو بزنم؟ -آره..ولی اینم واضحه که خیلی وقته مخم ز...