"امیدوارم از لحظات بودن با برادرم نهایت استفاده رو برده باشی!"
ابروهای تهیونگ دوباره توی هم رفت و بعد از مشت کردن دستهاش از لای دندونهاش گفت:
“چی داری میگی؟"
“حرفم خیلی واضح بود!"
سئوجون گفت و با نگاه دوبارهای که به ساعتش انداخت، چند قدمی به سمت عقب برداشت و به چشمهای عصبی پسر بزرگتر زل زد.
“از سوک تشکر کن! باید اعتراف کنم فرار کردن از دستت به این آسونیها هم نبود و بدون کمک اون نمیتونستم به اینجا برسم!"
تهیونگ با شنیدن این حرف سرجاش خشک شد که سئوجون خندید و دستش رو توی هوا تکون داد.
“نگران نباش اون انقدر دوستت داره که نخواد جاسوس من باشه! دو سال پیش، وقتی هنوز کره بودم موقع مستی کنارش بودم و خب، تحمل کردن گریه و زاری هاش در مورد تو عذاب آورد بود اما اون بین وقتی از روی ناهوشیاری بهم اطلاعاتش رو میگفت و حتی رمز خیلی چیزا رو، خستگی از تنم در میرفت."
تهیونگ از اون همه فشار عصبی ای که داشت همزمان بهش وارد میشد، دلش میخواست سر خودش رو به دیوار بکوبه. چرا همه چیز دست به دست هم داده بودن تا بر علیهش عمل کنن؟
نگاهش رو روی سئوجون انداخت و تهدید وارانه سرش رو تکون داد.
“جرئت نکن نزدیک جونگکوک بشی! میدونی که حتی اگه آب بشی و بری زیر زمین من دوباره پیدات میکنم و مطمئنا نمیتونی تا آخر عمرت از دستم فرار کنی پس برای خودت مرگِ زجرآور تری درست نکن!!"
همون موقع سئوجون، سرش رو کمی تکون داد که افرادی که گوشه و کنار اون محل بودن و به تهیونگ زل زده بودن، به سمتشون حرکت کردن.
“حیف که نمیتونم بکشمت تهیونگ! من بیشتر از اینا به نامجون هیونگ مدیونم، خیلی بیشتر از اینا و نمیتونم برادرش رو ازش بگیرم. این حقش نیست!"
اون افراد، جلوتر اومدن و کم کم با ایستادن بینشون، سعی کردن دید تهیونگ رو نسبت به سئوجون مختل کنن. پسر کوچیکتر پوزخندی زد و قبل از اینکه چهرش از دید تهیونگ محو بشه گفت:
“دوست داشتم بیشتر باهات حرف بزنم، اما پروازم به کره دیر میشه و نمیخوام ازش عقب بمونم!"
تهیونگ با عصبانیت جلو رفت و خواست جلوی رفتنش رو بگیره اما وجود اون همه آدمی که فقط اونجا ایستاده بودن تا سئوجون بتونه بی دردسر برای پروازش بره، این امکان پذیر نبود.
"فرار نکن عوضی!!"
تهیونگ داد میزد و سعی میکرد اون آدمها رو بدون آسیب زدن کنار بزنه. اما این کشکمش ها در آخر جوری تموم شد که همشون ازش فاصله گرفتن و همزمان با اینکه راهشون رو کشیدن تا برن، تهیونگ همینطور که نفس نفس میزد به جای خالی سئوجون نگاه کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/224947216-288-k208446.jpg)
YOU ARE READING
It's A Mistake ❢ Vkook
Fanfiction《این یه اشتباهه》 -برای بار آخر ازت میپرسم سئوجون..اون کجاست؟ +قـ..قربان فکر کنم اشتباه گرفتین..من جونگکوکم.. جئون جونگکوک.. #Vkook /\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\ +واضح نیست که همش سعی داشتم مختو بزنم؟ -آره..ولی اینم واضحه که خیلی وقته مخم ز...